۱۳۹۹ آذر ۲۳, یکشنبه

Heva mashte sio abre

وقت آن است که پاییر را بدرود بگوییم. 



 

در مرداب

آیا هرگز از نبودن خویش هراس  داشته ام؟

خودم را در پیش چشمانم به صف می کشم.. 

من که بیشمار داستان را مدام به دوش می کشم.

به درون  نیستی ام

به هستیِ موهوم  و گم در تمام این سال ها.

چگونه دست بکشم از وهم خفته در قلبم؟

و با زمی اندیشم

که بی شک هزاران بار مرده ام 

و باز برخاسته ام. 

در مشتم هیچ نیست. 

حتی هراس

حتی اندوه

در قلبم دردی نیست.

در چشم های خشکم

هیچ نگاهی نیست. 

سرما شراب است.

گس 

سرمای کهنه و کشنده

اندکی از یاد می برم که کیستم.

این منِ مرده!

۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه

اینسوی زمان

 در من غریوی سر برمی کشد

پژواک حسرتی که شناور است در روحم.

هنوز تن به مرداب نداده ام.

در تَرَک ها ی آینه 

سپیده دم را جستجو کردم. 

آن روزهای معصوم

آیا اینسان واژه ها سنگ شده اند؟!
چسبیده برگلوگاه خیال 
انگار که همه مان مرده ایم.
شعر نفس نمی کشد. 

۱۳۹۹ مهر ۲۷, یکشنبه

فصل اندوه تازه

 زمانی هم فرا می رسد که آدمی دیگر رنج نمی برد. دردهایش را می پذیرد. حتی می بوسدشان. دلتنگی دیگر جانگاه نیست. انگار می شود دلتنگی را در آغوش کشید و با خود به بستر برد.  یا همچون پیرهنی با رنگ های کدر بر تن کرد. دوباره لب هایم پر از آواز است. بی آنکه خودم خودم بدانم این نواها از کجا می آید. انگار حنجره ام را نمی شناسم. حتی چشم هایم پر از قصه شده است. آه امان از پاییز!



 

 آدمی به عشق زنده است. 

۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

سخن از پاییز

باید راهی باشد. 

برای پیدا کردن دوباره مان. 

نگاه کن که همه جا گذرگاه شده است.

و ما ناگزیریم که انتخاب کنیم. 

خنکای سپیده دم را لمس کن. 

من می دانم که هنوز چیزهایی هست 

برای نمردن

گاه خیال می کنم 

که گلویم لانه پرنده ها می شود

گاهی هم دست هایم 

گلدانی پر از شاخه های رز سرخ

از کجا معلوم

شاید گوشه ای از تمام این کهکشان های بی صاحب

از آن ما شود.

صبر کن تا گل یخ بشکفد.  


 

۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

مقدمه

سواد آسمان قد نمی دهد 
به فصلی که برگ ها  
خوب مشق می نویسند.
سرم پر است از 
حرف و واژه و جمله . 
و پاهایم بی تاب رفتن است.
چه پاییز عجیبی ست. 

۱۳۹۹ شهریور ۲۹, شنبه

رویای آدمی

باشد که واژه های رنگ باخته
دل به پاییز بدهند.
اینک در سکوتی عمیق
و خالی از‌ درد
خالی از لذت
به زمان تن می دهم.
شاید که روزهای سرد
بیدارم کند از مردگی.
کاش این پاییز از آن ما باشد.



۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

دلم برای رفتن تنگ شده است‌

قطعه های بی رنگ امید را
در اعماق چشم هایت پیدا می کنم
می پیچم در تاب گیسویم.
می کارم در حرکت انگشت هایم.
در چکه چکه ی هر واژه
زنده می مانم‌
باز برمی خیزم
چند قدم فقط مانده است.

۱۳۹۹ شهریور ۶, پنجشنبه

۱۳۹۹ مرداد ۲۹, چهارشنبه

اعماق سکوت

احساس می کنم به روزهای ملکوتی گل یخ نزدیک می شوم. 
این اولین بار است که آرزو می کنم هنگام شکفتنش اینجا نباشم.
اینجا شبیه باتلاقی ست که نه می کشد نه رها می کند.
سال ها روی سطح باتلاق بی حرکت فقط نفس می کشیم.
امسال پاییز زود از راه رسیده است.
زیر باران راه می روم و به ریختن برگ های خشک خیره می شوم.
خیال می کنم که دیگر چیزی نمانده است.
فقط چند نفس.
چند شب
چند کابوس.
رفتن رهایی است. 




