۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

دردی که او می خواهد

 
رفتگر   
ساعت هاست که خیره مانده است   
به جای لب های زن    
بر لیوان شربت نذری    
که دم غروب   
 در خیابان انداخته بود...
تنها کسی که  به خاطر او  
از خم شدن قامتش اندوهگین نبود.  

بعدا نوشت، برای کسانی که داستان رفتگر را نمی دانند:  رفتگر هرگز فضول نبوده و نیست، فقط عاشق است. و زن در این داستان منظور یک زن مشخص است. 

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

بهشت و دوزخ

رفتگر   
هر شب   
در پیچ و تاب گیسوان زن    
خیال می بافت    
تا زن    
هر  سپیده دم     
تار و پود  رویاهایش را    
از هم بشکافد   

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

جای تو خالی

    ساعت هاست گیر کرده ام توی یک صفحه و دست از سرش بر نمی دارم . با خودم گفتم الان است که این صفحه ی سیاه و سفید زبان باز کند بگوید بس است دیگر از جان من چه می خواهی که عاقبت دست از سرش برداشتم. چرا همیشه آنها باید واژه به سرم بگذارند؟ می خواستم یکبار هم که شده من سر به واژه هایشان بگذارم. اصلا نمی دانم چرا این سیاه و سفید ول کن من نیستند. اگر توی رنگین کمان هم بیفتم سیاه و سفید می شود.
     می بینی تو را به خدا. نشسته ام سرم هم توی لاک خودم هست ها! یکدفعه سر و کله شان پیدا می شود. بعد زل می زنند به من که چه از جان ما می خواهی . آخر شیطنت هم حدی دارد.  بعضی وقت ها واقعا کاری به کارشان ندارم. اما آنها می آیند توی خوابم همینطوری می گیرند می نشینند زل می زنند به من. انگشت توی چشمم می کنند، موهایم را می کشند، یا شروع می کنند به رقصیدن. من که گفتم آنها درس دلقکی هم خوانده اند. خوابیده ام، که ناگهان  خودشان،  خودشان را ورق می زنند. شعر، داستان، هر چه که در توانشان باشد، انگار که مرا گیر آورده اند. یک نفر باید باشد دیگر...خب بعدش من چطوری بخوابم آخر. بعد می گویند چرا نمی خوابی. خب این اعجوبه ها مرض دارند. هر کسی جای من بود می برید دیگر. یک جوری از دستشان خلاص می شد. اما اگر مثلا من ببرم چکار می خواهم بکنم؟ هیچکاری نمی کنم. فقط حرف می زنم...
    همه اش یک روز ته می کشد. این واژه ها را می گویم. همین ها که حالا سوار مغز من شده اند. همین ها که خیلی  هم دوستشان دارم و نمی توانم از دستشان خلاص شوم. یک سبک دیگر از بیدار ماندن است. حتی شکل تنفس را عوض می کنند. راه رفتنم هم عوض شده . خوابیدنم که بماند. یک مدل عجیب و کشف نشده از خواب که خیال ها در آن به شکل واژه ها ظهور می کنند و نمایش می دهند. حتی معاشقه هم می کنند. این دیوانه تر از من های تاریخ شعر.
بعضی وقت ها با خودم می گویم  کاش تو هم یکبار می آمدی توی خوابم، مزاحم خوابم می شدی با هم این دلقکها را تماشا می کردیم. آنوقت تو باورت می شد من راست می گویم که اینها خیلی دیوانه اند.  اما تو خواب مرا می خواهی چه کنی؟ صد بار گفتم خیلی آشفته است. می دانم جای تو بهتر از  این هاست.  این شلوغی ها در شان تو نیست. و من تو را هرگز به آنجا دعوت نمی کنم. اگر دوست داشتی خودت بیا. اما از اوضاعش گله ای نداشته باش. هر چند دوست دارم اگر آنجا آمدی همه چیز زیبا به نظر بیاید. اما خودم می دانم که اینطور نیست. جز پریشانی چیز دیگری به چشم نمی خورد. خواب من اگر خوب و مرتب بود، نصیب من نمی شد. 
    ولی یک چیز خوب برایت نگه داشته ام. اگر آمدی، دور از چشم واژه ها، یواشکی برایت یک شمع روشن می کنم با روشنایی خاص که فقط یک دل روشن می تواند صاحب آن باشد. چشم هایم را باز نگه می دارم.  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

