۱۳۹۸ اسفند ۲۸, چهارشنبه

این رنج تا کجا می رسد؟

بهار دلکش...
شجریان می خواند. 
اما بهار امسال 
آه کاش می توانستم اندکی از امید بنویسم. 
دل و دستم خالی تر از دشت کویر است.
انبوه اندوه پرامونم انباشته است.
به شکوفه ها نگاه نمی کنم
به جنگل خیره نمی شوم. 
کسی چه می داند
آیا فردایی هم هست؟


۱۳۹۸ اسفند ۲۶, دوشنبه

راهی به رویا

آهنگ پیانو 
در گوشم می وزد.
هنوز زنده ام.
بگذار 
پیش از مرگِ آخرین قطره ی باران
در آغوش واژه ها پناه بگیرم.
باید شعری در من بیداد کند.
این آخرین امید است. 
پیش از سقوط.

۱۳۹۸ اسفند ۲۴, شنبه

ایران

اغلب پیش از ارسال متن جدید در وبلاگ، یکبار هم که شده می خوانمش تا اگر اشکالی در نگارش داشته ام،  برطرف شود.  پست قبلی را دیشب خواندم. پر از اشکال است. با خود اندیشیدم با چه حال و روزی آنها را نوشته ام؟! چقدر مشوش بوده ام! چه روزهای بدی را می گذرانیم! فقط نوشتم و خواستم بنویسم که اندکی آرام شوم. این روزها از همه جا بوی مرگ می دهد. آنقدر شرایط عجیب و غریب است که حتی به روزهای سخت قبل غبطه می خوریم. توی متن هایی که منتشر می شود می نویسند دلمان برای روزهای معمولی تنگ شده. برای مشکلات پیش پا افتاده مان. برای قسط های عقب مانده. برای دعواهای روزمره. برای مشکل با کارفرما و چیزهایی شبیه این. چه بر سر ما آمده است؟! حالا فقط به فکر این هستیم که آیا زنده می مانیم یا نه. به بهار می رسیم یا نه. سر هفت سین سال بعد می نشینیم یا نه. آه که چه روزگار تلخی ست! دیگر نمی توانم بگویم دلم برای خودمان می سوزد. دیگر دلی نمانده است. هر روز فقط  خبر مرگ عزیزان را می شنوم. آدم های خوب. پزشک ها، پرستارها. کارمندها. چقدر تلخ است این همه بدبختی یکجا سر مردم یک سرزمین بیاید. مردم ما تاریخ خود را نخوانده اند. بی تفاوت شدند. همین اتفاق ها صد سال پیش هم افتاده. با همین کیفیت. اما همه فراموش کردند. کسی به فکر این روزها نبوده است. ما را چگونه پرونده اند؟ چرا اینهمه نسبت به سرنوشت خویش بی تفاوت هستیم؟! این هم آیا محصول جبر جغرافیایی ست؟
به پست قبلی دست نمی زنم. همینطور با همان ایراد ها می گذاریم بماند. برای آنکه یادم بماند چه حال و روزی داشتم وقتی می نوشتمش. کاش می شد بنویسم به امید روزهای خوب!

تابلو به نام  سال نود و هشت. اثر بزرگمهر حسین پور. 




۱۳۹۸ اسفند ۲۲, پنجشنبه

در نهانخانه ی دل

مانند سال های دور، پیش از آنکه سپیده از راه برسد، تو را آغاز می کنم. مه گرفته و تاریک. هیچ چیز پیدا نیست. با این همه تاپیدایی، هنوز فانوسی در ابهام روشن است. چه تفاوت دارد که در چه زمانی روی خواهد داد! تمام داستان همین است. تصویری از پیدایش جهانی دگرگونه نیست  دیگر چه فرقی می کند که از دست داده باشیم یا نه! احساس را باید زنده نگاه داشت. حتی در انتظار... به تصور کهنه خیره می شوم. هر روز و هر روز به تماشای سرزمین تنها می روم. می ایستم و از دور طعم احساسات عمیق در قلبم و در مغزم مزه مزه می کنم. چه تفاوت می کند که چقدر زمان گذشته است! آدم است دیگر. آدم زنده در احساسات خویش دست و پا می زند. و احساسات آدمی دیگر. می خواستم بگویم که تاریخ هرگز از ما نخواهد نوشت. ما نقطه ای در دریای زمان هم به حساب نخواهیم آمد. آیا به خاطر می آوریم که شاهزاده ای در سرزمین پارس در حمله ی اسکندر چگونه به بند کشیده شد؟ یا کدام دوشیزه ی زیبای پارسی به همسری سپاهیان اسکندر داده شدند؟ یا  زنی در هزار سال های حمله ی مغول  در کوچه پس کوچه های نیشابور چگونه به قتل رسیده  است؟  یا موبدی در حمله ی عرب ها به تبرستان چه بر سرش آمد؟ یا تبریز حتی در سال های مشروطه؟ و میلیون ها انسان دیگر که آمده اند و رفته اند؟ اصلا تاریخ به چه درد این مردمان خورده است؟ می دانم که ما مدام دور تاریخ خود می چرخیم و تکرارش می کنیم. بگذریم. 
آری ! حال دیگر زمان تفاوتی ایجاد نمی کند. به مرگ نمی اندیشم.  به تنهایی بشر فکر می کنم. به اندوه هزاران ساله اش. به .اینکه آدمی مدام در انتظار است. نه آدمیان درسرزمین پارس. که تمام جهان خاکی. 
برایت از روزهای خالی و سرد خواهم نوشت. از بشر در انتظار. انتظار روزهایی که نخواهد آمد. و از طعم نیامدنش هم حتی لذت می برد. ما همان بشر هستیم. 

۱۳۹۸ اسفند ۱۷, شنبه

سال سپید


تمام این سال ها سپید بوده اند. حتی آن سال های کودکی که رنج معنا نداشت. تمام این سال ها درد هرگز ما را تنها نگذاشت. نامش را سرزمین نفرین شده می نهم. حال که دیگر کسی به ماندن خود امیدی ندارد، کرختی رقت باری همه جا را فرا گرفته است. از پشت شیشه های رنگی به خیابان خالی نگاه می کنم و باز به آهنگ فرهاد گوش می دهم. جالب است. این آهنگ را انتخاب نکردم. به طور تصادفی دارد پخش می شود: جغد بارون خورده ای... من سایه ی مرگ را بر سر این خاک خاکستری می بینم. چه کسی می تواند بگوید چه پیش خواهد آمد؟! دیگر امید از این خاک مرگزده پرکشیده و رفته است. سوسوی  اندوه  را در چشم های غمگین این مردم بی پناه که خودم هم جزوی از آنان هستم تماشا می کنم .روبروی آینه می ایستم و باز خودم را گم می کنم. انگار که این آدم ها دیگر نه پای گریختن دارند نه توان فریاد. انگار باید منتظر مرگ باشند. مرگی که ناگاه از راه خواهد رسید. و پیر و جوان را با خود خواهد برد. به عشق های پرپر می اندیشم. به قلب هایی که بی هنگام، وقت عاشقانه های بی تکرار، از تپیدن می ایستند. ما سال هاست که گوشمان از شنیدن خبر مرگ پر است. زمین ، هوا، دریا... مرگ این سرزمین را بسیار دوست می دارد. حالا تمام روزها، تمام لحظه ها شبیه غروب جمعه است. و تمام آینه ها شکسته اند. " کوچه ها تاریکند." و زمان خوبی است برای گریستن.  اینجا هیچ چیز شبیه زندگی نیست. سال های سپید به کدام تاریخ پیوند خواهند خورد؟ ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست!