۱۴۰۳ اردیبهشت ۲, یکشنبه

۱۴۰۳ فروردین ۳۰, پنجشنبه

.آن شب اندوه

در عبور از باغ های انگور 

آن حقیقت تلخ را چشیدم:

مرگ در روبرو ایستاده

و در فرصت اندک،

عشق جوانه نمی  زند. 

 

۱۴۰۳ فروردین ۲۷, دوشنبه

خاک


به تاریخ تکه تکه ی وطنمان، 

هزار و چند سال گذشته است. 

شاید هم بهتر است بگویم قرن ها. 

چرا اینقد دردش تازه است؟!

انگار همین حالا شمشیرش زده اند. 

نه! 

می دانم این زخم 

به این زودی‌ها خوب نمی شود.    

ناسور است؛ ناسور! 

هزار و چند سال باید بگذرد. 

96/1/26 

۱۴۰۳ فروردین ۲۴, جمعه

در مقام دلتنگی

نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام  . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران. 

چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم‌؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم. 

به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.



بعدا نوشت:

و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند. 

۱۴۰۳ فروردین ۱۷, جمعه

خیال خام

دیشب 

به افیونی پناه بردم 

 که سال هاست

 دیگر وجود ندارد:

مخدری به نام عشق


هذیان

اتفاقاتی هست که مثل آتش فشان، قابل باور نیستند. چشم می بیند، اما نمی تواند باورش کند‌ چون با عقل جور در نمی آید  عجیب است. آدمی تا جان دارد، تا لحظه ی مرگش، محکوم به چشیدن تجربه های تازه است.

اینک که مغزم از تفکر ایستاده است، آرزو داشتم شعری می نوشتم در وصف عشق، ولی واژه ه ای دست نمی دهد.

حتی چشمانم به درستی نمی بینند و انگشتانم به خوبی نوشته ها را بر صفحه خلق نمی ‌کنند. 

من به باغ های انگور ایمان دارم. به آواز های بی نظیر که از دهان درختان بیرون می آید. به رقص شگفت آور شکوفه ها در میان بادهای شمالی. 

باران نمی بارد. من در کوهستان گم می شوم. سپس از دنیا کم می شوم و دوباره گم می شوم.

جنگل امن است. از دشنه های آدمیان. 

سال ها می توان پناه گرفت در تاریکی درختان. پشت کوهستان های سبز. 

گم‌شدن خوب است

 

در زمان، در مکان بی سر انجام.


همانند مردگان 

در اعماق زمین.