چشمانت
در میان آتش و دود
قیام کردند
آن شراره های کوچک
گزمگانند
آیا گریزی هست؟!
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
در عبور از باغ های انگور
آن حقیقت تلخ را چشیدم:
مرگ در روبرو ایستاده
و در فرصت اندک،
عشق جوانه نمی زند.
به تاریخ تکه تکه ی وطنمان،
هزار و چند سال گذشته است.
شاید هم بهتر است بگویم قرن ها.
چرا اینقد دردش تازه است؟!
انگار همین حالا شمشیرش زده اند.
نه!
می دانم این زخم
به این زودیها خوب نمی شود.
ناسور است؛ ناسور!
هزار و چند سال باید بگذرد.
96/1/26
نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران.
چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم.
به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.
بعدا نوشت:
و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند.
اتفاقاتی هست که مثل آتش فشان، قابل باور نیستند. چشم می بیند، اما نمی تواند باورش کند چون با عقل جور در نمی آید عجیب است. آدمی تا جان دارد، تا لحظه ی مرگش، محکوم به چشیدن تجربه های تازه است.
اینک که مغزم از تفکر ایستاده است، آرزو داشتم شعری می نوشتم در وصف عشق، ولی واژه ه ای دست نمی دهد.
حتی چشمانم به درستی نمی بینند و انگشتانم به خوبی نوشته ها را بر صفحه خلق نمی کنند.
من به باغ های انگور ایمان دارم. به آواز های بی نظیر که از دهان درختان بیرون می آید. به رقص شگفت آور شکوفه ها در میان بادهای شمالی.
باران نمی بارد. من در کوهستان گم می شوم. سپس از دنیا کم می شوم و دوباره گم می شوم.
جنگل امن است. از دشنه های آدمیان.
سال ها می توان پناه گرفت در تاریکی درختان. پشت کوهستان های سبز.
گمشدن خوب است
در زمان، در مکان بی سر انجام.
همانند مردگان
در اعماق زمین.