کاش آدمی فرصت داشت
گاهی که خسته می شد
می توانست بمیرد
کمی استراحت کند
و دوباره به لجنزار دنیا برگردد.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
کاش آدمی فرصت داشت
گاهی که خسته می شد
می توانست بمیرد
کمی استراحت کند
و دوباره به لجنزار دنیا برگردد.
در عطر شب غوطه ور شو.
سکوت را لمس کن
و لذت بی پایانش را نفس بکش.
گویی مرگ است
که در سراپرده می خزد.
اما نه
جاودانگی ست.
در هجای نام من و تو.
که زندگانیم
در مهمانی مرگ.
هنوز زندگانیم.
یک مشت بهار نارنج
جوانه های ترد روی شاخه های مغرور
چند واژه که سرک می کشد روی لبانم.
هنوز زنده ام.
درست است.
راهی جز این نیست که به شعر پناه ببریم.
اکنون انبوهی از واژگان تلخ و خوشرنگ
در مقابل چشمانم می رقصند.
سالها از عمرشان می گذرد.
حتی این خطوط به خاطر نمی آورند که جه زمانی
.بر بستر سفید نقش بسته اند.
می دانم نغمه ای که از دهان واژه برمی خیزد
. از فریاد آدم ها بلندتر است.
جغد کوچک
-فکر می کنم اندازه مشتم باشد-
بازگشته است.
با بهار.
شب ها. در گوشه ای سقف خانه
سوت می کشد.
چیزی شبیه سوت.
بازگشت او شاید نشانه ای ست.
من هم می دانم.
آدمی به امید زنده است.
و حتی
اندکی عشق.