۱۳۹۷ مرداد ۸, دوشنبه

رود یادها

آن آهنگ ها را دوست می داشتم؛
مرا به اسطوره می رساند.. 
ما هم اسطوره می شویم. 
هزار سال گذشته است.
خاطره است دیگر.
مگر رنگ می بازد؟!

تصویر دلتنگی

نام زیبایت را، 
در قاب خالی 
نوازش می کنم‌ 
چه معصومانه 
نگاه نمی کنی. 
آخر 
به چشم هایت، 
محتاجم. 

۱۳۹۷ مرداد ۵, جمعه

دستم را وِل نکن!

قطارها سوت می کشیدند.
من که خوب می دانستم 
هیچکدامشان
به تو نمی رسند. 
اتفاق ها ساده می افتند. 
من در آن همه هیاهو
خودم را گم کردم. 

۱۳۹۷ تیر ۳۰, شنبه

نامش لابلای کاغذ ها خاک می خورَد

دیگر
از ستارگان خسبیده در 
سیاه چاله ها، 
صدایی برنخواهد آمد.  
ما به تاریکی خو گرفته ایم. 
هزار مهتابمان باید. 

۱۳۹۷ تیر ۲۷, چهارشنبه

۱۳۹۷ تیر ۲۴, یکشنبه

اگر ببارد

دلتنگی 
واژه ای است؛ 
پروانه های غزل، 
غمگینند. 
نیلوفرانه 
به زیر باران بیا! 


بیداد

وقتی که گل ها می خشکند، 
ترانه ای به بار نمی آید. 
حتی غزل نام تو. 

از کدام واژه برمی خیزی؟!

شب از نیمه گذشته بود. 
تاریک می نمود. 
اما روشنایی 
از گونه های تاریکی 
فرو می ریخت.
زمستان بود. 
و من
 از لای درز پنجره ها، 
صدای تنهایی را 
می شنیدم. 
به صدا می اندیشیدم. 
بی آنکه پرواز را 
آموخته باشم.
...
آهای!
بگذار جهان را 
رنگ ها فرا بگیرند.
آخر، 
اینهمه خاکستر، 
ما را خواهد کشت.


۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

قدر واژه ها را می دانم

حتی گاهی 
 که از چشم هایت 
 می ترسم 
به واژه پناه می برم. 
واژه هایی چنان کهنه
که به قدمت تاریخ...
گویی قلعه ای دور است. 
خاموش و خالی 
اما 
آنجا آرام می شوم.

قاعده این است

عجیب است 
که قاعده بر جای است.
هر چه دور تر، 
نزدیک تر. 
چه رسم عجیبی است. 
و آدم 
این را نمی داند. 
و گاهی می داند 
و رنج خویش را، 
در چشمانش
پاس می دارد. 
به آه سردی 
و بارانی
آدمی
رنج خویش را 
می ستاید. 
عشق
گنجی است. 
در ویرانه می نشیند. 

همه چیز آنجاست

ما 
تشنه ی سال های دور 
در حسرتِ 
لحظه هایِ عریانِ شرم 
و لذت بی نهایت 
از حضور بی مرزِ عشق 
همانقدر زیبا 
که دست نیافتنی 
که گویی  ستاره ای 
در کهکشانی دور 
سوسو می زند...

آدمی را گریزی نیست.

و عشق، 
از لابلای تاریخ 
و از میانِ 
خشت های هزار ساله
سرک می کشد. 
عشق 
 مدام در کمین است.