رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
اتفاق تازه
هر بار
ذره ای از عمر آدمی می کاهد.
هر بار
کوچکتر و کوچکتر
برای هر قدم
ذره ای از "خویشتن"
تقدیم "زمان" می شود.
قاعده همین است.
باد چنان می وزد
که گویی
حامل خشمی بزرگ است.
چنانکه گویی
سر و سرّی با مرگ دارد.
به مرگ فکر نمی کنم.
اما او
بسیار به فکر ماست.
شاید
تنها دارایی ما
نوشته هایمان هستند.
چه کسی باور می کند؟
باید بیشتر خودمان را
درک کنیم.
نزدیک است تمام شویم.