۱۳۹۸ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ترسیم

سخت است.
اما اول باید مطمئن شویم که آماده ی یافتن حقیقت‌ هستیم یا نه! 
آیا پس دانستن همه چیز( همه ی آنچه که محتاج کشف آن‌هستیم)، برجای خواهیم ایستاد یا فرو خواهیم‌ریخت. 
آیا کشف ماجرا ما را مایوس می کند؟ 
من خیال می کنم آدمی اینگونه است. 
ترجیح می دهد نداند ، تا خیال کند( با آسودگی) که واقعیت همان است که در ذهن اوست. 
ما آماده ی دانستن حقایق هستیم؟ 

۱۳۹۸ مرداد ۲۶, شنبه

این منم

 اما برخی از آدم ها
شاید از واژه لال باشند.
سرانجام
راهی می یابند 
که خود را فریاد بزنند:

به ایهامی
به نقطه ای 
به عددی 
به سکوتی حتی 
چه توان کردن‌؟!

۱۳۹۸ مرداد ۲۳, چهارشنبه

۱۳۹۸ مرداد ۲۱, دوشنبه

دل تنگ

در سکوت پرسروصدای غروب، کاغذ ها را دور و برم می ریزم و به تکلیف هایی که در تمام این روزهای سرد به آنها بی اعتنا بوده ام، خیره می شوم.
امروز باز هم باران بارید. آسمانِ تیره، شبیه روزهای جمعه شده بود. سنگینی فضا را حس می کردم.
نامم را روی صفحه ی مانیتور می بینم و باز خیال ها به  سراغم می آید. تا چند روز دیگر باید خود را آماده ی رفتن به سفری طولانی کنم. شاید هم به نظر من زیاد است. اما تا بحال اینهمه از سرزمینم دور نبوده ام.
روزهای سختی را از سر گذرانده ام. و چنان بی تفاوت با امور برخورد کرده ام که انگار تمام وقایع، شبیه بازی از پیش تعیین شده ای هستند.
نه می ترسم، نه خوشحال می شوم. حتی شاید گریه هم نکنم.
انگار اگر همه چیز هم بد پیش برود، چنان اهمیتی نمی تواند داشته باشد.
می دانی، باید تلاش کنم دوباره به واژه ها بازگردم. می تواند آخرین امید باشد. حتی از عشق هم سربه راه تر. حتی از یک هم آغوشی دم صبح هم عصیانگرتر.
آری تنها این واژه ها هستند. دیازپام. یا هر اسمی که می توانی رویش بگذاری.
آن روزها، آن روزهای سرد و تلخ، به صفحه ی مانیتور خیره می شدم و منتظر می ماندم.
باور کن انگار منتظر بودم تا آن واژه ها مرا از رنج و محنت بیرون بکشند. انگار من نفس نمی کشیدم و آن واژه های بی رمق و افسرده قرار بود دوباره نفسم را برگردانند.
درست همانطور که او نفسش بند آمده بود. نامش را ایست تنفسی گذاشتند.
دیگر ریه هایش فراموش کرده بودند که چه باید بکنند.
آری، می نشستم، بارها و بارها چشم می چرخاندم، که واژه ای تازه پیدا کنم. انگشت های من لال من بودند.
و من مثل آدمی که به اکسیژن نیاز دارد، واژه هایی تازه می خواستم.
می دانی، من هنوز در ژرفای یک اندوه تیره، دست و پا می زنم.
شبیه بن بستی تاریک مملو از یادهای تلخ.
چه چیز می تواند فراموشی را به من هدیه دهد؟
من می دانم که واژه ها چه جادویی درونشان دارند.
تو هم می دانی.
آدم هایی از جنس ما با واژه نفس می کشند.
در روزهایی که عقیمند، واژه ها دوباره لحظه ها را به دنیا می آورند.
این تنها عنصری است که از آن هیچ رنج نمی برم.
واژه ها در خویشتن ما ظهور می کنند.
بیا به خویشتن پناه ببریم.



۱۳۹۸ مرداد ۱۶, چهارشنبه

بی دریغ باران

حال که او رفته ، زمان طعم خاک گرفته است. انگار که من این نبرد را می بازم. خیال می کردم مرگ را پذیرفته ام. هنوز که یاد چشم های معصومش می افتم، نگاهم را آب با خود می برد.  آری من غمگینم. چون دلتنگش شدم. او را کنج اتاق تصور می کنم که چشم هایش را به سقف دوخته و نمی فهمم که در ذهنش چه می گذرد. دست های نحیفش از زیر پتو پیداست. هر بار که به دیدنش می آیم‌ لاغرتر شده.
خجالت می کشیدم نوازشش کنم. 
اما چند بار دستش را بوسیدم.
یکبار هم که به من افتخار می کرد، غرور را در چشم هایش دیدم.
داستان زیادی برای گفتن ندارم. 
درونم بسیار خالی شده است.
احساس می کنم به زودی اینجا را برای همیشه ترک خواهم کرد.
بی دلیل قلبم به آشوب کشیده می شود.
در خیابان های قونیه پرسه می‌زنم


۱۳۹۸ مرداد ۱۴, دوشنبه

خاطره های مرده

من می گریستم
و دخترک
شاخه های سبز رُز را
به سویم تعارف می کرد.
عطسه هایم 
وعده ی پاییز می دادند

هیچ تابستانی
برایم اینهمه مزه ی رنج نداده بود.
انجیرها کالند.
و جیرجیرک ها 
پیش از آواز 
می میرند.
آه که سکوتم 
در بند بند انگشتانم
 ترانه می خوانند!
بیا تماشا کن!
آنگاه مرا از خاطره ها عبور بده‌.
مرا که عصیانگر و رنجور
در انتهای خویشتن
کَم شده ام
و گم می شوم.
انگار کن
که زنی جامانده 
 در سیاره ای دیگر...