۱۳۹۹ مرداد ۱۹, یکشنبه

از نفس افتادم

یاد فیلم‌ فارست گامپ افتادم. دوست دارم‌بدم. ساعت ها، روزها، هفته ها، ماه ها، و حتی سال ها، بی توقف. 
آیا از این‌همه دویدن سخت تر است؟  

در دور دست زمین

پناه بر آتش
و آنگاه
باران


از آسمان هیچ به ما نرسید

از خویشتن من 
دره ای مانده است.
مشتی جان 
و ذره ای دل 
از خویشتنم 
همینقدر مانده 
که اینجا پرسه می زند. 

۱۳۹۹ مرداد ۷, سه‌شنبه

راه دوری ست.

هستی می تواند خلاصه شود
فقط در چند صفحه ی سیاه و سفید 
و واژگانی بلاتکلیف
که آویزان دهان های ما هستند
و گاه حتی 
مثل پروانه ای محبوس
توان بیرون پریدن از خیالمان را ندارند.
دلم می خواهد به واژه های معمولی تن بدهم
و آنقدر ساده شوم که از خودم بیرون بزنم.
اینگونه آسوده می شوم.





۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

روزی که هستم

ترسم از این است که پیش از مردنم بمیرم.  هنوز دانه های  انگور در زیر پاهایم شیطنت می کنند. زود است کمی برای رها کردن خوشه های باران که از شانه هایم آویزان می شوند. راه دراز کوتاه است.  نفسم تنگ نیامده ست هنوز. نمی توانم از پاهایم بگذرم. شوق دویدن دارند هنوز. 

۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

کاش باران ببارد

اما بر بال باد سوار شدم
تا شاید از عقوبت خویش
کنده شوم.
دیگر خبری از قاصدک ها نیست.
از زمان  و مکان بی خبرم
درست مثل تکه یخی که 
که از کوه جدا شده 
و در دریای فراموشی
شناور است.
از آفتاب گریزانم
و درتکاپوی رسیدن به فصل سرد
عدد ها را مرورمی کنم
خسته ام از آفتاب
گل یخ نجاتم می دهد.


۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

ای زندگی!

ما 
بی وقفه 
ترس های خویش را 
به دوش می کشیم
کاش از آب آموخته بودیم
همیشه راهی هست.
مگر نه؟!
راهی برای رسیدن به ابدیت.
دارم شبیه مرداب می شوم.


۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

از دامنه های سبز


پاهای سنگینم را دنبال خود می کشم و به کوچه می روم. باران حضور خود را اعلام کرده است. به گنجشک های بی خیال نگاه می کنم. همیشه مقداری نان برایشان می گذارم. و برای سگی که این دور و برها می پلکد مقداری خوردنی. حتی یک جغد کوچک هم شب ها دور و بر خانه صدایش را سر می دهد. تمامش دشت و باغ است. باز خوب است که جای نفس کشیدن داریم. راستش فکر نمی کردم که باران اینطور غافلگیرم کند، با اینکه  منتظرش بودم.  از پنجره ی اتاق به  باغُ، به گنجشک های خیس و به مردم نگاه می کنم. آخر چه چیزی در این دنیا هست که مرا به سکون قانع کند؟ هیچ چیز. مدام به رفتن می اندیشم. توان توقف ندارم. اما توان مقابله هم ندارم. توان سرنهادن هم ندارم. همیشه سخت ترین راه را انتخا می کنم.راهی سخت که از لابلای کوه های برف گرفته می گذرد. من تحمل آسانی را ندارم.
با خود می اندیشم چقدر دیگر طول می کشد؟ چقدر مانده است تا به قله برسم؟
اصلا قله ای در کار است؟ یا من فقط فقط به فکر رفتنم. آری! به رسیدن نمی اندیشم. 
در آینه خیره می شوم و چشم های خسته ام را کنکاش می کنم. با اینهمه، میل رفتن در این دایره ی کوچک موج می زند. انگار دیگر از ترس هایم نمی ترسم. 
ار پنجره به بیرون نگاه می کنم و به باران که با آفتاب می جنگد. ما هم مدام در نبردیم. بیش از همه با خویشتن. 
به گفتگویمان می اندیشم. به ‍زمزمه ای که خاموش نمی شود.

