۱۳۹۶ آذر ۸, چهارشنبه

در این تاریخ مرده

بگو 
که به جای زندگی کردن، 
شعر نوشته ایم 
وبه جای خوابیدن، 
با ماه رقصیده ایم. 
شب را همچون 
 دشت های مقدس 
زیر پا گذاشته ایم  
ما دریا شده ایم. 
پایان نداریم. 

دلتنگی بوی باران می دهد

تو از غروب فرود می آیی 
آنجا را بوی نم و خاک 
فرا گرفته است. 
من دوباره 
آویزان می شوم از عددها. 
خیالت را 
در آغوش می فشرم 
و می میرم. 

۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

وقتی زمین آه می کشید...

ناله ی پرنده ی کوچک، 
از لابلای سیم های قفس 
به بیرون نشت می کرد 
از شب چکه چکه 
فرو می ریخت؛ 
و رد لزج خود را 
روی تاریکی 
 باقی می گذاشت.
بیچاره تر ماهی ها، 
 که صدای فریادشان را 
هیچکس نشنید. 


دنیا اینگونه خاکستر می شود

مراقبم 
که آتش به بیرون هجوم نیاورد. 
هیچ آدمی را نشنیده ام 
که از آتشفشان خود 
جان سالم به درد برد. 

۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه

باغ سبز ترانه ها

ساده می شویم، 
زیر باران بی وقفه. 
عریان تر از درخت بی برگ 
در مسیر بادهای شمال غربی.
پاییز شده ایم؛ 
پس از این همه اشک 
که خیال هایمان را 
درنوردیده است. 
بیا به دیدار بنفشه ها برویم. 
فصل هاست 
که انتظار ما را می کشند. 

۱۳۹۶ آذر ۲, پنجشنبه

حالِ هوا خوب است

حالِ این هوا هیچ خوب نیست. 
بیچاره می خواهد ببارد. 
اما نمی تواند. 
مثل آدمی که 
سیل توی دلش گلوله شده. 
و بیرون نمی آید. 
راه چشم ها را پیدا نمی کند. 
---
حالِ هوا بدجور خوب است. 
می بارد. 
می بارد. 
یک عمر نباریدن را می بارد. 

۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

نوازش قلم


پیش از انکه به خواب روم، 
جانکم! 
از شراب اندوه تو می نوشم. 
و تو هیچ نمی دانی. 
ما 
در مستی خویش، 
عشق را می میریم.

گلی در دستم


ساعت ها 
ساعت های دیواری 
هما جا را فرا گرفته بودند. 
زمان فریاد می‌زد 
وقت تمام است.

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

معنی آغاز

دستانم 
بوی سیب نمی دهند. 
شکوفه کن دوباره! 

عدم را از یاد ببر!

بیا و خودت را  
به این آهنگ بسپار. 
آهنگی که  هرگز  
هیچکس نشنیده است. 
آنگاه هستی 
دوباره آغاز خواهد شد. 

دیرنده دوست

خیال می کنم 
تنها خیال می کنم 
که سپیده دمیده است. 
در درخشش برگ های زیتون 
و نسیمی که از سوی شمال می وزد.
وقتی از تو در توی خواب های خالی از راه می رسی.

۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

برای روزهای دلتنگی

روشنایی سقوط می کرد 
و من 
به تاریکی می پیوستم. 
گوش کن! 
من آفتاب نمی خواهم. 
همان گلوله ی ابر باش 
که بادهای شمال غربی 
آورده اندش. 
و خیال باریدن دارد.

مثل دانه هایی که جوانه می شوند.

حتی پیش می آید، 
که قلبم از حرکت بایستد. 
نه اینکه امیدی به عددها 
یا نقطه های قرمز داشته باشم. 
نه
آنها دیگر
همه شان مرده اند. 
حالا  
به رنگ آمدنت دل بسته ام. 

پشت شیشه ی باران خورده

همه ی خیالاتم را 
در بقچه کوچک بته جقه 
پیچیده ام 
که پیش از آمدن زمستان 
به دست تو بدهم. 
گرم است. 
زمستان را 
دوست خواهی داشت. 

و این شبهای سنگی

توی باغچه 
به گنجشگ ها دانه می دادم. 
از پشت شیشه نگاهم می کرد. 
می خواستم لبخندش را ببوسم. 
به طرف او دویدم.
دور می شد. 
اصلا او اینجا نبود. 
محوِ محو. 
چشم هایم را باز می کنم. 
خواب می دیدم. 

۱۳۹۶ آبان ۲۳, سه‌شنبه

می ترسم دیر شود

و من هر روز، 
منتظرم، 
تا ساقه های تُرد خاطره، 
پاییز سرخ دستانت را 
پیش از آمدن زمستان 
دوباره به ارمغان بیاورند. 

۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه

تسلیت به هموطنانم






به باغِ خیال من


راهت را گم کن! 
تا پاییز بدمد. 

