۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

شب ترانه می خواند

تو مثل گیسوان خورشید
درخشان و بی انتها
و من
در گوشه ی تاریک
هزار سال است
که عاشقانه ای ننوشته ام. 

تمام می شویم

شاخه ی رز قرمز
بی تاب بود
برای نوازش.
...
چقدر دوری
مثل سیاره ای که 
از کهکشانش 
جدا افتاده است.
چقدر دور شدم
مثل خیالی که
هرگز 
به واقعیت نمی پیوندد.

۱۳۹۸ آبان ۶, دوشنبه

ساعتی در آواز قرقاول ها

پاییز توی مشت هایم 
نشسته است.
سپیده دم 
پاییز 
بر فراز کوهستان محزون
 می وزد.
شش دانه بلوط از آن من
وانارهای خندان 
روی شاخه های مست
از آن مسافران دشت های جنون
در پایان ابدیت ایستاده ام.
همینجا رستگار می شوم.



تکرار

کنار آتش، در سکوت جنگل، ساعت ها به رنج های بشر اندیشیدم. آیا انسان راهی جز این پیش پای خود دارد؟!
رنج و شادی در کنار هم. 
نمی دانم.
بشر برای چه خلق شده است؟




۱۳۹۸ آبان ۳, جمعه

در تاریکی درد

 مشت هایم را از خاک پر می کنم و شاخه های ترد گل را در گلدان جدیدی می گذارم. گلدان قدیمی ‌کوچک شکسته است. گربه ی ترسیده، از جلوی پاهایم می گریزد و به باغ می دود. 
هوا تاریک است. انگار ماهی کوچولو دارد دوباره نفس می کشد. 
تاریکی آزارم نمی دهد.
باد مشغول کشتن چراغ هاست‌. من تمام واژه ها را گم کرده ام
تمام شعرهایم را‌. خیال می کردم که پاییز است‌. سکوت نارنجی بر زبانم شعله می کشد. شعرهایم را باد برده است.
پاییز نیامد‌.
 توی کوچه های قدیمی  اربیل، سایه ام را گم می کنم. مشغول رقصیدن بود. کردی را خوب یاد گرفته است. گمش کرده ام. می ایستم .
دستم را در هوا تکان می دهم. و پاهایم به عقب و جلو حرکت می کنند. 
سایه ام پیدایش می شود.
کوچه های خیس مرا در آغوش می کشند. نیمه شب است. و باران با چشم هایم بازی می کند. 
هرگز از تاریکی نترسیده ام.  شب های بسیار در آغوش تاریکی با چشمان باز خوابم برده است. شاید هم بیدار بوده ام. نمی دانم.
خوابیدم.
و گریستم. 
سال ۶۷ بود.
کودک نبودم‌. قد الانم بودم. شاید حتی کمی جوان تر.مثل حالا همه چیز را می فهمیدم.
و می گریستم.
صدای گلوله بود. 
و گلی در آتش می سوخت.
چشم هایم را باز می کنم.
همه جا تاریک است. 
خواب می دیدم.
در کوچه های اربیل پرسه می زنم. 


۱۳۹۸ آبان ۲, پنجشنبه

قاعده ی بازی

ما برایِ مرگ زنده‌ایم؛ مرگ هدفِ واقعیِ هستی است؛ شاید بگویید این حقیقتی است پیشِ پا افتاده؛ اما در پاره‌ای اوقات، به وساطتِ زبانِ فرسوده، مفاهیمِ مبتذل محو می‌شوند و دیگرباره حقیقتِ احیاشده سر بر می‌آورد. من اکنون در یکی از آن لحظاتی‌ام که به نظرم می‌آید زندگی مقصودی ندارد مگر مرگ. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. چگونه می‌توان عروسکِ خیمه‌شب‌بازی بود، آویخته به ریسمان؟ به چه حقی چنین به سخره گرفته می‌شویم...
اوژن یونسکو

۱۳۹۸ مهر ۳۰, سه‌شنبه

یک ابدیت تاریک

باران می بارد دوباره
و من
به دختران شهید کرد می اندیشم
که در کوهستان های سرد مه گرفته
ایستاده چون سرو 
سربلند می میرند. 

