۱۴۰۲ آبان ۲۰, شنبه

رویای تاریک

خواب من باغ شعری بود

شب هنگام

ستاره ها از از گوشه ی آسمان 

آویزان شده بودند

و من 

در گردابی عمیق  گرفتار می شدم

عشق بود، عشق

مهیب و دلهره آور

 گویی که در کهکشان بی انتها

ناپدید می شدم.

آدمی در عشق ذوب می شود

آنسان که ستاره ای ناچیز

در پهنه ی تاریکی.


 

گفتگو

بخواهیم یا نه

عددها سخن می گویند

از زبان آدمیان حتی

گویا آنچه را که بشر

توان گفتنش را ندارد،

آنها چون غزل و ترانه 

تصنیف می کنند. 

۱۴۰۲ آبان ۱۶, سه‌شنبه

گریزگاه

نیمه شب بود. تاریکی  در انتهای افق می درخشید. آوازِ بی نهایت عجیبِ پرنده ای شب را در برگرفته بود. شب را، شبِ مغرورِ جاودان را.

 ما می دانستیم که هیچ انتهایی در کار نیست. آنسوی افق، حتی آنسوی دریاها، پشت کوه ها، به دنبال چه بودیم؟ اما من می دانم. هیچ نبود.البته تردید نداشتم که اگر گم می شدیم، برای ما بهتر بود‌. انتظار امید می زاید، امید به یافتن. امید به رسیدن. گم که می شویم، مدام چشم هایمان در جستجوی مقصدی است الهی. جایی که آدمی بهترینِ خویش را می باید. تن به امید می دهد. و حتی انتظار، آغشته به امید است. خوب است که هیچ انتهایی را نمی توان متصور شد. اگر غیر از این بود، آدمی هر لحظه در مرگ دست و پا می زد. حتی بیش از آنچه که در زندگی با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من دانستم که این تنها راه است.

پیش از مرگ،زنده بمانم.    

۱۴۰۲ آبان ۱۲, جمعه

هیچ نمانده است

آن روزها

غم بود

اما کم بود.







 

رنج زیستن

تردیدی نیست که مرگ در کمین نشسته است

در اطراف درخت های سوگوار

جایی را می یابم

سرد و ساکت

سپس اندکی فریاد می کشم.

در دایره ی ابدیت

ااسیر در نقطه ی تکرار

ابیات موهوم حیات،

پیرامونم حلقه می زنند.