۱۳۹۷ فروردین ۱۱, شنبه

به شب خیره شدم

پس از این، 
با شکوفه های نارنج، 
و خاطره های خالی 
چه کنم؟ 

او هم بمیرد؟

هر چند 
زمستان خشکید و مُرد؛ 
آخر تو بگو!
بهار باران خورده ی خیس، 
بی تو چگونه بگذرد؟ 

گریستن آسان تر است

باران می بارید، 
و چنان باد می وزید،
که خیال کردم، 
جنگل ها 
آمدنت را هوهو می کنند. 
درمیان درختان می دویدم،
هراس من از گم شدن،
هیچ نبود 
برای لمس عبور تو.
مرا که آغوشم از رنگ تو
خالی تر از همیشه بود. 
تو نبودی.
خاطره ای بود 
که همراه باران،
در چشمانم وزیده بود. 

۱۳۹۷ فروردین ۷, سه‌شنبه

هرگز ندیده ای



نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام
برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام
نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام
و دست‌هایی را که فشرده‌ام
نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی
برای تو در این‌جا نوشته‌ام
وقتی که می‌گذری از این‌جا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو دراین‌جا نوشته‌ام
و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل می‌شوند، و کفترها را در خویش می‌فشرند
برای تو در این جا نوشته‌ام
یک دایره در باغ کاشته‌ام که شب آن را خورشید پر می‌کند، و روز، ماه
و یک ستاره‌ی آزاد گشته از تمامی منظومه‌ها
می‌روید از خمیره‌ی آن
آن را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام
مرا ببخش من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو
اما همیشه، هر چه در هرهمه جا، در شب ، یا روز، دیده‌ام
و هر که را بوسیده‌ام برای تو در این جا نوشته‌‌ام
تنها برای تو در این جا نوشته‌ام
در دوردستی و با دلبستگی

رضا براهنی

۱۳۹۷ فروردین ۳, جمعه

زودتر بیا

از مستی ما 
چه خاست؟ 
ما کجای عشق ایستاده ایم؟
می شنوی ای راه گم کرده؟
می دانم ندیدی 
که چگونه اشک می ریختم. 
می دانستم که رفته ای.
گل سبز زیبا را 
برای تو نگاه داشته ام
روزی خواهی آمد.
آن را به تو خواهم سپرد..
سپس از دنیا خواهم رفت. 
پیش از آنکه بیایی، 
نمی توانم بمیرم. 


۱۳۹۷ فروردین ۱, چهارشنبه

روز نو هم تویی

هر چند کهنه، 
اماسالیانی است 
که با آن واژه ها زیسته ام. 
همیشه بهارند. 
توی چشم هایم
سبز می شوند‌ 

۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

به یاد نمی آوری

درست همینجا 
جلوی چشم های من، 
پشت شیشه های مات 
و تودرتو نشسته ای 
چه تفاوت می کند 
که مرا ببینی یا نبینی 
ما دچار سکوت شده ایم. 

۱۳۹۶ اسفند ۲۰, یکشنبه

و تو...

گل یخ رفت 
و افسوس!
به دیدار درخت نارنج رفته بودم. 
باد وزیده بود. ساعت ها و ساعت ها
شاخه های شکسته اش رو بوسیدم.
و سپس زمستان را بدرود گفتم. 
ببین! 
زمستان هم رفت. 

۱۳۹۶ اسفند ۱۶, چهارشنبه

۱۳۹۶ اسفند ۱۳, یکشنبه

یکی روز زمستانی

    دلم تنگ می شود. به باغ می روم. و روی زمین پوشیده از برگ های خشک، قدم می زنم. گربه ی زرد همیشگی، به سراغم می آید و به پرو پایم می پیچد. برایش کمی خوردنی آورده ام. مثل همیشه. می نشیند شروع به خوردن می کند. و با نگاهی معصومانه از من تشکر می کند. چند روز پیش غذایش را دادم به یک سگ گرسنه ی تنها که در خیابان دنبال لقمه نانی می گشت. خوشحال تر شدم. طفلک ها. چقدر مظلومند در سرزمین ما. انگار آدم ها ملک تمام دنیا هستند. تمام زمین ها. تمام خوردنی ها... افسوس!
دلم می گیرد. باز لابلای درخت های لیمو و نارنج قدم می زنم. بعضی هاشان بهار داده اند. نارنج ها فریب آفتاب را خوردند. مثل همیشه بهار زودهنگام، گیاهان را قربانی کرده است. 
    دلم تنگ شده است. به چراغ روشن دوردست ها خیره می شوم. و با نگاهم نوازشش می کنم. هیچ آوازی ندارم که زیر لب زمزمه کنم. روزهایی هست که آدم ها نمی توانند به هیچ روی، حفره های خالی را پر کنند. 
    به باغ می روم. به آفتاب بی رمق زمستان خیره می شوم. هیچ شکوفه ای توان بیان بهار را ندارد. وقتی که روزها طعم بهار نمی دهند. 

۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه

آواز گذشته

باران می بارد؛ 
چشم هایم را می بندم.
به روبروی خیالی ام 
خیره می شوم. 
روشنایی کوچکی 
از شکاف در 
به بیرون می خزد
تو همراه باران  
 از راه می رسی
همیشه 
 بوی آسمان می دادی.
پرواز را از من نگیر.
کمی بیا!