۱۳۹۹ تیر ۲۱, شنبه

برای روییدن

این آفتاب مدعی 
که گمان می کند
در خیال ما ترانه ای است
هیچ نیست
جز عذابی که در تن زبانه می کشد.
عصیان می کنم بر این خاک فرتوت.
دهن کجی می کنم به آفتاب
می خواهم بر قاموس خود
شعر تازه ای بنویسم. 

۱۳۹۹ تیر ۸, یکشنبه

فصل عبور

 تب است 
و اندوه سال های سپید بی رمق
انگار سرنوشت این خاک 
با درد سرشته شده است. 
کاش بارانی ببارد. 

روز های ساکت

سپیده دم
گنجشک ها قیام کردند
و خواب مرا ربودند. 
چشم هایم خالی ست
و جز چک چک باران
هیچ چیز پُرش نخواهد کرد. 


۱۳۹۹ تیر ۷, شنبه

روزنه

دلم تنگ  شده است 
برای پرسه در کوچه های سنگفرش 
در دوردست هایی که مرا 
درخود گم می کند. 
با کفش هایی  با بند صورتی.
خیال می کنم
که باید دچار فراموشی شوم.
به آنسوی نبودن
برای پیوستن به ابدیت
اینجا بند بندم  به بند است. 

France- Rouen
september 2019

۱۳۹۹ تیر ۱, یکشنبه

سال های سپید

در خود گم می شویم
آنچنان که دیگر
همدیگر را پیدا نمی کنیم. 
باد می وزد 
 برگ های نازک کاج 
بر زمین نقش می بندد. 
ما هم اینگونه تمام می شویم
با انبوهی از نقش های مانده 
بر دیوارها 
صفحه های سفید و سیاه
واژه های تازه 
حرف های همیشگی
سپس
سال های دور 
بعد ها و بعدها
آیا چیزی به خاطر می آوریم؟‍!


۱۳۹۹ خرداد ۱۵, پنجشنبه

صدای بودن

پیشتر قصه می گفتیم
قصه های سرزمین های دور
سال های دور 
گاهی در گوشه ای از قصه 
جا خوش می کردیم. 
یک گوشه ی دور و تاریک.
‌و نی لبک می نواختیم.
حالا خودمان افسانه شدیم.
تمام داستان لبریز از ماست.


۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

اینجا مرگزار

سالی که واژه ها در سرم چرخ می خورند
و من سرگردان در میان سایه های ناشناس
در گرسنگی های ذهنم ناپدید می شوم.
سیاهچاله های این سرزمین
روح انسان را می بلعند.
در پیرامون ما 
دهان مردمان 
گاهی 
گودال هایی عمیق می شوند
و حتی چشم هایشان
که انگار 
خواب پروانه ها را می دزدند.
 و آرزوهای قاصدک ها را.
سال های مردگی  را 
به کدام تاریخ می شود آخر پناه برد؟!
به من مشتی روشنی به امانت بسپار!
می بینی که مشعل های  بیشمار
 به تو خواهم بخشید.
برای رهایی
توانی اندک می خواهم. 


۱۳۹۹ خرداد ۴, یکشنبه

مسیر ناگزیر

هیچ نمی دانم که تا امروز چند بار مرده ام. در واقع می اندیشم که همه چیز مثل خواب است. سپس در یک لحظه همه چیز به پایان می رسد. آیا کسی خاطراتی از مرگ بازگو کرده است؟ حتی اگر کسی مرده باشد، آنرا به یاد نخواهد آورد. کسی چه می داند که در میانه ی خواب هایش چند بار مرده و دوباره یه زندگی بازگشته است؟

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

آسمان اینجا

قلبم سنگین است‌
آنقدر که تاب کشیدنش را
به این سو و آن سو ندارم
یک گوشه نشسته ام.
و از پنجره ی خسته
به کوچه ی خاک آلود
 نگاه می‌کنم.
منتظر غروب هستم
‌کمی از این بار را 
بر‌ دوش او خواهم گذاشت.
این هم راهی ست‌.