آبی

پیداست که پنهانی در بستر اقیانوسی واژگانت. 
هنوز برای غرق شدن زود است. 
من تازه پیدا شده ام!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

پیدایی

  "پروانه ای روی شانه" ات نشسته است.  و تو در آرزوی دوباره ی زایش واژگانت ، چشم براه بازگشت پرستوهایی!
در دور دست ها از میان شیارهای رشته کوهی به غایت بلند، آبی روان است. آنجا که در دامنه هایش مانی تعمید داده می شود. و دوشیزه ی روشنی به اغوای دیوان آمده است، زمین نمناک تر است و سپندارمذ در روشنی خیره کننده ی آفتاب غنوده است. و بهمن امشاسپند در ساحل کیانسه به دیدار پیام آور نیکی آمده است، در حالیکه مغان آتشی افرخته اند، من در لابلای خطوط موزون اوستایی به سماع درویشان فراخوانده می شوم.  
     چرخ می خورم بی تابانه. و در لذت سکر آور غزل های مست ،شور می شوم. شیدا می شوم.  
     از دور دست ها پرستویت از را می رسد. غزل غزل واژه از تو فوران می کند. آتشفشانت فعال می شود دوباره. و من در ازدحام  واژگان تو  بارور می شوم. 

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

یسن نو

    آسمان خیلی بلند است. ستاره ها به سقفش چسبیده اند. دستم را دراز کردم. نع! دستم نمی رسد. چقدر دور است. حتی وقتی بر فراز بلندترین دیوار می ایستم... و دیگر هیچ. از کنار دیوارها عبور می کنم. خاصیت  عجیبی دارد زمین. زمینی هستی. جنست خاک است. به زمین چسبیده ای. دستت به آسمان نمی رسد و ... عمرا ستاره ها را توی مشتت بگیری. زمین و زمان را هم بدوزی به هم فایده ندارد. از این لحاف مندرس چیزی عایدت نمی شود. حرف حرف خاک است وقتی پای آدم می آید وسط.      آدم است دیگر. راضی نیست بکند از خاک . زمین می گوید جایت خوب است. خوش باش. گناه ستاره ها چیست؟ هیچ. تازه متولد شده اند بعضی هاشان. کوچکند خیلی. اما پر نور. انگار هر چه پرنورترند دورترند.  در سوسوی وسوسه انگیز ستارگان، تناقضات شهوانی طیف های بسیار وسیعی از نور موج می زند.  سمت بهشت، رویای آدم پر رنگ تر است، هوس آلود، خواستنی هر چند دست نیافتنی. هر چه هست انگار کار آسمان است... به حضیض قناعت می کند او که بالهایش را برخی از فرشتگان جویده اند از کدورت. چشم ندارند ببینند. آفریدگارشان بی چشم آفریدشان. حال ندای امشاسپند هفتم، سروش نیز ناجی نخواهد بود بر این مکافات ذلت. آدمی است دیگر . او که روانش را نثار  دیوان کرده است. رستم هم بیاید حریف هیچکدامشان نمی شود. 
     در جایگاه هماغوشی آسمان و زمین به نیایش می نشینم. ایزدان  به تماشا نشسته اند و بانوی آب ها با ردای بلند و تاج هشت گوشه اش آواز عشق سر می دهد. باران آغاز می شود که بشوید. سپندارمد بیدار می شود. تیشتر در کار است.شعرای یمانی من... اما دستم به ستاره ها نمی رسد. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

