۱۳۹۷ آذر ۷, چهارشنبه

به رنگ حقیقت

هربار که از مرگ برمی خیزیم، 
گمان می کنیم که دیگر هرگز
نخواهیم مرد. 
اما واقعیت این است 
هربار که دوباره
مرگ سراغمان بیاید، 
شاید بارآخرمان باشد
که زندگی را بدرود گفته ایم.

می ترسم آخرینش باشد

روزها گذشته است.
از پاییز 
جز اندکی نمانده.
چند پاییز دیگر؟!

۱۳۹۷ آذر ۳, شنبه

وقتی تو در خواب بودی

سپیده دم تاریک، 
باران می بارید، 
و من 
دوباره 
سر بر شانه ی پاییز گذاشتم
و همراهش گریستم. 
سرد است.
سرد. 

۱۳۹۷ آبان ۳۰, چهارشنبه

شکفته در مرگ

درخت ها
راهشان را گم کرده بودند. 
خیال کردند که از بهار می گذرند. 

بعدا نوشت: 
آدم ها هم مثل درخت ها، گاهی راهشان را گم می کنند. خیال می کنند که در انتهای مسیر، عشق ایستاده است، اما در حقیقت، به فراموشی می رسند.

۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

آنچه گذشت

آدم است دیگر؛ 
خو می کند، 
به هر آنچه هست. 
به رنگ ها، 
به رنج، 
و حتی به فراموشی. 
به عددها...
آه! 
بگذار از عددها 
با تو سخن بگویم. 
عددها، 
یه شدت زنده اند. 
تمام نمی شوند. 
فقط 
عوض می شوند‌‌ 
از گویا 
به گنگ. 
نه می بینم.
نه می شنوم. 
بگذار حس کنم. 


یک پرده سکوت

خیال مغمومِ پاییز
لای سطرها
لای انگشتانم می لغزد.
چطور می توانی
از فصل ها بگریزی؟ 

چیزی شبیه قلبم.

ستاره ها
توی مشتم مچاله شدند.
هر چه گفتم
دست هایت را
جلو بیاور
قبول نکرد.
من ماندم
چند تکه شیشه. 

۱۳۹۷ آبان ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

این فصل بی ثمر

بعد
تو خیال می کنی 
که واژه ها 
همیشه لای انگشتانت 
وول می خورند
واژه ها همانند. 
بی آنکه زمین 
پرخیده باشد. 

۱۳۹۷ آبان ۲۰, یکشنبه

یک خاطره بیشتر

نگران نباش! 
فقط 
به تماشای 
آفتاب رفته بودم.
وقت غروب بود. 
آنروزها
آفتاب
 اینجا 
نزدیک چشم های من
 فرود می آمد. 
حالا 
سمت گونه های تو 
سرخ می شود. 
...
تو را تماشا می کردم. 

۱۳۹۷ آبان ۱۶, چهارشنبه

آن نیمه شب بارانیِ لخت

باران می بارید. من از جادو نمی ترسیدم. دور بود. دور. زمان، در مشت های من بال بال می زد. گیسوانم را به تو بخشیده بودم. آه هذیان نمی گفتم. پرواز می کردم. قصه ای که شعر بود. ایرها بوی عشق می دادند. قلب وزنه ی سنگینی ست. شعله ها به باران عشق می ورزند. در دشت های بی انتها، نیمه شبان، سرود امید می روید. بیدار شو! باران می بارد. پاییز شعر شده ست.

۱۳۹۷ آبان ۱۴, دوشنبه

هر چه هست

بچه گانه است؛ 
من بنویسم، 
تو ب...
نه 
باز هم خودم بخوانم. 
بچه گانه نیست...
بی سواد می شوم.
من می نویسم. 
و هر بار 
هر چه می نویسم، 
می خوانم "تو". 

۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

تا خویش که باشد.

واژه، 
واژه است.
گاهی از دریای درون 
میان چشم ها می خزد
گاهی از صحرای خیال، 
سوز می شود، تب می شود.
واژه، واژه است. 
تا بوده و هست... 
آدمی، 
اسیر خویشتن است.

۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه

۱۳۹۷ آبان ۱۱, جمعه

از آغاز

مرا به خواب آب ها  سوق بده.
آب های کهن اساطیری 
حتی به خواب باران 
بیا قطره ای شویم. 
می بینی که دریا 
منتظر ماست.