۱۳۹۶ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

شاید

دستانم را به 
شاخه های نارنج 
پیوند زده ام. 
بهار که برسد، 
من در بهارهای نارنج 
می شکفم. 
تو از اینجا عبور می کنی،
نفس می کشی 
در تو پیدا می شوم. 



۱۳۹۶ بهمن ۹, دوشنبه

به رسم دلتنگی

درست وقت غروب، 
خورشید از پشت ابر، 
چنان سرخی اش را به من مینمایاند، 
که گویی می خواست متقاعدم کند، 
در آن لحظه، 
تو هم به آفتاب رو به افول، 
خیره شده ای. 
اینگونه بود؟  

جوانه بزن

دستانم بوی خاک می داد؛ 
 بندبند انگشتانم، 
گلدان خیال تو اند. 

دلتنگی نام و نشان ندارد

گاهی  
از پشت پنجره ای غبار گرفته، 
به دیدنت می نشینم. 
آرام، 
با ضربه های انگشتم، 
بر شیشه می کوبم. 
بی رمقم. 
آنقدر که 
صدای آمدن مرا نمی شنوی. 
می نشینم 
و ازپشت غبار، 
به تو خیره می شوم. 
خیره می مانم. 
تا سپیده دم. 
و تمام...

شمال ِ خاموشی

آری! 
من زمستان می خواستم. 
اما گمان نمی کردم، 
که شعله ای در میان نباشد. 

۱۳۹۶ بهمن ۸, یکشنبه

تاریخ درد

در یک لحظه پیر می شویم: 
به آینه خیره می شویم  
و رد زمان ما را می کُشد. 

می بارم

جای خالی ات 
چشم هایم را 
پر می کند. 

سویی ندارم

تنهایی تو کوچک است 
و تنهایی من بس بزرگ. 
اشک هایم را 
کجا جای می دهی؟ 

افسوس

دوباره برف، 
پاییز از من عبور کرد. 
اما 
زردها 
بیهوده قرمز شدند...

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

۱۳۹۶ بهمن ۵, پنجشنبه

۱۳۹۶ بهمن ۳, سه‌شنبه

باید بگذریم.

از یاد می بریم، 
که چه درد کشیده ایم! 
اصلا ما با درد 
عجین شده ایم. 
از یاد می بریم، 
که می خواستیم بمیریم.
اگر زنده بمانیم،
آیا دردها 
ما را از یاد می برند؟

اینجا سکوت

اینجا که در گلویم 
شوره زار دمیده است. 
نمی خواهم آواز ها را 
تدفین کنم. 

۱۳۹۶ دی ۳۰, شنبه

آخر چرا نمی باری؟!

با برگ های لرزان،   
در دست باد، 
بسیار سخن گفته ام. 
با اندوه معصومانه ی گل یخ. 
با شکوفه های بی هنگام لیمو
با علف های تشنه ی پاییز 
با بنفشه هایی که 
نشکفته می میرند. 
با بنفشه هایی که 
نشکفته می سوزند
با بنفشه ها 
با بنفشه ها.





آه که نمی بارد

بادهای شمال غربی، 
با مشت هایی 
 خالی از باران 
آتش کدام داغ را، 
فرو می نشانند؟ 

وقتی نمانده است.

از راه برس 
ای امیدِ راه گم کرده! 
وعهده ی آمدنت را 
به کدام سرزمین داده ای؟
که این خاک سوخته را 
از یاد برده ای. 
از راه برس!
پیش از اینکه باد 
خاکستر خاطره ی مردمان را 
با خود با ناکجا ببرد. 

۱۳۹۶ دی ۲۹, جمعه

زندگی در مرگ

پیله هم خوب است. 
گاهی 
پروانه ها 
نباید از پیله 
بیرون بیایند. 
به محض اینکه 
سرمی کشند، 
خوراک کلاغان می شوند. 