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

در پیج و خم فصل ها

جسارتی عطیم می خواهد،
گفتگو با خویشتن. 
آنگاه  که ذهن 
در پرسه های نیمه شب
به بن بست می رسد.
سپیده دم از آن گنجشک هاست.
اما تمام شب را 
جغد کوچک خاکستری زیبایی 
روی برآمدگی دیوار حیاط
می خواند و می خواند
هو هو هو هو 
و اوست که تاپایان تاریکی

به شجاعت من وسعت می بخشد.
به بودن خویش شک می کنم
و تمام هستی را جلوی چشم هایم 
پرپر می کنم. 
هیچ چیز از آن ما نیست.
پرت می شوم در سیاهچاله های تردید. 
و حتی یأس.
تمام عمر
به اندازه ی مشتی ثانیه است. 
همین.



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

ار اینجا تا رویا

مرا 
با لبخند شکوفه ها 
به یاد بیاور
و آنگاه
در دامنم
موجی واژه بریز
من یک دریا شعر 
خواهم نوشت
و باز که بهار برسد،
از سرزمین سیاه
کوچ خواهیم کرد.
 عشق 
ما را به ابدیت
پیوند می دهد. 



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

در این سرای بی کسی

انگار مفهوم عشق در طول زمان دچار دگردیسی می شود. نه در چشم ها و دهان آدمیان، که در قلب هایشان. انگار زمان، وطیفه ی بزرگی بر دوش می کشد: صیقل روح آدمی. و این عشق است که پیروزمندانه پرچم خویش را در انتهای عمر ما به اهتزاز در می آورد. او آخرین رهایی بخش است. 

پرسه های سپیده دم

در من واژه مرده است. 
 مثل قاصدکی هستم اکنون
اما آرزوهای خویش را 
بر دوش می کشم.
و هر بهار
دوباره سرمی کشم.
در میان باغ می دوم
و خود را 
در عطر بهارهای نارنج
 گم می کنم. 
به هیچ کجا می رسم.
دیگر زمان
 حرفی برای گفتن ندارد. 

۱۳۹۹ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

فصلی که نیست شد

سالی  که گلهایش را از دست داده است، 
چگونه بارانش، بهار را دنیا می آورد؟ 

چه خوب که شب هم وجود دارد

بیدار بودم
درست آن زمان
که دیگر
از این دنیا رفته بودم.
و درست 
در همان تاریک ترین نقطه
به شعله ی دستانت می اندیشیدم.
حتی آن دنیا هم بسیار کوچک است. 

۱۳۹۹ فروردین ۱۸, دوشنبه

شعری به یاد بیاور

ما هم نسل نغمه هایی هستیم
که دیگر کسی آنها را زمزمه نمی کند
چقدر مانده به انقراض ما؟
می خواهم آوازی بخوانیم.
گویی که ابدیت ما  خواهد بود.

۱۳۹۹ فروردین ۱۶, شنبه

در مدار خلسه

آتش هم شعری ست
تپنده و بی قرار
در بی شمار
 صداهای مملو از سکوت
در اعماق جنگل سبز 
وقتی که باران ریز ریز
خاک سرد را می بوسد
وقتی که اندوه 
پیرامون ما می رقصد
آتش هم شعری ست
در یقینی که به تردید نشسته،
در امیدی که در یاءس
 سقوط کرده است،
آتش
آخرین بهانه است.
همچون شعری
 که در خیال می رقصد.




۱۳۹۹ فروردین ۱۴, پنجشنبه

بهتر است گم شویم

باد می وزید 
و لیوان خون می گریست
آهنگی در کار نبود
و من‌ 
وزنی نداشتم
آه شعر جان!
ای آخرین ناجی بشر!
ما را از کدام راه 
به بهشت می رسانی؟ 

۱۳۹۸ اسفند ۲۸, چهارشنبه

این رنج تا کجا می رسد؟

بهار دلکش...
شجریان می خواند. 
اما بهار امسال 
آه کاش می توانستم اندکی از امید بنویسم. 
دل و دستم خالی تر از دشت کویر است.
انبوه اندوه پرامونم انباشته است.
به شکوفه ها نگاه نمی کنم
به جنگل خیره نمی شوم. 
کسی چه می داند
آیا فردایی هم هست؟


۱۳۹۸ اسفند ۲۶, دوشنبه

راهی به رویا

آهنگ پیانو 
در گوشم می وزد.
هنوز زنده ام.
بگذار 
پیش از مرگِ آخرین قطره ی باران
در آغوش واژه ها پناه بگیرم.
باید شعری در من بیداد کند.
این آخرین امید است. 
پیش از سقوط.

۱۳۹۸ اسفند ۲۴, شنبه

ایران

اغلب پیش از ارسال متن جدید در وبلاگ، یکبار هم که شده می خوانمش تا اگر اشکالی در نگارش داشته ام،  برطرف شود.  پست قبلی را دیشب خواندم. پر از اشکال است. با خود اندیشیدم با چه حال و روزی آنها را نوشته ام؟! چقدر مشوش بوده ام! چه روزهای بدی را می گذرانیم! فقط نوشتم و خواستم بنویسم که اندکی آرام شوم. این روزها از همه جا بوی مرگ می دهد. آنقدر شرایط عجیب و غریب است که حتی به روزهای سخت قبل غبطه می خوریم. توی متن هایی که منتشر می شود می نویسند دلمان برای روزهای معمولی تنگ شده. برای مشکلات پیش پا افتاده مان. برای قسط های عقب مانده. برای دعواهای روزمره. برای مشکل با کارفرما و چیزهایی شبیه این. چه بر سر ما آمده است؟! حالا فقط به فکر این هستیم که آیا زنده می مانیم یا نه. به بهار می رسیم یا نه. سر هفت سین سال بعد می نشینیم یا نه. آه که چه روزگار تلخی ست! دیگر نمی توانم بگویم دلم برای خودمان می سوزد. دیگر دلی نمانده است. هر روز فقط  خبر مرگ عزیزان را می شنوم. آدم های خوب. پزشک ها، پرستارها. کارمندها. چقدر تلخ است این همه بدبختی یکجا سر مردم یک سرزمین بیاید. مردم ما تاریخ خود را نخوانده اند. بی تفاوت شدند. همین اتفاق ها صد سال پیش هم افتاده. با همین کیفیت. اما همه فراموش کردند. کسی به فکر این روزها نبوده است. ما را چگونه پرونده اند؟ چرا اینهمه نسبت به سرنوشت خویش بی تفاوت هستیم؟! این هم آیا محصول جبر جغرافیایی ست؟
به پست قبلی دست نمی زنم. همینطور با همان ایراد ها می گذاریم بماند. برای آنکه یادم بماند چه حال و روزی داشتم وقتی می نوشتمش. کاش می شد بنویسم به امید روزهای خوب!

تابلو به نام  سال نود و هشت. اثر بزرگمهر حسین پور. 