بی مرگی 1

    سرانجام از آن دیوار بلند عبور کردم. آن دیوار بلند دست نیافتنی. در پشت دیوار، زمستان سخت از راه رسیده بود. زمستانی طولانی که هنوز خودش را نشان نداده بود. از میان جنگل های تایگا می گذشتم. صدای زوزه ی گرگان همراهیم می کرد. تا رسیدن به پل فرسنگ ها باید می رفتم و می رفتم. مرز میان روشنی و تاریکی. پس از گذر از کوهستان های تاریک. در این سرمای بی پیر. 
    آری می رفتم تا شاید پیامی از زیستن را به مردمان آن سوی مرزها برسانم. که جاودانه شوم.سرما می تاخت. آنچنان که گویی می خواست مرا در خود خفه کند. دیوان همه جا در کمین نشسته بودند. چه امیدی به رسیدن بود؟  زمین نرم و سفید، آب های مرده را به رخم می کشید. همه شان از حرکت ایستاده بودند. و در تلاشی رقت بار برای رسیدن به مقصد نهایی، جانشان را تقدیم سرما کرده بودند. هزار سال بود که زمستان شده بود. نه! بیشتر از هزار. همه جا بوی مرگ میداد. اگر خورشید بیدار می شد...!
    همه جا جنازه ی گوزن ها، سنجاب ها، خرگوش ها ، گراز ها و ... به چشم می خورد. زمستان کار خودش را کرده بود من که از نسل خدایان بودم و هم ایشان بودند که عقوبت ارواح سرگردان را نثار من کرده بودند، من می گذشتم. با خود می اندیشیدم اینان شاید مرا اشتباه گرفته اند. من  در خور این آزمایش با ارزش نبودم. من فرزند زمین، می گذرم. خدایان اما نیرویشان را به من بخشیده اند. سرم پر از اندیشه است . اندیشگانی که سالیان سال کوه ها را بر پا و رود ها را جاری ساخته است. من فرزند همان زمینم.  آتشی خواهم یافت. به چشمان خورشید  خواهم  بخشید من به پل می رسم. ...

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

گرگ و میش

      می خواهم این زخم  زشت و کثیف را نابود کنم. بوی تعفن می دهد این اندیشه ی سیاه مسموم. که تمام رویاهای مخملی ام را آلوده خواهد کرد. می خواهم از شرش خلاص شوم.
                                                                  .................
        تو عقوبت منی ... تو،  نبودنت، تلخی ثانیه هایی است که در جام من است. می نوشمت ای تلخ ترین تکیلای تاریخ؛ تا در من جاری شوی در مویرگهای اندیشگانم. تا سرشار از تو باشم. می خواهم عریان شوم از نقاب آدمیت. از خودم. و نباشم. از تو دورم. آنچنان که خورشید از ماه. و تو... تا آخرین سال نوری ممکن هم نخواهی آمد. 
                                                             ....................        
        دنیا مرده است. هر چند مرده اش هم هرزه گاهی است تهوع آور. از مرز یادها می گذرم. بی آنکه هیچ نشانه ای را بشناسم. می خواهم دلم را نزد ایزدان به امانت بگذارم ، پیش از آنکه دوشیزه ی روشنی به پیشوازم بیاید. به بیداری هایم تعظیم می کنم. افسوس که تو در خود وامانده ای. من مغلوب اهریمن نخواهم شد. من برنده ی همیشگی پیکارهای اویم. او را در قعر دنیای مرده خواهم یافت اینبار، هنگامی که تو از غفلت برخیزی. و من آن لحظه در "شرق بهشت "خواهم بود.

گفتگو

        نیمه شبان رفته است. سپیده دمان هم گذشته است. واژه ها از نیمه شبان تا سپیده دمان برای چشم هایت رقصیدند. ای حدا خوان واژه هایم!
    از تو بعید بود که از همچین بزمی جا  بمانی. حال دیگر همه ی واژه ها مرده اند. افسوس!
        در یک خلسه ی ناگهانی به رویای تو می آیم. چشم هایت را برای  دیدن واژه هایم به عاریت می گیرم. حیف که نابینا شده ای.
    واژه ها دیگر نمی رقصند. بهتر است نگاهت را جراحی کنی. 