مرداب بود

سپس، 
کفش هایم به من خندیدند. 
راه های بسیار رفته بودم 
آفتاب سوخته و دردمند، 
دریا، 
هیچ به پاهایم هدیه نداد. 

۱۳۹۶ دی ۲۸, پنجشنبه

در سایه ی پاییز رنجور

بگو که می شناسی 
تمام این اندوه را 
و تو هم از جام این دلتنگی 
نوشیده ای. 
هر بار پیش از آنکه خالی شود، 
دوباره باران می بارد. 
دوباره پر می شود. 
جامی دگر. 

روزگار درد

در من
تمام آن شب ها
زنانی فریاد می کشیدند
با قلب هایی درد آجین
و ارواحی خون آلود
گیسوانی که رد تاریخ را
بر سیاهی خود
به دوش می کشید.
تمام آن شب ها
در من
زنانی شیون می کردند،
که پیش از آغاز
مرده بودند.
آه این زن های سیاه پوش!
آه این تاریخ سیاه مغلوب!
آه از رنجی که می کشیم.

۱۳۹۶ دی ۲۰, چهارشنبه

ببار باران!

در لحظه ها شناور می شنوم. 
بارا ن می بارد.
 به باران امیدوارم. 
او می داند کی ببارد. 
باید باران ببارد 
که از این 
 لحظه های سوخته 
عبور کینم. 
وگرنه خاکسترمان هم حتی 
به دست باد نخواهد رسید. 

زمان را نمی فهمم

نگاه خیره ام را به تو می دوزم. 
هیچ، از چشمانت بر نمی خیزد. 
مرا چه شده است، 
که این سکوت تو را تاب می آورم.
چگونه زنده ام؟ 

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

نمی بینم

سپس 
من در متن تاریکی 
تو را جستجو کردم 
با سرانگشتان زخمی ام. 
هیچ نبود. 
همه چیز جز تو. 
شب دوست تر است. 

در این فریاد گنگ

باران می بارد. سکوت می کنم، و در خاموشی، به آن آهنگ کهنه گوش می دهم. نه! هنوز تاره است. جایش تازه است. من هرگز به یاد مرگ نبودم. همیشه آهنگی بود که خیالم را به کهشانی دور می کشاند. همیشه آهنگی بود که عطرش، مرا به دور دست ها می برد. مگر از عشق می توان گریخت؟! 
من دلتنگ بودم، و تنها دنیایی که می توانستم به آن پناه ببرم، بستر تاریکی بود که واژه ها، آنجا برایم دل می سوزاندند. 
هنوز تصویری هست. کهنه اما... اما تازه است. تازه. مثل همان آهنگ. دلتنگ می شوم. یک صفحه تاریک کهنه بر جای مانده است. سراغش می روم. و همراه باران، گوش می دهم. به خواب می روم. 
دوباره زنده می شوم. 

شاعرانه تر از پاییز

شناور در صدای باران، 
با بنفشه ها 
می رقصم 
و گل یخ را 
در آغوش می فشرم. 
زیباترین زمستان...

در این نزدیکی

شب منتشر می شود، 
در گیسوان دشت...
باران پر از ترانه است. 
تاریکی،
سرودی بر لب دارد. 

۱۳۹۶ دی ۱۱, دوشنبه

کهنه درد

بال های زخمیِ
 کبوتر خسته را 
آیا آواز درمانگری هست
 برای پروازی دوباره؟

پیش از سپیده دم

از امواج سهمگین رودخانه ی خروشان، 
سخت عبور می کنیم. 
آنسوی آب، 
کهکشانی از رویا در انتظار ماست. 

می دمد

مگر نه اینکه پیش از بر آمدن خورشید، 
سپیده دم، به تاریکی آغشته است؟ 

چشم می نهم

خوابم از پشت ابر می آید. 
خیال مخملی ام 
که هنوز زاده نشده است. 

می رسم

غزل بروید 
از بند بند انگشتانم. 
حال که جوانه زده ام.
شاید به آسمان برسم.