۱۴۰۱ آبان ۴, چهارشنبه

راه رسیدن به دوباره ها

راستش را بخواهی، حتی شکل باران، نه بهتر است بگویم بوی باران را از یاد برد برده بودم.  تلخ است این فراموشي. گویی که آدمی خویشتن را از یاد برده است‌ . به یاد نمی آورم که چه گذشته است. انگار همه ی جاده ها سفید شده اند و من از هیچ جا عبور نکرده ام‌ . روزها هیچ تصویر و هیچ رنگی ندارند. عددها مرده اند. و واژه ها نفس نمی کشند. پس از همه ی این روزها، دانستم، تازه دانستم که هزار سال زیستن را در خویش حمل می کنم.  آه! سنگین است این بار گران. گمان می کنم که من آدمی عجیب بزرگم. با طول و عرضی باور نکردنی‌. به وسعت تاریخ‌ . آری!  به تازگی دانستم که رنج بسیار آدمیان از سال های هیچ و پوچ،   سال های فراموشی، سال های مرگ ، و سال های نمی دانم، در من می دوند و نقش بازی می کنند. این من، همان آدمی ست که باز شوق زیستن دارد. به امید روشنایی. به امید رهايي از تاریخ زخم خورده. تاریخ کثافت زده ی مرگ چهره. 

. سپس، باز مرده بودم.  غرق در انبوه ظلمت. چونان جهنمی از چراغ های مرده. هذیان در من پایانی نداشت. آیا من مشعل کوچکی هستم؟

هرگز گمان نمی کردم از مرگ برخیزم‌ 

سپس اندیشیدم، چه کسی به نجات من، به نجات ما خواهد آمد؟

واژه

واژه تنها و تنهاترین رکن رهايي. 

چون ناقوسی در بلندای مناره ها، به صدا در می آید. صدای حنجره ای ست که فریادش بلعیده شده است‌. 

آه اگر واژه نبود!

ایمان آوردم که زنده ام.

اما نمی دانم چندین هزار سال است که خود را به مرگ زده ام.

می دانم که مرگ و زندگی توامانند‌ 

همچون اهریمن و اورمزد در بطن زروان‌

اینجا

بی تردید من در نبردم.

و شاید ما. 

نبرد با خویشتن تاریک خویش. 

ما همچون سایه ها، در تاریک روشن پیش از غروب  یا انتهای شب های مرده به گفتگو می نشینیم و مثل ارواح به مقصد نرسیده.

اینک که چون جریان کوچک آب، به سوی دریا می روم، 

تو هم رود باش. شکیبا و پر امید.    

آن سرود شگفت انگيز اساطیری را مثل زمزمه ی روان آب، برایم بخوان.

نیک می دانم

دریا نزدیک است.