خالی

    رویاهای بافته شده ام را  
می شکافم و جلوی چشمانم می آویزم. 
دیگر نیمه شبان 
!با آهنگ واژه هایم نمی رقصی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

شورش

    چشم بر هم می گذارم برای عبور از تاریخی که از آن من نیست. من که به قرن ها پیش تعلق دارم... از عقوبتی که در مسیر من است نمی هراسم. شک ندارم تک تک مخلوقات سنگی خود را آماده ی نبردی سهمگین کرده اند. تاریخ سیاهی رقم خواهد خورد. 
    من از این تاریخ عبور خواهم کرد. چونان سپندارمذ که به پاکی زمین، باروری زمین و عشق سوگند خورده است. من تاریخ خود را در آغوش می کشم. در زمزمه ی آب ها می پیچمش.آبهای اساطیر کهن. و بانویی با ردای بلند وسپید با تاجی هشت گوشه که ارابه اش را باران و برف و مه و تگرگ می کشند، می آید تا من تاریخ را به او بسپارم. من خود سالیان دراز در میان آب ها زیسته ام، آنگونه که نام خود را از آبها وام گرفته ام.     آری تاریخ معصوم من، تاریخ در خون خود خفته ی من، در سکوت کوهستان های مرموز، در آغوش بانوی آب ها آرمیده است. و سپندارمذ تمام شکیبایی خود را به پای این تاریخ  می ریزد... مادر داغدار گیتی به چلیپای اندوهش بر صلیب است. تاریخ به تاراج رفته اش را به ماتمی سخت نیکو نشسته است. آنچنان که مادر حسنک  وزیر بر ماتم پسر . که شاید دوباره قامتش راست شود. که شاید از لابلای  پیکرهای مرده ی غرق در خون، در میان سیاهی ، مهر به عقوبت کناهکاران ارابه اش را به حرکت درآورد. 
    من از آن این تاریخ نیستم. و حتی واژه ای تلخ نیز در درازنای آن نثار نخواهم کرد . تاریخ فرسوده و کثیف... از کنارش آرام می گذرم. و سطح نازک مقوایی اش را به آتش های بزرگ می سپارم. من از آن این تاریخ نیستم. فردا روز من نیست.

فاصله

   دچار هبوط شده ام. 
از چشم هایت افتاده ام. 
صد بار گفتم گریه نکن!

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

عاشقانه

تو در افق محو شده ای" و دیگر نمی آیی ... سرانجام اندیشه هایم در پی یک انتظار طولانی سترون می شوند. آری! مفاهیم عقیم شده اند. دیگر واژه نمی زایم. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

