۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

آبی

پیداست که پنهانی در بستر اقیانوسی واژگانت. 
هنوز برای غرق شدن زود است. 
من تازه پیدا شده ام!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

پیدایی

  "پروانه ای روی شانه" ات نشسته است.  و تو در آرزوی دوباره ی زایش واژگانت ، چشم براه بازگشت پرستوهایی!
در دور دست ها از میان شیارهای رشته کوهی به غایت بلند، آبی روان است. آنجا که در دامنه هایش مانی تعمید داده می شود. و دوشیزه ی روشنی به اغوای دیوان آمده است، زمین نمناک تر است و سپندارمذ در روشنی خیره کننده ی آفتاب غنوده است. و بهمن امشاسپند در ساحل کیانسه به دیدار پیام آور نیکی آمده است، در حالیکه مغان آتشی افرخته اند، من در لابلای خطوط موزون اوستایی به سماع درویشان فراخوانده می شوم.  
     چرخ می خورم بی تابانه. و در لذت سکر آور غزل های مست ،شور می شوم. شیدا می شوم.  
     از دور دست ها پرستویت از را می رسد. غزل غزل واژه از تو فوران می کند. آتشفشانت فعال می شود دوباره. و من در ازدحام  واژگان تو  بارور می شوم. 

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

یسن نو

    آسمان خیلی بلند است. ستاره ها به سقفش چسبیده اند. دستم را دراز کردم. نع! دستم نمی رسد. چقدر دور است. حتی وقتی بر فراز بلندترین دیوار می ایستم... و دیگر هیچ. از کنار دیوارها عبور می کنم. خاصیت  عجیبی دارد زمین. زمینی هستی. جنست خاک است. به زمین چسبیده ای. دستت به آسمان نمی رسد و ... عمرا ستاره ها را توی مشتت بگیری. زمین و زمان را هم بدوزی به هم فایده ندارد. از این لحاف مندرس چیزی عایدت نمی شود. حرف حرف خاک است وقتی پای آدم می آید وسط.      آدم است دیگر. راضی نیست بکند از خاک . زمین می گوید جایت خوب است. خوش باش. گناه ستاره ها چیست؟ هیچ. تازه متولد شده اند بعضی هاشان. کوچکند خیلی. اما پر نور. انگار هر چه پرنورترند دورترند.  در سوسوی وسوسه انگیز ستارگان، تناقضات شهوانی طیف های بسیار وسیعی از نور موج می زند.  سمت بهشت، رویای آدم پر رنگ تر است، هوس آلود، خواستنی هر چند دست نیافتنی. هر چه هست انگار کار آسمان است... به حضیض قناعت می کند او که بالهایش را برخی از فرشتگان جویده اند از کدورت. چشم ندارند ببینند. آفریدگارشان بی چشم آفریدشان. حال ندای امشاسپند هفتم، سروش نیز ناجی نخواهد بود بر این مکافات ذلت. آدمی است دیگر . او که روانش را نثار  دیوان کرده است. رستم هم بیاید حریف هیچکدامشان نمی شود. 
     در جایگاه هماغوشی آسمان و زمین به نیایش می نشینم. ایزدان  به تماشا نشسته اند و بانوی آب ها با ردای بلند و تاج هشت گوشه اش آواز عشق سر می دهد. باران آغاز می شود که بشوید. سپندارمد بیدار می شود. تیشتر در کار است.شعرای یمانی من... اما دستم به ستاره ها نمی رسد. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

بی مرگی 1

    سرانجام از آن دیوار بلند عبور کردم. آن دیوار بلند دست نیافتنی. در پشت دیوار، زمستان سخت از راه رسیده بود. زمستانی طولانی که هنوز خودش را نشان نداده بود. از میان جنگل های تایگا می گذشتم. صدای زوزه ی گرگان همراهیم می کرد. تا رسیدن به پل فرسنگ ها باید می رفتم و می رفتم. مرز میان روشنی و تاریکی. پس از گذر از کوهستان های تاریک. در این سرمای بی پیر. 
    آری می رفتم تا شاید پیامی از زیستن را به مردمان آن سوی مرزها برسانم. که جاودانه شوم.سرما می تاخت. آنچنان که گویی می خواست مرا در خود خفه کند. دیوان همه جا در کمین نشسته بودند. چه امیدی به رسیدن بود؟  زمین نرم و سفید، آب های مرده را به رخم می کشید. همه شان از حرکت ایستاده بودند. و در تلاشی رقت بار برای رسیدن به مقصد نهایی، جانشان را تقدیم سرما کرده بودند. هزار سال بود که زمستان شده بود. نه! بیشتر از هزار. همه جا بوی مرگ میداد. اگر خورشید بیدار می شد...!
    همه جا جنازه ی گوزن ها، سنجاب ها، خرگوش ها ، گراز ها و ... به چشم می خورد. زمستان کار خودش را کرده بود من که از نسل خدایان بودم و هم ایشان بودند که عقوبت ارواح سرگردان را نثار من کرده بودند، من می گذشتم. با خود می اندیشیدم اینان شاید مرا اشتباه گرفته اند. من  در خور این آزمایش با ارزش نبودم. من فرزند زمین، می گذرم. خدایان اما نیرویشان را به من بخشیده اند. سرم پر از اندیشه است . اندیشگانی که سالیان سال کوه ها را بر پا و رود ها را جاری ساخته است. من فرزند همان زمینم.  آتشی خواهم یافت. به چشمان خورشید  خواهم  بخشید من به پل می رسم. ...