۱۳۹۸ اسفند ۲۲, پنجشنبه

در نهانخانه ی دل

مانند سال های دور، پیش از آنکه سپیده از راه برسد، تو را آغاز می کنم. مه گرفته و تاریک. هیچ چیز پیدا نیست. با این همه تاپیدایی، هنوز فانوسی در ابهام روشن است. چه تفاوت دارد که در چه زمانی روی خواهد داد! تمام داستان همین است. تصویری از پیدایش جهانی دگرگونه نیست  دیگر چه فرقی می کند که از دست داده باشیم یا نه! احساس را باید زنده نگاه داشت. حتی در انتظار... به تصور کهنه خیره می شوم. هر روز و هر روز به تماشای سرزمین تنها می روم. می ایستم و از دور طعم احساسات عمیق در قلبم و در مغزم مزه مزه می کنم. چه تفاوت می کند که چقدر زمان گذشته است! آدم است دیگر. آدم زنده در احساسات خویش دست و پا می زند. و احساسات آدمی دیگر. می خواستم بگویم که تاریخ هرگز از ما نخواهد نوشت. ما نقطه ای در دریای زمان هم به حساب نخواهیم آمد. آیا به خاطر می آوریم که شاهزاده ای در سرزمین پارس در حمله ی اسکندر چگونه به بند کشیده شد؟ یا کدام دوشیزه ی زیبای پارسی به همسری سپاهیان اسکندر داده شدند؟ یا  زنی در هزار سال های حمله ی مغول  در کوچه پس کوچه های نیشابور چگونه به قتل رسیده  است؟  یا موبدی در حمله ی عرب ها به تبرستان چه بر سرش آمد؟ یا تبریز حتی در سال های مشروطه؟ و میلیون ها انسان دیگر که آمده اند و رفته اند؟ اصلا تاریخ به چه درد این مردمان خورده است؟ می دانم که ما مدام دور تاریخ خود می چرخیم و تکرارش می کنیم. بگذریم. 
آری ! حال دیگر زمان تفاوتی ایجاد نمی کند. به مرگ نمی اندیشم.  به تنهایی بشر فکر می کنم. به اندوه هزاران ساله اش. به .اینکه آدمی مدام در انتظار است. نه آدمیان درسرزمین پارس. که تمام جهان خاکی. 
برایت از روزهای خالی و سرد خواهم نوشت. از بشر در انتظار. انتظار روزهایی که نخواهد آمد. و از طعم نیامدنش هم حتی لذت می برد. ما همان بشر هستیم. 

۱۳۹۸ اسفند ۱۷, شنبه

سال سپید


تمام این سال ها سپید بوده اند. حتی آن سال های کودکی که رنج معنا نداشت. تمام این سال ها درد هرگز ما را تنها نگذاشت. نامش را سرزمین نفرین شده می نهم. حال که دیگر کسی به ماندن خود امیدی ندارد، کرختی رقت باری همه جا را فرا گرفته است. از پشت شیشه های رنگی به خیابان خالی نگاه می کنم و باز به آهنگ فرهاد گوش می دهم. جالب است. این آهنگ را انتخاب نکردم. به طور تصادفی دارد پخش می شود: جغد بارون خورده ای... من سایه ی مرگ را بر سر این خاک خاکستری می بینم. چه کسی می تواند بگوید چه پیش خواهد آمد؟! دیگر امید از این خاک مرگزده پرکشیده و رفته است. سوسوی  اندوه  را در چشم های غمگین این مردم بی پناه که خودم هم جزوی از آنان هستم تماشا می کنم .روبروی آینه می ایستم و باز خودم را گم می کنم. انگار که این آدم ها دیگر نه پای گریختن دارند نه توان فریاد. انگار باید منتظر مرگ باشند. مرگی که ناگاه از راه خواهد رسید. و پیر و جوان را با خود خواهد برد. به عشق های پرپر می اندیشم. به قلب هایی که بی هنگام، وقت عاشقانه های بی تکرار، از تپیدن می ایستند. ما سال هاست که گوشمان از شنیدن خبر مرگ پر است. زمین ، هوا، دریا... مرگ این سرزمین را بسیار دوست می دارد. حالا تمام روزها، تمام لحظه ها شبیه غروب جمعه است. و تمام آینه ها شکسته اند. " کوچه ها تاریکند." و زمان خوبی است برای گریستن.  اینجا هیچ چیز شبیه زندگی نیست. سال های سپید به کدام تاریخ پیوند خواهند خورد؟ ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست!

۱۳۹۸ اسفند ۱۰, شنبه

شعری که زندگی است



در رگ اندیشه ات
شب های خواب آلود
رد پای توهم سمجی  است
که همچون حباب های رقصان
نگاهت را به بازی می گیرند
تا سحرگاهان
با اولین خمیازه های خورشید
به ابدیت بپیوندند.
گویی که هرگز نبوده اند.
آنسان که انگار
 بیداری ات ،
همچون سپیدی برف زمستان
از زندگی خالی است.
  خیال می کنی
که سال بی رنگی،   
سرابی است به بزرگی یک اقیانوس،
که هر روز
خوابِ آب می بیند.
صدای گنجشک ها  اما،
خواب تو را می شکند.
و هُرم جریان عجیبی    
که از درون قلبت
بر پوستت می دَوَد
در رگ های اندیشه ات،
بیداری است که جان می گیرد،
این سان که عشق
نقش می بندد بر جان،
بر روح،
بر قلب...
باور پوچ خیال خواب آلود شب ها،
فریب سال های سیاه است.
اما
جوانه های زندگی،
از عشق جان می گیرند.
باور زندگی،
بر یقینِ عشق نشسته است.