روزنه

    در تاریخ غوطه ورم، در اساطیر زیسته ام و عمری به درازای آفرینش دارم. به دیدار همه امشاسپندان رفته ام و ایزدان را به نام  کوچکشان می شناسم. گویی زمان در من متوقف شده است. بر سطح  صیقلی  عمر دست می کشم. چقدر سوهانش کشیده ام. دستانم پرند از حاشیه های تاریخ: خیانت، دروغ، دسیسه ، تجاوز... می خواهم غبار زمان را از روی این ثانیه ها کنار بزنم اما گویی انگشتانم توان ندارند. چقدر وزن زمان سنگین است. همانقدر که وزن عمر سبک. بگذار همینطور بماند. همه چیز بوی زمان می دهد کهنه، خاک گرفته...
     و در همه ی این تاریخ، فقط  تصویری مات و مبهم  از تو  باقی مانده است. تو زهره می شوی  سوسو می زنی در مقابل چشم هایم . سهیل می شوی که از مشرق وجودم بر من بتابی. اما چقدر این شرق، دور است. به تو نمی رسم. می خواهم  تو را داشته باشم. دستم را دراز می کنم  تا تو را در خود حل کنم. انگار بازمانده ی یک سرود قدیمی از اعصار کهن هستی که نشنیده امش. راز آلود و ناشناخته . واژه واژه ات وسعت همه رودهای سرزمین های دور است. رودهایی قرن ها پیش از من تو. آه! واژگان تو... انگار می خواهی  عصاره ی هستی شوی تا من بنوشمت. تا تو در من جوانه زنی . من "تو" شوم.  اما  نمی دانم در کجا بود در عقده های باز نشده ی زمین یا در خیال بافی های یک جنگل ابر گرفته یا کوهستان سبز که تو را گم کردم. می خواستم  نوری در پشت پلک هایم باشی . مفهومی  باشی در اندیشه هایم تا سرم از هوای تو گرم باشد.
     تو دوری، دست نیافتنی و نایاب. پس من واژه می شوم رقصان و پای کوبان در پیشگاه تماشایت تا  در یک مراسم آیینی حروفم را جرعه جرعه در چشم هایت بریزم. تا به نبودن هایت بپیوندم. رها و تمام. که دیگر تصویرهای سرخ دشنه بر چشم هایم نکوبد. میخواهم به تو بپیوندم تا در ابدیت تو محو شوم. تااز من چیزی نماند که نشانی بتوان از آن یافت. می خواهم من، من نباشد."تو باشد". افسوس که من تاریخ ملتی هستم که نشناختندش و ناچارند تکرارم کنند. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

عبور

    بذر فراموشی می ریزم  بر این روزهای سپید. سالهای سپید. که بگذرم. پلک های خسته ای که نیمه شبان بازنمی‌شود تا کورسوی نوری را بیابد ، عقوبتشان  اخگری سوزان است. دچار شطح و طامات شده ام. واژگان در سرم چرخ می خورند. در پهنه ی ناریکی دور خودم می گردم و عاقبت بر زمین می افتم . کلمات را قی می کنم و کاغذ را سیاهی فرا می گیرد. این دگردیسی ناگهان، عهد کرده تا مرا به شیدایی بکشاند. نیمه شب است. بر آنم تا آوازی از سر مستی سر دهم. مستی نوشیدن واژگان. همه در خوابند و من با "چشمان کاملا بسته"  درد را به پس تاریکی می رانم تا دوشیزه ی روشنی به دیداری مرا آغشته به نور سازد. و بانوی آب ها به تعمیدی، مرا به سوی رودهای نیرومند فراخواند. 
    تصویرها یکی پس از دیگری در پشت پلک‌هایم  می آیند و می رقصند. پژواک صدایم در کوهستان های سرد برف خورده می پیچد. مرده هایی که به دیدار زندگان می شتابند. فریاد می کشند. دروغ می گویند. و هستی در پی هجوم نابرابر اهریمن از رمق می افتد. فراز و نشیب عقده های گره شده ی دنیای مرده را پشت سر نهاده ام و همچنان که زخم  دشنه ی جهل را  از  اندام نحیف تاریخ می زدایم  به عذاب شهوانی زمین  دهن کجی می کنم و صد البته که آسمان را  گواه معصومیت بر باد رفته اش می گیرم. نفرین های مستجاب، به جان ستارگان افتاده اند و مهتاب رو به افول، به قامت تکیده ای می ماند با چشمانی به غایت سرخ. نمی دانم از مستی است یا بی خوابی به سرش زده است. هر چه هست قمر در عقرب است... ناگهان چشم گشوده مستی واژگان از سر پریده، به خود می گویم" کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را".