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

گرگ و میش

      می خواهم این زخم  زشت و کثیف را نابود کنم. بوی تعفن می دهد این اندیشه ی سیاه مسموم. که تمام رویاهای مخملی ام را آلوده خواهد کرد. می خواهم از شرش خلاص شوم.
                                                                  .................
        تو عقوبت منی ... تو،  نبودنت، تلخی ثانیه هایی است که در جام من است. می نوشمت ای تلخ ترین تکیلای تاریخ؛ تا در من جاری شوی در مویرگهای اندیشگانم. تا سرشار از تو باشم. می خواهم عریان شوم از نقاب آدمیت. از خودم. و نباشم. از تو دورم. آنچنان که خورشید از ماه. و تو... تا آخرین سال نوری ممکن هم نخواهی آمد. 
                                                             ....................        
        دنیا مرده است. هر چند مرده اش هم هرزه گاهی است تهوع آور. از مرز یادها می گذرم. بی آنکه هیچ نشانه ای را بشناسم. می خواهم دلم را نزد ایزدان به امانت بگذارم ، پیش از آنکه دوشیزه ی روشنی به پیشوازم بیاید. به بیداری هایم تعظیم می کنم. افسوس که تو در خود وامانده ای. من مغلوب اهریمن نخواهم شد. من برنده ی همیشگی پیکارهای اویم. او را در قعر دنیای مرده خواهم یافت اینبار، هنگامی که تو از غفلت برخیزی. و من آن لحظه در "شرق بهشت "خواهم بود.

گفتگو

        نیمه شبان رفته است. سپیده دمان هم گذشته است. واژه ها از نیمه شبان تا سپیده دمان برای چشم هایت رقصیدند. ای حدا خوان واژه هایم!
    از تو بعید بود که از همچین بزمی جا  بمانی. حال دیگر همه ی واژه ها مرده اند. افسوس!
        در یک خلسه ی ناگهانی به رویای تو می آیم. چشم هایت را برای  دیدن واژه هایم به عاریت می گیرم. حیف که نابینا شده ای.
    واژه ها دیگر نمی رقصند. بهتر است نگاهت را جراحی کنی. 

خالی

    رویاهای بافته شده ام را  
می شکافم و جلوی چشمانم می آویزم. 
دیگر نیمه شبان 
!با آهنگ واژه هایم نمی رقصی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

شورش

    چشم بر هم می گذارم برای عبور از تاریخی که از آن من نیست. من که به قرن ها پیش تعلق دارم... از عقوبتی که در مسیر من است نمی هراسم. شک ندارم تک تک مخلوقات سنگی خود را آماده ی نبردی سهمگین کرده اند. تاریخ سیاهی رقم خواهد خورد. 
    من از این تاریخ عبور خواهم کرد. چونان سپندارمذ که به پاکی زمین، باروری زمین و عشق سوگند خورده است. من تاریخ خود را در آغوش می کشم. در زمزمه ی آب ها می پیچمش.آبهای اساطیر کهن. و بانویی با ردای بلند وسپید با تاجی هشت گوشه که ارابه اش را باران و برف و مه و تگرگ می کشند، می آید تا من تاریخ را به او بسپارم. من خود سالیان دراز در میان آب ها زیسته ام، آنگونه که نام خود را از آبها وام گرفته ام.     آری تاریخ معصوم من، تاریخ در خون خود خفته ی من، در سکوت کوهستان های مرموز، در آغوش بانوی آب ها آرمیده است. و سپندارمذ تمام شکیبایی خود را به پای این تاریخ  می ریزد... مادر داغدار گیتی به چلیپای اندوهش بر صلیب است. تاریخ به تاراج رفته اش را به ماتمی سخت نیکو نشسته است. آنچنان که مادر حسنک  وزیر بر ماتم پسر . که شاید دوباره قامتش راست شود. که شاید از لابلای  پیکرهای مرده ی غرق در خون، در میان سیاهی ، مهر به عقوبت کناهکاران ارابه اش را به حرکت درآورد. 
    من از آن این تاریخ نیستم. و حتی واژه ای تلخ نیز در درازنای آن نثار نخواهم کرد . تاریخ فرسوده و کثیف... از کنارش آرام می گذرم. و سطح نازک مقوایی اش را به آتش های بزرگ می سپارم. من از آن این تاریخ نیستم. فردا روز من نیست.

