۱۴۰۲ دی ۹, شنبه

مفاهیم

تا بحال نمرده بودم. در واقع باید بگویم که این اولین باورم بود. به آهنگی از آنجلوپولوس گوش می دادم .ویولن. یا شاید چیز دیگری بود. و می مردم. از سرما؟ نه ! بعد از آن گمان کردم که از سرما مرده ام. خیالم اینگونه بود. خیال می کردم که در برف ها مدفون شده ام.  اما فقط مرده بودم. برهوت بود. و من از سرما می لرزیدم. بعد فهمیدم که این شکل مرگ است. پس مرگ احساسی شبیه سرما زدگی دارد. و بعد همه چیز تمام می شود...

سپس به دفعات بسیار، شروع به مردن کردم. و بسیار سرما را تجربه کردم . عادت کردم.

چشمان آدمی،به برهوت عادت می کند. شاید همین عادت است که انسان را از رنج می رهاند. و فراموشی هم.

به راستی اگر آدمی از یاد نمی برد که در روزهای مرگ چه بر او گذشته،، چگونه به زیستن تن می داد؟

تن نمی داد.

خود را فریب می داد. 

چاره ی دیگری نیست.  

۱۴۰۲ دی ۸, جمعه

شب از آن من

نور چشم هایم را پوشانده بود و صداها در گوشم می پیچیدند.. صداهایی که نمی شناختم. گویی گمشده بودم. 

گم شده بودم. جایی در ناکجا.  

نامی نداشتم. صورتی نداشتم. هویتی نداشتم.   حال گمان می کنم که در آن لحظه، من در زمانی می زیستم که هرگز نبود. در نیستی.

زیستن در نیستی‌.  مفهوم نبودن در بودن. 

آری می دانم

آدمی می تواند مرده باشد اما حتی فکر کند. 

مردگی در زندگی.

آدمی تنها موجودی ست که می تواند مرگ را حس کند، در حالیکه هنوز رویا می بینید. و رویاهایش را به خاطر می آورد. 

من صداها را می شنیدم اما در آن مه مدام، حتی خودم را هم نمی‌شناختم. 

خوابم گرفته است. 

حال که مه و باران همه جا را پوشانده است

بیهوده تلاش می کنم که خود را به شادی های دور پیوند بزنم.

،   

۱۴۰۲ دی ۵, سه‌شنبه

تکرار

آدمی 

همواره به یاد می آورد

مرور می کند

می گذرد

و دوباره به یاد می آورد


همچون نسیم

همچون نسیم 

که از جای ها می گذرد

همچون نسیم.

درست مثل نسیم.  

۱۴۰۲ دی ۳, یکشنبه

زمستان مرده

اضطراب ماه

در قلبم فرو می ریخت

من آواز سرمی دادم

دانه های سرخ انگور 

در گلویم می رقصیدند

سیم ها بر تکه چوبی می لرزیدند

آه ای هستی آدم کش!

چه می خواهی از جانم؟!

آیا اینهمه جان‌ها که ستانده ای

سیرت نکرده است؟

من بر زمین سرد پای می کوبم.

در میان رگه های نور ماه

به شعر می آویزم

همین تنها پناهگاه

همین یگانه سنگر.

چه از آدمی می ماند؟

 

۱۴۰۲ آذر ۱۸, شنبه

مرز

 اندکی،به مرگ اندیشیدم

سپس،دوباره  از خاک برخواستم

و به باقیمانده ی وجودم با حقارت نگریستم.

هیچ جنبشی از او برنمی خاست. .

آدمی!

متعفن و کبود.

آخرش همین است؟!

حتی واژه ای در لب ها نیست

حتی غزلی در چشم ها

حتی امیدی در انگشتان

همه اش هیچ است. 

هیچ!

پناهگاه

آیا آدمی  

روزی دوباره

اخواهد خندید؟

آنگونه گل آفتابگردان

بروی خورشید.  

۱۴۰۲ آذر ۱۷, جمعه

جمعه ها خون جای بارون می چکه

زمانی فرامی رسد

که آدمی

فرو می ریزد

همچون تجسم پیکری پوسیده

که بر دروازه ی شهر آویزان است.

همچون او...

خیالش 

روحش

هستیش

فرو می ریزد.

ناگهان

روزی فرا می رسد

که دیگر هیچ نمانده است.

هیچ

جز مرگ 

سرما بی نهایت است

چگونه از یاد ببرد آدمی

که تنهایی،

نزدیک ترین همراه اوست؟  

۱۴۰۲ آذر ۱۵, چهارشنبه

واژه ای به نام درد

،آنجا ،در فضایی که هیچ چیز ،مطلقا  هیچ چیز در آن نبود در فضایی محو و مبهم به رنگ روشن ،جسم نحیفم، کوچک و کوچک تر می شد‌ گویی کم کم تبدیل به هیچ می شدم. در آن برهوت، در آن سپیده دم خلاء، گویی که به تنهاترین موجود کیهان تبدیل شده بودم. هیچ جاده ای وجود نداشت. هیچ علامتی، حتی برگی خشکیده، حتی دانه ای شن. 
هیچ 
به راستی آنجا چه می کردم؟! حتی انگار نمی دانستم که چه هستم. که هستم...چگونه آدمی در فضای لایتناهی اسیر می شود. 
اسیری گمشده. یا نه! بهتر است بگویم رها شده. می توانستم به یاد بیاورم. اما همه ی ماجرا به شدت درهم و برهم و از هم پاشیده بود. آیا وزش یک طوفان مرا به آن نقطه، به آن خلاء آورده بود. من خودم چگونه به آنجا رفته بودم. 
گم و گور بودم. شبیه خواب بود. اما می دانستم خواب نیستم. 
توی گوش هایم صداهای زمزمه مانندی می پیچیدند. هیچ حسی نداشتم. .حتی گویی صورتی هم نداشتم.لبخندی، خشمی، اندوهی، هیچ! 
چقدر تلخ است‌.
اما من بلد بودم بخاطر بیاورم. می دانستم که فراموش نکرده ام‌.
آن نگاه  ساکت را
نه! جادویی نبود. ساده بود. اما حامل کلامی نبود
شبیه من بود. بی صورت. بی صدا.
شاید مرده.
من می دانم مردن چیست. تن دادن به سکوت. به پوسیدن در  خود. به ماندن در خلاء.
اینک در خلاء هستم. 
همه چیز را به یاد می آورم. اما مدت هاست که همچون پیکری بی جان در زمینی سرد و بی رویا ایستاده ام. 
نه وزش بادی، نه پاییزی،  و نه بهاری.
بی تردید نامش مرگ است... بی تردید. 

۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

روزی که باریدیم

از پاییز عبور کرده ایم

زمستان در راه است

بی آنکه رنگ های نارنجی و سرخ

آوازی خوانده باشند.

سپس 

زمستان خواهد آمد. 

و صدا در گلوی باغ خواهد خشکید. 

گنجشککان سپیده دم

از باغ رفته اند.

باغ

بار اندوه جهان را به دوش می کشد.