۱۴۰۱ خرداد ۲۶, پنجشنبه

سرگرم خویش


آتشی شب در نیستانی فتاد


سوخت چون عشقی که در جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد

هر نیی شمعِ مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست

مر ترا زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش بی سبب نفروختم

دعوی بی معنی‌ات را سوختم

زانکه می‌گفتی نی‌ام با صد نمود

همچنان دربند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار

برگ خود می‌ساختی هر نوبهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است


مجذوب تبریزی

۱۴۰۱ خرداد ۲۱, شنبه

در عالم خویشتن

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار؟!

کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش




در مرگ خویش

تیره تارم
مسکوت
کج و معوج
همچون آدمی
که در تاریکی 
راهش را گم کرده است.
خب
اینکه غصه ندارد.
چاره اش
فقط چند قطره اشک است.
بعدها
به جایش می خندم.
اما
در واقع امیدی نیست.
آدم ها
راحت حرف می زنند
و خوب تر می خندند
Je voux Parler
Mais
Je ne peux pas
Je suis mort
Je te parle
Non
Ça suffit
نه!
سوگند می خورم که تو هیچ نمی دانی!
و من در سیاهی گریستم
و پیچ تاب خوردم
واژه ها لرزیدند
آه
تو گویی فروافتادند
و من نمی دیدم
نابینا بودم
آدمی حتی با خویش غریبه می شود.


اینسان که خویشتن را نمی شناسم.
چه غریبم.

۱۴۰۱ خرداد ۱۹, پنجشنبه

این روزهای سرد

آدمی ناگهان پیر می شود. یک روز از خواب بیدار می شویم و در  آینه خیره می شویم و خود را پیدا نمی کنیم. ناگهان دیگر صورت و قلب ما آن  نیست که قبلا بود. زمان از دست رفته است و هیچکس یارای بازگرداندن  آن را ندارد. 

یک روز بیدار می شویم و آینه چه تلخ سخن می گوید. 

سال هاست که شعرها را گم کرده ام. 

زیستن معنای مردن گرفته است. .