برای قاصدکی که پاییز را گم کرده است

برگ ها هنوز سبزند. 
و باران ذره ذره می بارد. 
هنوز تا آمدن گل یخ 
روزهای بسیار مانده است. 
هنوز به پاییز امیدوارم. 
روزها، منتظرند.
نگاه کن 
که چگونه 
نظم فصل ها را بر هم زده ای. 

در نیمه شب های خالی

خوب است 
که هنوز می شود 
به صفحه های کهنه 
پناه برد. 
هر چند تاریک و غم آلود. 
اما واژه ها هنوز 
افسونگرانه می رقصند. 

۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

و چند فنجان قهوه ی صبح

!حرف نمی زد آخر 
.انگار شعر می نوشت 
اصلا خوشش می آمد 
که جای فعل و فاعل را 
.عوض کند
ناگهان چقدر زنده بود؛
ناگهان با چه وضوحی 
.می درخشیدم 
خودم را 
درآغوش یک آهنگ قدیمی 
.انداختم 
.و بی بهانه گریستم 
.همین قدر کافی بود

غروب یک روز پاییزی

باران می بارید.  
آنقدر که شیروانی ها 
پر از همهمه بودند.  
آنقدر که برگ ها 
شعر می خواندند 
و می رقصیدند.  
و هنوز باران می بارد. 
همانطور که من دوست دارم. 
که چاله های کوچک آب 
توی کوچه های خلوت پاییز 
کفش هایم را در آغوش بگیرند. 
باران می‌بارد. 
و بنفشه ها  
دوباره عروسی می کنند. 
نمی دانم چقدر دیگر 
باید منتظر آمدن گل یخ بمانم. 
شاید کمی دیرتر. 
دروغ نمی گویم.
هر چه هم باران بارید 
باز هم دلتنگ بودم. 
آدم ها
توی خاطراتشان گم می شوند. 

۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه

باید می‌گفتی

یک لقمه واژه بود 
که آنهم 
از گلوی چشم هایم  
پایین نرفت‌

تمام نشد

تمام شب را 
به دردی عمیق و جانکاه گذراندم. 
تا رنج کهنه ی تاریک را بزایم. 
همانجا ته دلم مانده است. 
جا خوش کرده است. 
روزی 
مرا از هم می پاشد 
و بیرون می آید

۱۳۹۶ آبان ۱۹, جمعه

کاش می توانستم بخوابم

شب تمامی نداشت. 
نباید تمام می شد. 
نمی خواستم که تمام شود. 
و من غرق غرق هذیان بودم. 
می دانستم که ماه مرده است. 
می دانستم که باران 
راهش را گم کرده است‌. 
و من 
من منتظر سپیده دم نبودم. 
آه که اگر شب می گذشت...
گذشته بود. 
کذشته بود 
و من فقط 
بیهوده چشم هایم را بسته بودم. 
و خیال می کردم که تاریک است. 

۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

زمان در مدار دلتنگی

دلتنگی 
آهنگی است. 
صدایی است. 
عطری است که هرگز به مشام نرسیده. 
طعمی است که حسرت چشیدنش بر دل می ماند. 
دلتنگی همان خاطره ای است که هرگز ساخته نخواهد شد‌. 

سپیده دمِ دلتنگی

!مرا به تماشای رنگ ها ببر
چشمانم 
پر است از 
 آسمان های خاکستریِ خشکیده. 
قلب تو اما 
.با باران و آفتاب رابطه دارد 

۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه

امسالِ بی قراری

پاییز شدی و نیامدی؛ 
این قرار تو بود. 

من نمی دانستم

  
در ما 
فصل های بی باران 
جان می دهند. 
در ما، 
تاریخی برای 
ثبت رُستن دوباره 
به ثبت نخواهد رسید. 

ما بر جای ایستاده ایم

دلتنگی 
حریف ثانیه هاست. 
می بلعد و می‌گذرد.  

۱۳۹۶ آبان ۱۰, چهارشنبه

نیمه ی آبان

باران آمد. 
یعنی پس از چند روز انتظار، سرانجام از راه رسید. به باغ می روم. هوا بوی گِل خیس می دهد. و بوی برگ های باران خورده ی نارنج. و کمی بوی دود سیگار مردانی که توی باغ، از هوا را مهمان دود خود می کنند. راستش اصلا شبیه پاییز نیست. صبح گله می کردم که آخر رسم پاییز این نبود. بیشتر شبیه اواخر بهار است. فصل ها دیگر خودشان را گم کرده اند. و من فکر می‌کنم، امسال پاییز از راه نرسیده، خواهد رفت. 
پاییز غمگین تر از هر سال. 
پس از این همه انتظار، نیامد. واقعا نیامد.
می خواستم نیامدنش را باور نکنم. باید باور کنم حالا؟!
کاش امسال،  زمستان خودش باشد.