۱۴۰۳ فروردین ۳, جمعه

نابودن

زنی که در من مرد،

پروانه ای بود 

با بال های آبی 

که پیش از رسیدن به ترانه

در جنون استحاله شد. 

۱۴۰۲ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

شب های بلند

 بجز درختان که شکوفه ها را در آغوش گرفته اند، نشانه ی دیگری از بهار نیست، نه بر زمین. نه در من، که زمستان میان قلبم آرمیده است، و من شب ها آرام برایش لالایی های کهن را زمزمه می کنم. 

۱۴۰۲ اسفند ۲۷, یکشنبه

واژه های مفلوک

دیگر گرسنه ام نبود. تمام مسیر تا قله را مه پوشانده بود. عجیب که گم نمی شدم. حتی از حضور خرس ها هم نمی ترسیدم. 

سرد بود. اندکی سرد. و من دلم می خواست آتش روشن کنم اما در راهی که می رفتم، حتی تکه چوبی دست نمی داد. اجازه دادم سردم شود‌ می خواستم خاطره ای را مرور کنم. شاید هم در پس رنجی  مضاعف، اندوهم را می کاستم. 

آه آدمی چقدر ناچیز است. ناچیز همچون دانه ای شن در صحرا‌ 

هر چه پیشتر می رفتم، کوچک بودنم را بیشتر حس مي کردم‌ 

می خواستم آسمان تیره شود. حتی دوست داشتم باران ببارد تا خیس شوم.  این آرامم می کرد.حتی شاید از سرگردانی نجاتم می داد‌ . از اضطرابی که در رگهایم می جوشید. از دردی که در سرم لی لی بازی می کرد.از هر آنچه که مرا به دایره ی خاموشی هل می داد. اما واقعیت این بود که خاموش بودم. 

خاموش شده بودم همچون مردگان بر برج خاموشان. و واژه ها را بیهوده در مشت هایم می فشردم. .

انگار این بیچارگان در قفس-واژه ها را می گویم- التماس می کردند که بر کاغذ رهایشان کنم. که برقصند. من، منِ دیوانه، به طرزی جنون آمیز، در مشتم می فشردمشان. آری دیوانگی می کردم. 

و سپس تاریکی بود و تاریکی 

دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. هنوز نمی ترسیدم. دلم می خواست آتش روشن کنم اما حتی تکه چوبی دست نمی داد. و راه بی پایان بود. و من همچون دیوانگان گریخته از دارالمجانین، راه می پیمودم...

پایم آه! دردم گرفت

و پرت شدم...

چشم هایم را باز می کنم. 

نمایشنامه ی قدیمی همچنان در حال پخش شدن است. 

قست آخر داستان را از دست دادم 

۱۴۰۲ اسفند ۲۶, شنبه

کنار سکوت من

دیشب جغد کوچک برگشت. دانستم که بهار از راه رسیده است. 

درست بر بام خانه آواز می خواند. 

خودم را در جنگلی یافتم انبوه. که پرندگان مرا با خود به آسمانش می بردند 

دیشب پرندگان بسیار آواز می خواندند. 

پرندگان بسیار شعر می خواندند.

پرندگان 

پرندگان  

نفسی تا مرگ

آنجا 

در پناهگاه سیاهی

در حالیکه پلک هایم را

با تمام قدرت به هم می فشردم،

واژه هایم را گم کردم.

در انتهای وجودم

در جستجوی قطعه شعری بودم

که هرگز نسروده بودم.

چشمانم نمکزار شده بود.

از پس اینهمه اندوه 

گریزگاهی را می جستم 

کنار قلبم 

 

در آن آواز محزون

پناه بر شعر

سیاهچاله ی اضطراب ها  

بلعیده مرا

هنوز این سوی مرز هستم.

آری 

هذیان می گویم.

باید اعتراف کنم 

که از این حادثه

جز رنج

هیچ ارمغانی 

برای من نخواهد بود.

۱۴۰۲ اسفند ۲۴, پنجشنبه

در حصار تن

چشمانم را گشودم و ناگهان موجود دیگری بودم. ناگهانی که نبود، اما این موجود جدید، یه سختی می توانست شناخته شود‌ .حتی من نمی شناختنش. 

توفان شده بود. همه چیز در هم و برهم بود. زمین را از آسمان نمی توانستم بشناسم.  همانگونه که خودم را از دیگری. در واقع گم شده بودم. یعنی گم شده بود. "من". آری "او" را پیدا نمی کردم.  گمان می کنم که سال ها از آن رویداد گذشته است. و این پیکر ناچیز، بازمانده ی همان گمشده است. تنی آمیخته با جانی  پریشان و زخمی. هر چه از زمان بیشتر عبور کردم، بیشتر به یقین رسیدم که مرده ام. 

آدم ها و تمام کهکشان، از حرکت ایستاده بودند. شبیه مسخ شدگان. به یک نقطه خیره شده بودند و گویی هیچ هدفی نداشتند. من هم  مثل قایقی شدم. رها شده در میان امواج بیهوده ی یک رودخانه ی بی انتها. رودخانه ای که به هیچ دریایی نمی ریخت.

آری ! "او" می رود. بی مقصد. شاید هزار سال است. 

من نمی دا‌نم و "او" را نمی شناسم. 

دنیا می تواند یک خواب پریشان باشد. کابوس نیمه شب. توحش ترسناک خدایان در برابر بشریت رانده شده از بهشت موهوم!

حال که گمشده ام، می اندیشم که خود از ابتدا نمی دانستم که کیستم.  

سپس از خواب بیدار شدم. سرم تکه ای سنگی بود که هیچ هویتی به من نمی داد. دانه های درشت اشک از من سرازیر بود. پهنه ی سنگی صورتم خیس بود و گویی در همان جریان شور، تمام می شدم. به پایان می رسیدم سرانجام.

درد به پایان می رسید.