۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

دلم برای رفتن تنگ شده است‌

قطعه های بی رنگ امید را
در اعماق چشم هایت پیدا می کنم
می پیچم در تاب گیسویم.
می کارم در حرکت انگشت هایم.
در چکه چکه ی هر واژه
زنده می مانم‌
باز برمی خیزم
چند قدم فقط مانده است.

۱۳۹۹ شهریور ۶, پنجشنبه

۱۳۹۹ مرداد ۲۹, چهارشنبه

اعماق سکوت

احساس می کنم به روزهای ملکوتی گل یخ نزدیک می شوم. 
این اولین بار است که آرزو می کنم هنگام شکفتنش اینجا نباشم.
اینجا شبیه باتلاقی ست که نه می کشد نه رها می کند.
سال ها روی سطح باتلاق بی حرکت فقط نفس می کشیم.
امسال پاییز زود از راه رسیده است.
زیر باران راه می روم و به ریختن برگ های خشک خیره می شوم.
خیال می کنم که دیگر چیزی نمانده است.
فقط چند نفس.
چند شب
چند کابوس.
رفتن رهایی است. 




۱۳۹۹ مرداد ۱۹, یکشنبه

از نفس افتادم

یاد فیلم‌ فارست گامپ افتادم. دوست دارم‌بدم. ساعت ها، روزها، هفته ها، ماه ها، و حتی سال ها، بی توقف. 
آیا از این‌همه دویدن سخت تر است؟  

در دور دست زمین

پناه بر آتش
و آنگاه
باران


از آسمان هیچ به ما نرسید

از خویشتن من 
دره ای مانده است.
مشتی جان 
و ذره ای دل 
از خویشتنم 
همینقدر مانده 
که اینجا پرسه می زند.