۱۴۰۲ شهریور ۱۹, یکشنبه

بر جاده تاریکی

عاقبت مه مرا در خود بلعید.

می دویدم و فریاد می زدم

اما تمام راه ها ناپدید شده بودند

پیش از آنکه قله را ترک کنم 

مه از راه رسیده بود...

هر بار پیش از رفتن

گمان می کردم که باید تو را ببینم. 

اما

حال دیگر خودم هم گم شده ام

دهانم پر از شعله های آتش است.

و چشمانم همچون دریاچه ای خشکیده

سفید و بی حالت. 

اگر باران می بارید

اینگونه در مرگ خویشتن

دست و پا نمی زدم

ایکاش کودکی بودم

که هنوز 

با رویای پروانه های آبی رنگ

زمین را زير پایش در می نوردید. 

من گمان می کنم

که ما

کودکی را 

به شیرینی تلخ جوانی باختیم.

همه جا را مه فرا گرفته

دریا پیدا نیست

هیچ چیز پیدا نیست

هیچ چیز