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

دست افشانی

     بنویس... آنچنان خالی شو که  روحت در شفافیتی بی انتها شناور شود. آنچنان خالی که من به  شریانهای خیالت قدم بگذارم، خاموش و بی پروا. مثل نور ناگهانی بی هیچ مقاومتی در تو... آنچنان خالی که من آرام، در بستر مخملی واژگانت  بخزم روشن و رها و تا زمان بی زمانی در آغوش جملات تو بیاسایم؛ که ریشه زنم در مشت گلی تو به توان بی نهایت؛ که پیچکی باشم  بر اندام نغمه های سرخین تو به درازنای تاریخ : بی انتها و سردرگم. بنویس...تا سکوت، کودتایی باشد شکست خورده در میان ههمه واژگان. بگذار عاشقانه هایت از لابلای چشمهای تو چکه کند، پهن شود، بگسترد، انقلابی رخ دهد در همه بود و نبودت،  در برت گیرد، تو خالی شوی از بیداری، ازحس؛ و در  رخوتناکی خلسه ی گرانبهایت، مرا و خیالم را جای دهی  که چشمه شوم، جاری شوم  بنوشم از تو  و سرچشمه ی زلال و مکرر واژگانت ،سیراب شوم سیراب... دریا شوم. بلکه در تو حل شوم؛ آمیخته با مفاهیم درونت. آویخته بر اندیشه های عاشقانه‌ات. در بستر آرام خیال تو در سور صدا و واژگان،  به تماشا نشسته ام  که به سماعی شور انگیز برخیزم، در قلمروی که اینک از آن من است.  من فاتح سرزمین توام.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

رستاخیر

    نوشتن، دستاویزی است  در هزار توی زمان. برای گریز، و قلم بی دوات زبانی است برای سرودن فریادی خاموش در کهکشان های پر از بن بست تا آوایی آفریده شود در این پایان های بی پایان. هر حرف، هر واژه، شوری است در ابدیت امکان که پوسته ی خشن وهم را قلقلک می دهد شاید بیداری حاصل شود... زمان در حال دویدن بود و گنجهای بسیار در نهانخانه مانده.  انفجاری در راه بود. در گنجخانه. در سفالینه گل آلود . هر چند کار از کار گذشته بود. 
      عاقبت آمدم. واژگان بودند که جان باخته بودند. و اینک  در کنار پیکرشان باید نوای اندوه سر دهم. برمی خیزم تا شوری بینگیزم. تا شاید واژگان نیم خفته را به سماعی سرخوشانه درآورم. و خود که تشنه شنیندم، آوازی سر دهم  بر این بزمناکی زمان ابدی. و بنشینم به مداوای آواهای دلسوخته. تا آغازی بیافرینم جاوید که از پستوی زمان فریادی تا ابدیت سر دهد...  این من بودم که می آفریدم. که می نوشتم. باید همه آنچه سالها مانده بود را می زاییدم. بی کم و کاست. تا  رنگ های نو بسازم  در این بستر آماده. 
     "در آغاز واژه نبود." تنها، اندیشه های در هم و برهمی بود که تا دستی آنها را از قعر هستی بیرون بکشد، بهانه ای برای آفرینش.برای نوازش چشم هایی که در تاریکی رقص واژگان را به تماشا نشسته است.   اینک که  واژگان بیدار می شوند  همهمه ای به راه می افتد در  دار و ندار هستی قلم بی دوات. زبان می سراید. چشم به سماعی پر شور مشغول است. و خود داستانی است از شب نشینی شورانگیز باران و دل و گل و آواز و سماع واژه ها. ، در "شور زار "چشم هایی که در سپیده دمان به هماغوشی واژگان تلخ بیاید. آنگاه که من در بستر نوشته های تازه به دنیا آمده جان بسپارم. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