بعدا نوشت: نمی دانم این را چه زمانی نوشته ام. اصلا من نوشتمش یا نه؟ بهر حال لای نوشته هایم بود. خوشم آمد. اینجا هم می گذارمش. 
نامش را گذاشتم شعری که زندگی ست. 

۱۳۹۸ بهمن ۳۰, چهارشنبه

آینه ای که می گریست

باید در مدار دیوانگی قرار بگیریم
وگرنه سقوط ما به جهنم قطعی خواهد بود.

در ژرفای تنهایی

 ناگهان 
خرمنی از خاطره در من آتش گرفت. اشتباه نکن خاکستر نشده است. فقط درونم شعله کشید. آه که این واژه ها چه بر سر آدمی می آورند.  حالا کمتر می ترسم. حالا می توانم ساده تر خود را مرور کنم. 
از یک کوچه ی دلتنگ گذشتم. کوچه ای روشن. که رد پای عابری غمگین بر آن به یادگار مانده است. سال ها گذشته است. اما انگار همه چیز مثل همان روزهاست. 
گریستم،  آنچنان که چشمانم به یک خاطره بدهکار بود. 

۱۳۹۸ بهمن ۲۸, دوشنبه

همچون آواز اساطیر

دهان بسته شدیم.
ما یاغیان.
واژه ها
بال بال می زنند‌.
بنویس! 
فرشتگان قلم
همرقص بارانند. 
ما از نبرد سال های بی رنگی
 بازمانده ایم.
و بازگشته ایم.
پای دار!





۱۳۹۸ بهمن ۲۳, چهارشنبه

در دشت جنون

تو‌ را بی هیچ نامی 
پرسیده ام.
بی چشم و دهان 
باید همینگونه باشی.
تصویر تو
در امتداد سلول های  مغزم 
می دود
می دود
سال های بسیار 
سپید
برای ما
واژه ها کفایت می کنند.
تو را در شهر بی تکرار
در برف سرخ
در تاریخ گمشده
تو را در حجم بی اندازه ی عشق
در تشویش حتی مرگ و خلاء
در تلالو خاموشی شهر سنگی
تو را در دشت های سبز بی درخت
در انبوه لاله های واژگون
در اندوه‌ ممتد غروب زمستان
در تنهایی اتاق تاریک
در شبانه های مسخ غربت
به یاد می آورم.
آه!
تو تمام نام های دنیایی.
نام به چه کارم می آید؟
ببین!
شهر سربی مرا می بلعد. 


۱۳۹۸ بهمن ۹, چهارشنبه

ثروت بشر

چه جالب!
هیچ چیز
دقیقا هیچ مفهومی 
جز احساس
آدمی را از طولانی ترین
و سهم گیرترین گذرگاه ها
عبور نخواهد داد. 

۱۳۹۸ بهمن ۶, یکشنبه

پناه بر ایهام

در عمیق ترین تنهایی ها
آدمی
جز احساس خویش،
به چه می تواند دلخوش باشد؟
اینجا
در سرزمین من
احساس آدم ها
در لباس وظیفه
محکوم به سرکوب است.

۱۳۹۸ بهمن ۴, جمعه

رویای نیمه شب

داشتم فکر می کردم که به یک باران تند پر سرو صدا نیاز مندم. باید چیزی را بشوید. نمی دانم اندوه کدام ثانیه را. ولی باید باران می گرفت. مشغول نوشتن بودم که صدایش را شنیدم. خیال کردم اشتباه است. چون صدایش همیشه توی سرم وول می خورد. تمام امروز آفتاب تابید. عجیب بود که بخواهد ببارد. پنجره را باز کردم.
دارد باران می بارد. 
تند و پر سرو صدا
همانطور که باید می بارید. 
خوش باشد قدمش. 

