با آنکه از شنیدن قصه ها رنج می بریم
اما خودمان قصه سازهای ماهری هستیم
ماجرای آدمی همین است
هر کدام داستانی بر دوش حمل می کنیم.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
با آنکه از شنیدن قصه ها رنج می بریم
اما خودمان قصه سازهای ماهری هستیم
ماجرای آدمی همین است
هر کدام داستانی بر دوش حمل می کنیم.
اکنون
نیک آگاه است،
که ما هیچ نیستیم
جز واژه هایی کم و بیش
جز اشعاری پراکنده در گوشه ای
اینک به نبرد برخیز!
آیا یارای سرکشیدن داری؟
توسنی کن!
همچون رعد.
این است پیکار ما.
داستان واژگان.
باران، تصویر تازه ای است از زیستن
اما روشنی های مرده
مجال دیدن دیدن نمی دهند،
و خاک، مجال نفس.
با اینحال،
باید به این تصویر کاذب
از شوق رهایی
دل بست.
باد می وزد
باد
هو هویی عجیب به راه انداخته است.
شبیه زمستان های کودکی.
کاش بارانی درمی گرفت
و آب تمام کوچه ها را پر می کرد.
باد آسمان را روی سرش گذاشته است.
چه بی پرواست.
می رود
می آید
آخر
دلم می خواست همراهش می شدم.
می رفتم
اندکی هم اگر می رفتم کافی بود،
سفر با باد
به ناکجا
آخر،
با مای بسته کجا می توان رفت؟!
غرق در خاطرات کودکی
اما
اما راستش
دستانم را که باز می کنم،
مشتم خالی ست.
کوچه ی قدیمی هم دیگر حتی
بوی یاس نمی دهد
خانه ی تنها،
نوای خوش سنتور زمزمه نمی کند.
ما خاطراتمان را میبازیم.
به زمان.
جوانی را میبازیم
شادی را هم
می بازیم به روزهایی که
هرگز از راه نخواهند رسید.
می بازیم به فراموشی.
ای روزگار!