نقب

    از سایه ام که جدا می شوم، پشت سر لاله زاری به جا می گذارم‌، تا  ثانیه های شیفتگی و شیدایی را در نقطه ای آویزان کنم نگاهشان کنم. دوباره رنگ کنمشان. سرخ. نه سیاه. چونان استاندال برای آفرینش جنونی رقت بار. در معصومیت گناهان- گناهانی از جنس بشر- زیستن گویی تقدیری است برای خلق بستری خشن تا عاشقانه هایی از نوع معاصرش بسازد.  از سایه که خیز برمی دارم، می دانم این قلم ترسخورده می لرزد تا خط خطی کند.ولی چه اهمیتی دارد. وقتی واژگان خیال رقصیدن دارند. انگار نمایش تازه آغاز شده است . 
    بر پهنه کاغذی که دیگر جواب نمی دهد هی دانه دانه  حروف را  به پرنده ی در خارزار افتاده می بخشم. باران می شود . اما خیال شستن ندارد:رنج، دسیسه ی آوار اشکی است که دل را  می‌ساید. هی تنگ و تنگ تر می‌شود این یک مشت گِل.اما خیالی نیست. آری گِلی است. سفالینه ای آغشته به گل. که نشسته است تا تماشای پرواز درنای سفید را از دور دست های خیلی سرد به قاب بکشد. درنای به نام امید. رنگ ها هنوز در کار نیستند. جز سیاه و سفید: که مشغول سفسطه اند و من در شطحیاتی که به عصر جدید آغشته شده است، بال بال می زنم که بتوانم سرم را بالا بگیرم و نفسی تازه کنم در عرفان شورانگیز بایزید. و  سلول های بنیادی ام را به رمز و رازهای غزلیات حافظ آلوده کنم. 
    انگار من اهل تاریخ معاصر نیستم. جریان سیالی از قرن پنجم تاهشتم. یا لحظه ای تاریک در وقوع دولت ساسانی. قطعه ای ادبی در یکی از نسک های اوستای گاهانی. یا خودپندهای اوشنر دانا. فرمان بزرگمهر دانایم به یافتن کلیله. پس برزویه می شوم در دربار هند.بازمیگردم و باز در اسطوره های پیروزی " سه پاس" بر اهریمن دست و پا می زنم که آیا تیشتر بر اپوش پیروز می شود یا نه. شروع به خواندن مانتراهایی می کنم که اهریمن را به خواب برم...تا دنیا فرشگردی دوباره یابد.  به خواب ارداویراف که می‌روم،  دردام دستور  زبان پهلوی گیر می افتم: فعلی می شوم که شناسه اش به مفعول چسبیده است. من ارگتیوم.     

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

چرندیات

    جالب است. دنیای مرده سرشار است از تناقضات موهوم بی سرو تهی که فقط باید بگذاریشان توی دستگاه بافندگی و ببینی که چه بدعتی حاصل می‌شود. من دنیا را کشتم. مرده اش را بوسیدم و و پیکر او را در عمیق ترین نقطه های هستی ام دفن کردم. فقط می خواستم از دست او خلاص شوم. حتی قطره اشکی هم بر پیکر او نریختم. اصلا خودم هم می خواستم او بمیرد. دیگر نخواستم آدمک بازیهای این فاحشه ی هزار داماد باشم. باید کاری می‌کردم. چشمانم را بستم و روزی او را کشتم. با خودم می گویم :"دستت درد نکنه! خوب کاری کردی. از شرش خلاص شدی". 
    می‌خواستم دوباره نفس بکشم. دلم می خواست دوباره خودم شوم. دو بال داشته باشم. یا سوار بر  ارابه ای که رویاهایم  به پروازش در می آورند به هر سو چون کودکی که عاشقانه آواز می خواند، گلها را نوازش می کند، خاک را می بوید، اشک می ریزد، می خندد، می دود زیر باران ، زیر درخت ها، توی جنگل های انبوه هیرکانی .در میان کوهستان های به برف نشسته هاشور خورده. که چشمانم بچرخد و سیراب شود از این نقش . این همه زندگی... 
   تمام شد. نشد آخر بپرم. من تسلیمم. در میان انبوهی از صحنه ها، جنازه خاطرات بی گناه، و  روزهای معصوم، دهان می گشایم که مرثیه ای بخوانم برایشان. برای این تصاویر محو. که دنیا خط خطی اش کرد. دنیای...می خواهم دهانم را باز کنم. اما نمی شود. چه کنم. نمی شود. "م ی خ و ا م" می‌شنوی؟ "می‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی خوام که بنویسم اما نمی تونم" از بین تمام روزها، ثانیه های خاکستری می آیند می رقصند. کش می آیند. دستانم را می گیرند می‌گویند:" بیا تو هم برقص با ما" شریک جرمی شوم بر بی رنگی. من، به تک تک دانه های باران بر شیشه پنجره سوگند می خورم نمی خواهم این سکانس های بی رنگ  را ببینم. اما می بینم. 
    به مشت گِلی ام می گویم " فحش بده جانم فحش بده آروم می شی" مشت گِلی ساکت است. حتی گریه هم نمی کند. بیچاره. مثل رسول آریانِ اسماعیل فصیح پشت شیشه منتظر است تا خودش را اعدام کند به خاطر ارابه رویاهایم. آرام به من گفت" اگه من بمیرم راحت می شی؟" بیچاره دلم برایش سوخت. چقدر بی ملاحظه شدم. می گویم پوست این دنیا کلفت است. جنازه اش هم به این سادگی‌ها نمی پوسد که. تو خیالت نباشد جانم. آخرش خلاص می شوم از این همه راه های بی انتها. شاید حالا ننویسم بهتر باشد. بس است دیگر!