۱۳۹۸ دی ۳۰, دوشنبه

به نام تمدن

آیا بشر امروز،
همان نیست که روزی
  بر سر قدرت و زمین
با همنوع خود می جنگید؟ 

رویای آخر

خیال می کردم
یا شاید هم خواب دیده ام؛
پرواز می کردم
بی آنکه رنجی حس کنم.
شاید دنیا به آخر رسیده بود.
شاید مرده بودم.

۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه

در سوگ تاریخ

حالا روزها کمرنگ ترند.
همچون گذشته ای 
که رنگ باخته است
مستعمل
کهنه
رنگ و رو رفته.
بی آنکه تصویری نو بزاید؛
از گذشته ای که مرده است.

۱۳۹۸ دی ۲۷, جمعه

در دور دست

در جزیره ی کوچک تنهایی، 
آنجا که فقط یک درخت روییده است،
کلبه ی آبی رنگ 
مثل خانه ی همیشگی نقاشی های کودکی
با یک دود کش و ردی از دود سیاه
تصویری ست که هرگز 
از ورق های کاغذ بیرون نیامد.  

۱۳۹۸ دی ۲۶, پنجشنبه

وقتی که نمی میریم

سرم قاصدکی است

با بیشمار رویا ی    رنگارنگ

که دربطن خویش حمل می کند. 

سرانجا م این رویاها

در سرزمینی دور

به دنیا خواهند آمد.

metaphor


ما احاطه شدیم  

از استعاره هایی که  گاه معنایشان را هر گز نخواهیم دانست.

انگار مجبوریم که   به  ایهام و استعاره پناه ببریم.

" هرگز سخن نگفتن" را

به سخن گفتنی شگفت آور   بدل می کند. 

قدر  ادبیات را بدانیم.

۱۳۹۸ دی ۲۵, چهارشنبه

در کوره راه تاریخ

بهار 
می خواهد سرک بکشد.
در غوغای زمستان.
وقتی که آه های سرد
سراسر این سرزمین را 
پوشانده اند.
...
زمین خیس است و هوا سرد. ها که می کنیم، بخار از دهان بیرون می آید. یعنی روی کوه برف نشسته.  اینجا دو روز پی در پی باران باریده. امروز آفتاب از پشت ابرها بیرون خزید اما سرما همچنان بر جای ایستاده است. هر روز راهم را کج می کنم و بجای آنکه از راه اصلی به محل کارم برسم، از میان باغ عبور می کنم از لابلای علف های خیس. صبح زود درختان سبز نارنج را و پرنده ها را تماشا می کنم؛ به صدایشان گوش می دهم تا به انتهای باغ برسم. همه ی درخت ها را می شناسم. می دانم کدامشان فریب آفتاب زمستان را می خورد. پارسال درختان بیشتری بودند، امسال فقط چند درخت. دو تا از این درخت های نارنج باز از گلوله های بهارنارنج سفید شده اند. می ایستم کمی تماشایشان می کنم. ناز و نوازششان می کنم. چند پَر از بهارنارنج می چینم توی کف دست هایم می گیرم و بو می کنم. حالا دیگر می دانم بهار که در زمستان می شکفد، نباید روی درخت بماند. با اینحال باز هم دلم نمی آید که بچینمشان. فقط گلبرگ هایش را جدا می کنم. گاهی هم به چای اضافه می کنم که طعم بی نظیری دارد. 
ادبیات سرزمین من، آمیخته است به استعاره و تمثیل و نشانه. شاید سالیان بسیار بگذرد که اسطوره ای،  دوباره به حقیقت بپیوندد. اما  این را می دانم، و باور دارم، زمستان ماندنی نیست. 
همچنان که روشنی، تاریکی را شکست می دهد. 
شاید هم این بهارهای نارنج در این زمستان سرد، امید است. آری! امید که گاهی بهار در زمستان طلوع می کند. 


تصویر بهار نارنج- دی ماه 1398. 

...لاله دمیده

مثل برف
چشمانم سپید می شود.
و رد سرخی از خون
که از قلب مردمان سرزمینم
چکیده است.