۱۳۹۸ مهر ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۸ مهر ۲۱, یکشنبه

برای روژئاوا

به هر حال باران بارید. انگار که آسمان مثل لشکری، بر زمین سرازیر شده است. حالا همه ی کوچه ها  پر از آب شده اند. توی کفش هایم کمی آب رفته، درشان آوردم و گذاشتم شاید کمی خشک شوند. یک کفش دیگر پوشیدم. ظاهرش برای محیط کار مناسب نیست. اما خشک است. هنوز باران می بارد و پرندگان لای درخت انجیر و  شاخه های نارنج های سبز مشغول آواز خواندن هساند. فعلا برای چند روز از آفتاب خبری نیست. 
به هر حال یک روز همه خواهیم مرد. یکی زودتر یکی دیرتر. نمی دانم این همه جنگ برای چیست. شهوت قدرت و ثروت. البته که پول خوب است. و رفاه به آدم آرامش می دهد. اما قدرت هایمان را با خود به کجا می خواهیم ببریم؟ آدم های بی گناه زیر چکمه های قدرت طلبی یک مشت نژاد پرست که بویی از انسانیت نبرده اند، له می شوند و می میرند. کودکان با نگاه های معصوم، زندگی را بدورد می گویند. بی آنکه فرصت سرزنش آدم بزرگ ها را پیدا کنند. فرشتگانی که طعم زندگی را نمی چشند.  
همیشه به کردستان فکر می کنم. و مردمی که طعمه ی جنگ طلبی و شهوت قدرت یک مشت از خود راضی می شوند. 
دلم برای کودکان بی گناه کردستان سوریه می میرد. 
وقتی در آغوش مادرانشان جان می سپارند.
چه کسی می تواند به خود اجازه بدهد لبخند را بر لبان این فرشتگان زیبا بمیراند؟
آه که زندگی چه کوتاه و بی رحم است.
بیزارم از این زندگی پر از نفرت و جنگ.

۱۳۹۸ مهر ۱۵, دوشنبه

قصیده ی صراحی

دنیای کوچک، قد همین صفحه ی سفید ناچیز می شود
 رد زمان را در نگاهم می خوانم. چشم هایم اندکی شکسته و سکوت کلام آخر و اول است هنوز. 
اما من  در مرز کوچک خویش خلاصه می شوم. باور می کنم که دنیا بی نهایت بزرگ است. اما من همین یک تکه ی کوچک بی پیرایه را خوب می شناسم. مثل رد پاهایی آشنا.  درک من از تمام مفاهیم پیچیده، سادگی عمیق واژه هاست. نگاه کن! شب راه خودش را می رود. 
آواز می خواند و خواب در چشمم از هم گسیخته است.
خاموشی عجیب صدایش بلند است.
خوب است.
همین خوب است که می شنویم.
...
من مست بودم. روی پاهایم نمی ایستادم.
اما واژه ها
آه!
همیشه راه خود را می روند.
بگذار واژه ها راه خود را بروند.
چه باک از پایکوبی قلم.
انگشت ها خوب تر می رقصند.
...
خیابان های قونیه در خیالم می دوند.



۱۳۹۸ مهر ۱۴, یکشنبه

عشق در نهانخانه

چراغ را از سینه ام بیرون می آورم
تاریکی جهان مرا می ترساند.
شبیه مردگان شده ایم. 
با چشمان بسته که نمی توان 
به بهشت رسید. 




۱۳۹۸ مهر ۱۲, جمعه

دشت رویاهام

گریسته ام
صدایم خش دار شده است.
دیگر آواز نمی خوانم.
برای شبی که هنوز زنده ام،
عطرت را به بازوانم بسپار!
سراسر خوابم
بوی تو را می دهد.