۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

خسته ام

‍ خسته ام ری را!
می آیی همسفرم شوی؟؟
گفت و گوی میان راه 
بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوییم
توی راه خواب هامان را برای بابونه های دره ای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده های دور از آدمی می خندیم
بعد هم به راهی میرویم که سهم ترانه و تبسم است
هیچ مشکلی پیش نمی آید
کاری به کار ما ندارند، ری را
نه کِرم شب تاب و نه کژدم زرد
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که برآن بلندی بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
مینشینیم برای خودمان قصه میگوییم
تا کبوتران کوهی ازدامنه ی رویاها به لانه برگردند

خسته ام ری را 
سید علی صالحی

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳, دوشنبه

چشم هایم را برایت می فرستم.

راستش را بگو 
هیچوقت شده 
که باران را 
اینطور که من می بینم، 
دیده باشی؟
ندیده ای. 
می دانم ندیده ای. 
وگرنه 
به پاییز ایمان می آوردی. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲, یکشنبه

دور و نزدیک


کجای جهان رفته‌ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمی‌گردی، می‌دانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد

شمس لنگرودی

۱۳۹۷ فروردین ۲۵, شنبه

۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه

ناکجای دلتنگی

بهارهای نارنج، پیش از اردیبهشت، باغ را فرا گرفته اند. در میان درختان سرافراز، خود را گم می کنم. و مشت هایم از شکوفه های نارنج پر می شود...
خیال می کنم که برایت چای می ریزم. با عطر بهار نارنج. عطر چشمانت همه جا را فرا می گیرد. 
چشم هایم را باز می کنم. باران می بارد. 
می دانم که نیستی. 
سالهاست، 
هزار سال است که نیستی. 
درختان باغ غصه می خورند. 
غصه ی نیامدنت را. 
...
یک روز، 
به وعده ای که نداده ای، 
از راه برس!

من و آسمان

هر چه بیشتر بارید، 
بیشتر نقش بست، 
خیال تو، 
در چشمانم؛ 
ما همزبانیم.