فاصله

   دچار هبوط شده ام. 
از چشم هایت افتاده ام. 
صد بار گفتم گریه نکن!

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

عاشقانه

تو در افق محو شده ای" و دیگر نمی آیی ... سرانجام اندیشه هایم در پی یک انتظار طولانی سترون می شوند. آری! مفاهیم عقیم شده اند. دیگر واژه نمی زایم. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

روزنه

    در تاریخ غوطه ورم، در اساطیر زیسته ام و عمری به درازای آفرینش دارم. به دیدار همه امشاسپندان رفته ام و ایزدان را به نام  کوچکشان می شناسم. گویی زمان در من متوقف شده است. بر سطح  صیقلی  عمر دست می کشم. چقدر سوهانش کشیده ام. دستانم پرند از حاشیه های تاریخ: خیانت، دروغ، دسیسه ، تجاوز... می خواهم غبار زمان را از روی این ثانیه ها کنار بزنم اما گویی انگشتانم توان ندارند. چقدر وزن زمان سنگین است. همانقدر که وزن عمر سبک. بگذار همینطور بماند. همه چیز بوی زمان می دهد کهنه، خاک گرفته...
     و در همه ی این تاریخ، فقط  تصویری مات و مبهم  از تو  باقی مانده است. تو زهره می شوی  سوسو می زنی در مقابل چشم هایم . سهیل می شوی که از مشرق وجودم بر من بتابی. اما چقدر این شرق، دور است. به تو نمی رسم. می خواهم  تو را داشته باشم. دستم را دراز می کنم  تا تو را در خود حل کنم. انگار بازمانده ی یک سرود قدیمی از اعصار کهن هستی که نشنیده امش. راز آلود و ناشناخته . واژه واژه ات وسعت همه رودهای سرزمین های دور است. رودهایی قرن ها پیش از من تو. آه! واژگان تو... انگار می خواهی  عصاره ی هستی شوی تا من بنوشمت. تا تو در من جوانه زنی . من "تو" شوم.  اما  نمی دانم در کجا بود در عقده های باز نشده ی زمین یا در خیال بافی های یک جنگل ابر گرفته یا کوهستان سبز که تو را گم کردم. می خواستم  نوری در پشت پلک هایم باشی . مفهومی  باشی در اندیشه هایم تا سرم از هوای تو گرم باشد.
     تو دوری، دست نیافتنی و نایاب. پس من واژه می شوم رقصان و پای کوبان در پیشگاه تماشایت تا  در یک مراسم آیینی حروفم را جرعه جرعه در چشم هایت بریزم. تا به نبودن هایت بپیوندم. رها و تمام. که دیگر تصویرهای سرخ دشنه بر چشم هایم نکوبد. میخواهم به تو بپیوندم تا در ابدیت تو محو شوم. تااز من چیزی نماند که نشانی بتوان از آن یافت. می خواهم من، من نباشد."تو باشد". افسوس که من تاریخ ملتی هستم که نشناختندش و ناچارند تکرارم کنند. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

عبور

    بذر فراموشی می ریزم  بر این روزهای سپید. سالهای سپید. که بگذرم. پلک های خسته ای که نیمه شبان بازنمی‌شود تا کورسوی نوری را بیابد ، عقوبتشان  اخگری سوزان است. دچار شطح و طامات شده ام. واژگان در سرم چرخ می خورند. در پهنه ی ناریکی دور خودم می گردم و عاقبت بر زمین می افتم . کلمات را قی می کنم و کاغذ را سیاهی فرا می گیرد. این دگردیسی ناگهان، عهد کرده تا مرا به شیدایی بکشاند. نیمه شب است. بر آنم تا آوازی از سر مستی سر دهم. مستی نوشیدن واژگان. همه در خوابند و من با "چشمان کاملا بسته"  درد را به پس تاریکی می رانم تا دوشیزه ی روشنی به دیداری مرا آغشته به نور سازد. و بانوی آب ها به تعمیدی، مرا به سوی رودهای نیرومند فراخواند. 
    تصویرها یکی پس از دیگری در پشت پلک‌هایم  می آیند و می رقصند. پژواک صدایم در کوهستان های سرد برف خورده می پیچد. مرده هایی که به دیدار زندگان می شتابند. فریاد می کشند. دروغ می گویند. و هستی در پی هجوم نابرابر اهریمن از رمق می افتد. فراز و نشیب عقده های گره شده ی دنیای مرده را پشت سر نهاده ام و همچنان که زخم  دشنه ی جهل را  از  اندام نحیف تاریخ می زدایم  به عذاب شهوانی زمین  دهن کجی می کنم و صد البته که آسمان را  گواه معصومیت بر باد رفته اش می گیرم. نفرین های مستجاب، به جان ستارگان افتاده اند و مهتاب رو به افول، به قامت تکیده ای می ماند با چشمانی به غایت سرخ. نمی دانم از مستی است یا بی خوابی به سرش زده است. هر چه هست قمر در عقرب است... ناگهان چشم گشوده مستی واژگان از سر پریده، به خود می گویم" کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را".

