۱۳۹۸ فروردین ۱۱, یکشنبه

مرگزار سکوت

مقابل آینه ایستادم
چشم هایم را برهم فشردم
سعی کردم به خودم دروغ بگویم
که این "من" نیست.
آه!
این خود "من" بود
که دیگر خویشتن نبود.


۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

اینجا، سرزمین غمگین من

پایم را میان علف های خیس می گذارم. 
با اندوهی باور نکردنی انگشت هایم را روی گلبرگ های  گلی که نامش را بهار گذاشته ام، می کشم. 
هر وفت بهار می آید، او هم شکوفه می دهد. نمی دانم نامش چیست. اما شبیه بهار است.
می دانی، اما بهار امسال شاید جز این گل قشنگ، هیچ ارمغان دیگری برایمان نیاورد.جز اندوه. جز مرگ. 
دیگر شاخه های نارنج، چشمانم را به سوی خود نمی کشند. هنوز تا شکوفه های نارنج، کمی مانده است.
ولی من مدام به شکوفه هایی که در آب پرپر شدند می اندیشم.
باران خانم جان! 
گناه تو نیست . می دانم.
اما بهار آب شد و رفت...




۱۳۹۸ فروردین ۱, پنجشنبه

نوروز خجسته

باید پیش از پایان سال، چند خط می نوشتم.
بهار از راه رسید.
و جز این آرزویی ندارم که دل های مردم رنجدیده ی این سرزمین هم بهاری شود. سبز شود. 
با آرزوی شادی دل های هم میهنانم.

تصویر از باغ همیشگی. 
بیست و پنجم اسفند۹۷
پیش از سیل شمال.

۱۳۹۷ اسفند ۲۷, دوشنبه

روزهای تاریک

اگر دیدی
دوباره از میان 
هزار کتاب تاریخ و فلسفه
شعری تازه سربرآورد
که ما را به خودمان بازگرداند، 
مثل آیه های امید
به انگشتانت بسپار. 

۱۳۹۷ اسفند ۲۶, یکشنبه

فقط چند پاره شعر

ما می گریستیم. 
همچون ابری 
سربرشانه ی آسمان دلتنگ و تاریک
آخر 
ما باریدن را خوب آموخته ایم. 

...
از لابلای برگ ها 
راهم را باز می کنم.
بهار میان باغ می وزد.
و باز می اندیشم. 
به انگشت هایم
به عددها 
به سرزمین خالی 
مشتت هایت را باز کن
بگذار از لای انگشت هات
بنفشه ها 
چکه چکه بریزند. 




در گوشه ی ابدیت

سپس 
بازگشتم 
و به پشت سرم نگریستم
واژه ها
توی مشت هایم جان گرفتند
باید بنویسم
باید بنویسم
جایی آن دورترها
که نمی دانم کجاست
پروانه ها آواز می خوانند
بیا برویم
مارا پرواز خواهند آموخت
نکند پیش از جنون
بمیریم؟
چشم هایت را ببند
می خواهم هذیان بگویم
کمی دیرتر به دنیا بیا!

کاش عاشق آینه بشوی
من همینجا ایستاده ام.

۱۳۹۷ اسفند ۲۴, جمعه

از مشرقِ پژمردن

برای فاصله هایی که 
بر سرمان آوار می شوند، 
یک مشت آواز سال های دور
در گلویم به سوگ نشسته است.
باران مشتاق باریدن است.

۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

کدام فصل؟!

همانجا که سرجایم دراز کشیده ام، از گوشه ی پنجره  که کمی از پرده کنار رفته، به آسمان نگاه می کنم. تاریک و روشن است. متوجه می شوم که ابری ست. صدای باران را می شنوم یا دست کم ترجیح می دهم که باران ببارد. با خودم فکر می کنم کاش وقتی بلند می شوم و به کوچه نگاه می کنم، زمین کمی خیس باشد. گوشم را باز به تشک می چسبانم، جوری که دوباره صداهای نامفهوم توی گوشم بپیچد. همان صدا که اغلب تبدیل به صدای باران می شود. مثل صدای صدف که وقتی به گوش می چسبانیم صدای دریا می دهد. 
با خود فکر کردم که مگر ما از بهارچه می خواهیم؟ 
هر سال بهار محزون تر و غمدیده تر است؟
نه اشتباه نمی کنم.
شاید امسال بدترینش باشد. 
بهار ، ترانه ، جوانه ،  بنفشه و پرستوها همه سرجای خود. 
ولی باور کن این روزها هیچ چیزش شبیه بهار نیست.
خسته و توخالی، به صدای مردی که توی کوچه پلاستیک کهنه می خرد، گوش می دهم. 
این روزها کمتر جرات می کنم، که توی خیابان راه بروم. 
باید با چشمان اشکبار به خانه برگردم. از بس مردم گرسنه و فقیر توی کوچه و خیابان ها می بینم.
چند روز پیش، زنی دیدم، سنی از او گذشته بود، با نوه اش، نشسته بود گوشه ی پل عابر. منتظر بود عابری سکه ای برایش بیندازد. چگونه می شود نگریست؟
شده ام مثل آدم آهنی.
راه می روم و گاهی هم با خود کلامی حرف می زنم.
نکند امسال بهار بمیرد؟


عکس را با اجازه ی خودش گرفتم.

۱۳۹۷ اسفند ۱۶, پنجشنبه

همین نزدیکی

تازه از بستر مرگ برخاسته بودم. این بار چندم بود که به همین سادگی می مردم، و پس از چند روز، دوباره قلبم به حرکت در می آمد. ساده شده بود.  مثل خشک شدن درختان. که چشممان به دیدنش عادت کرده. مثل همین واقعیت های معمولی روزمره.  یعنی مرگ واقعی غیر از این است؟ نه فکر نمی کنم. 
ما به مرگ عادت می کنیم.
همانگونه که به زندگی.
چقدر ساده است.
زیستن
و دست کشیدن از آن.
و ما فقط خیال می کنیم که مرگ سخت است.😔

مرگ در انتظار

اصلا آدم همین است؛
درست مثل برگی ترد
برشاخه ای محزون
 چه کسی می داند
که کِی بر زمین می افتد؟!

و ما نمی دانیم

وقتی رنگ ها 
در چشماهایمان
آتش بازی به راه نیندازند، 
همین زمان 
درست در همین لحظه
مرده ایم.

۱۳۹۷ اسفند ۱۰, جمعه