۱۳۹۹ مهر ۲۷, یکشنبه

فصل اندوه تازه

 زمانی هم فرا می رسد که آدمی دیگر رنج نمی برد. دردهایش را می پذیرد. حتی می بوسدشان. دلتنگی دیگر جانگاه نیست. انگار می شود دلتنگی را در آغوش کشید و با خود به بستر برد.  یا همچون پیرهنی با رنگ های کدر بر تن کرد. دوباره لب هایم پر از آواز است. بی آنکه خودم خودم بدانم این نواها از کجا می آید. انگار حنجره ام را نمی شناسم. حتی چشم هایم پر از قصه شده است. آه امان از پاییز!



 

 آدمی به عشق زنده است. 

۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

سخن از پاییز

باید راهی باشد. 

برای پیدا کردن دوباره مان. 

نگاه کن که همه جا گذرگاه شده است.

و ما ناگزیریم که انتخاب کنیم. 

خنکای سپیده دم را لمس کن. 

من می دانم که هنوز چیزهایی هست 

برای نمردن

گاه خیال می کنم 

که گلویم لانه پرنده ها می شود

گاهی هم دست هایم 

گلدانی پر از شاخه های رز سرخ

از کجا معلوم

شاید گوشه ای از تمام این کهکشان های بی صاحب

از آن ما شود.

صبر کن تا گل یخ بشکفد.