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

دست افشانی

     بنویس... آنچنان خالی شو که  روحت در شفافیتی بی انتها شناور شود. آنچنان خالی که من به  شریانهای خیالت قدم بگذارم، خاموش و بی پروا. مثل نور ناگهانی بی هیچ مقاومتی در تو... آنچنان خالی که من آرام، در بستر مخملی واژگانت  بخزم روشن و رها و تا زمان بی زمانی در آغوش جملات تو بیاسایم؛ که ریشه زنم در مشت گلی تو به توان بی نهایت؛ که پیچکی باشم  بر اندام نغمه های سرخین تو به درازنای تاریخ : بی انتها و سردرگم. بنویس...تا سکوت، کودتایی باشد شکست خورده در میان ههمه واژگان. بگذار عاشقانه هایت از لابلای چشمهای تو چکه کند، پهن شود، بگسترد، انقلابی رخ دهد در همه بود و نبودت،  در برت گیرد، تو خالی شوی از بیداری، ازحس؛ و در  رخوتناکی خلسه ی گرانبهایت، مرا و خیالم را جای دهی  که چشمه شوم، جاری شوم  بنوشم از تو  و سرچشمه ی زلال و مکرر واژگانت ،سیراب شوم سیراب... دریا شوم. بلکه در تو حل شوم؛ آمیخته با مفاهیم درونت. آویخته بر اندیشه های عاشقانه‌ات. در بستر آرام خیال تو در سور صدا و واژگان،  به تماشا نشسته ام  که به سماعی شور انگیز برخیزم، در قلمروی که اینک از آن من است.  من فاتح سرزمین توام.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

رستاخیر

    نوشتن، دستاویزی است  در هزار توی زمان. برای گریز، و قلم بی دوات زبانی است برای سرودن فریادی خاموش در کهکشان های پر از بن بست تا آوایی آفریده شود در این پایان های بی پایان. هر حرف، هر واژه، شوری است در ابدیت امکان که پوسته ی خشن وهم را قلقلک می دهد شاید بیداری حاصل شود... زمان در حال دویدن بود و گنجهای بسیار در نهانخانه مانده.  انفجاری در راه بود. در گنجخانه. در سفالینه گل آلود . هر چند کار از کار گذشته بود. 
      عاقبت آمدم. واژگان بودند که جان باخته بودند. و اینک  در کنار پیکرشان باید نوای اندوه سر دهم. برمی خیزم تا شوری بینگیزم. تا شاید واژگان نیم خفته را به سماعی سرخوشانه درآورم. و خود که تشنه شنیندم، آوازی سر دهم  بر این بزمناکی زمان ابدی. و بنشینم به مداوای آواهای دلسوخته. تا آغازی بیافرینم جاوید که از پستوی زمان فریادی تا ابدیت سر دهد...  این من بودم که می آفریدم. که می نوشتم. باید همه آنچه سالها مانده بود را می زاییدم. بی کم و کاست. تا  رنگ های نو بسازم  در این بستر آماده. 
     "در آغاز واژه نبود." تنها، اندیشه های در هم و برهمی بود که تا دستی آنها را از قعر هستی بیرون بکشد، بهانه ای برای آفرینش.برای نوازش چشم هایی که در تاریکی رقص واژگان را به تماشا نشسته است.   اینک که  واژگان بیدار می شوند  همهمه ای به راه می افتد در  دار و ندار هستی قلم بی دوات. زبان می سراید. چشم به سماعی پر شور مشغول است. و خود داستانی است از شب نشینی شورانگیز باران و دل و گل و آواز و سماع واژه ها. ، در "شور زار "چشم هایی که در سپیده دمان به هماغوشی واژگان تلخ بیاید. آنگاه که من در بستر نوشته های تازه به دنیا آمده جان بسپارم.