۱۳۹۸ اردیبهشت ۶, جمعه

۱۳۹۸ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

سر بر دامان زمان

عشق
پشت عددها قد می کشید.
...
اندکی مه،
اندکی باران،
اندکی آفتاب،
ساقه ی ترد بی پناه؛
آه! 
به ابرهای خیال می رسد؛
و سقوط می کند؛
در واژه ها می غلتد؛
و می میرد.
دیوارها،
دیوارها باید گشوده شوند. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

اینجا در گیر و دار مردگی

 تمام شب باران بارید. با قدرت به شیشه ی پنجره ی می کوفت. 
ناله ی درختان را از کوچه می شنیدم که دارو ندارشان را باد می برد.
ریاضت کشانه، تاریکی را در آغوش می کشم. سرما بیداد می کند. 
و باد با برگ ها می رقصد...
 و شکوفه های سرما زده، سر برشانه های شاخه ها، جان می سپارند.
زمستان  از راه رسیده است.
نقطه های متورم مغشوش، پر رنگ تر می شوند.
چه کسی در برابر نعره های سکوت تاب می آورد؟!



۱۳۹۸ اردیبهشت ۲, دوشنبه

هذیان در سکوت

شب را مویه می کنم.
به تاریکی بازگشته ام.
تمام چراغ ها را کشته اند؛ 
که با طلوع اولین نور
بال هایمان از هم بپاشد. 
ما واژه ها را زندگی کردیم؛ 
بی آنکه طعم خوش مفاهیم
در ذائقه ی ذهن ما بنشیند.
واژه ها همگی لال بودند. 
آه اگر اولین شعاع نور
درونمان را روشن کند!

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱, یکشنبه

برزخ


 دوستی به نقل از عطار و از زبان ابراهیم ادهم نوشته است: «‏دورِ دور مَرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک مَیا که رنجور گردی!»...این سخن، تداعی گرِ شکوهٔ دردناکِ ابن عربی است از آن نورِ ازلی: «نه آنچنان نزدیک که دل آرام گیرد؛ و نه آنچنان دور که رشته های امید بگسلد»... و این هر دو یعنی برزخ که عطار تجویزش می کند و ابن عربی از آن می نالد! چه بپذیریم، چه بنالیم؛ زندگی برزخی است بین دو بیکران؛ حد وسطی میان انجماد و تبخیر؛ تعادلی بین یخ و آتش! نه آنچنان دور از شمع، که نبینی اش و نه آنچنان نزدیک که پَر بسوزانی؛ در هر دو حالت، پروانه نیستی... آنچه دورِ دور شد، یخ است و آنچه نزدیکِ نزدیک رفت، خاکستر!... پروانگی، کیفیتی است بین دیدن و نرسیدن؛ حالتی شبیهِ بوییدن و سرودن...گویا خارج از این بازه، تعاریف دیگری در جریان است و آن تعریفْ هرچه باشد، انسان یا پروانه نیست...
 جهان_سین

۱۳۹۸ فروردین ۲۵, یکشنبه

گفتگویی در تاریکی

آن روز صبح، 
-صبح خیلی دور در سال سپید-
از خواب بیدار شدم، 
و فهمیدم که مرده ام. 
پلک هایم را بر هم فشردم 
و ساعت ها گریستم. 
هرگز معنای خالی بودن را 
تا آن روز ندانسته بودم. 
سپس،
از نو به دنیا آمدم.
همه چیز مثل اولش بود.
هیچ چیز عوض نشده بود. 
زمین و زمان 
و هر آنچه در آنها بودند، 
همان بودند...
جز آنکه دیگر
چشم هایم
رنگی نمی دیدند.  

۱۳۹۸ فروردین ۲۴, شنبه

۱۳۹۸ فروردین ۲۱, چهارشنبه

آسمانی در ما

واژه ها
گمان می کنم که رسولان روشنی اند. 
اندکی به ردیف منظم و زیبایشان نگاه می کنم.
کمی مفاهیم را در کف دستم می گذارم
و زیرو رو یشان می کنم.
عاقبت 
پس از اینهمه تلخی 
لبخند 
بر لب های خشکیده ام نقش می بندد.
ما به واژه محتاجیم. 


خوابِ پروانه ها

بعد من با خودم فکر می کنم
خیال چه دنیای قشنگی ست.
تصور اینکه دنیا 
غرق سیمان و آهن شود، 
مثل شوری بیش از حدِ
 آب دریاچه ای خشکیده ست.
من هم خیال می کنم.
بال درمی آورم
و قاصدک ها را در آغوش می گیرم.
با قلمی که خشکیده است، 
تنهایی انسان را
به تصویر می کشم‌.
در دور دست ها
وهم کوچک من
سوسو می زند.

۱۳۹۸ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

هذیان زندگی

صبح زود بود. باران می بارید. اما خیلی ریز و فقط علف ها را خیس می کرد. 
مسیرم را عوض کردم به سمت درخت ها رفتم. شکوفه های نارنج تازه گلوله گلوله شده بودند. هنوز مانده تا بشکفند. 
گلوله! چه مفاهیم بلند بالایی در مقام گلوله است. 
گلوله های اشک 
گلوله های سکوت.
گلوله های باران 
باران...
بهار را به گلوله بست.
بعد قدم زدم. توی گل و لای باغ. 
کفشم و لباسم گِلی می شد. اما من هرگز به این موضوع اهمیتی نمی دهم. 
لابلای سبزه ها، یک حجم سیاه و سفید می بینم. 
به سمتش می روم
یک کلاغ مرده.
تازه مرده. معلوم است. 
یک کم بالای سرش می ایستم. انگار می خواهم از کائنات بخواهم که او را به بهشت ببرند. نمی خواهم بدانم چرا مرده. 
این روزها همه چیز غرق مرگ و اندوه است.
از کنارش عبور می کنم.
اجازه می دهم بوی علف  خیس صبح و درخت های نارنج کمی همه ی چیزهای ناراحت کننده را از ذهنم ببرد.
-------------------
این روزها 
بیا!

آخر یک خبر خوب به من بده.
که یکساعت این لبخند روی لبم بماند. 
------------------
گلستان هیچ! 
آخر تو بگو 
 لرستان و خوزستان را چه کنم؟

۱۳۹۸ فروردین ۱۷, شنبه

روزان ابری

جز رنج سالیان دور، 
آیا 
چه در مشت هایمان باقی مانده؟
واژه ی تازه ای هم اگر بروید،
آه، 
چگونه از باران بنویسم دیگر؟!
گیاهان خواهند خشکید.
اندوه را سرکشیده ام.