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

هیچ است

     در لابلای چرخدنده های زمان بی کردار،  خرد می شود استخوان هایم. آنگونه که صدایش در عمق وجودم می پیچد. هیچ تضمینی نیست که قامت راست کنم اینبار زیر انبوه آوار یادهای گس. منتظرم چیزی را بچشم. چیزی را بنوشم. هیچ چیز نیست. پرز های چشایی زبانم حتی طعم شکلات تلخ نود و هفت درصد را هم حس نمی کنند.  دارم خالی می شوم . حتی مویرگ هایم هم دارد خالی می شود. این منم که دیگر سرشار نیستم. اصلا انگار یادم رفته است که چی بودم. مثل فیل شهر قصه شده ام . یه موجود هشل هفت که خودش را نمی شناسد. 
    من باید از این دنیای مرده ی به دوزخ رفته چه بخواهم؟ او که بازیگر خوبی است، مرده اش هم حالا لولوی رویاهای من است که دست می سودند آسمان را  و انگار ابدیت در آنها جاری بود. اما این قداره بند پلشت،- دنیا را می گویم- به هیچکدامشان رحم نکرده است. اصلا من چه هستم؟ ها؟! چیری هستم؟ حتی خاک هم نمی شوم که بونسایی در من بروید تا من هم دچار رنگی در ضمیرم شوم. تا شاید پوشش سبزی باشم از غزل‌های زمین. نه. هیچ نشدم. هیچ. و اینبار باورم شده است که  ولو شده ام روی سطحی از خروارها روح اسقاط شده. خاک بر سر این دنیای مرده ی پوشالی. آه! اصلا من که هستم که خط و نشان بکشم به حال دنیا. اما دهانم پر است از دشنام هایی که همه شان فقط به درد این دنیای مرده فاحشه می‌خورد. 
    درون تاریکی قدم می گذارم تا چیزی را نبینم. انگار از قلب خشک شده ام شرم می کنم. دهانم را می گشایم. تا این احساس لزج  چندش آور را از درون قلبم خالی کنم. آه! چرا نمی توانم حرف بزنم. -گاهی من هم دشنام ها را می ستایم. خدا رو شکر که دشنام ها خلق شدند. بعد با خود می گویم خدا پدر و مادر کسی که اولین بار فحش دادبیامرزد. شاید قابیل بود. خدا می داند!- مگر من چه چیزم از این آدم های زبان کلفت کمتر است؟ زبانم نازک تر است؟ نه نه. دلم کوچک است. "دلم"کودک است. "دل"، سپندارمذ است. هرچند پژمرده است. صفحه ای است که سوزنش روی  کودکیهاش گیر کرده اما اسیر زمین است. اسیر چرخدنده های زمان. 
    می خواستم آزاد شوم از رنگ های سیاه و سفید. قلبم  در کوهستان های سبز، به دنبال پروانه ای با بال های آبی می دود تا با او پرواز کند. شاید درونم کنده شود از این سطح ناهموار محکوم به سنباده ی شماره ی سی. اما می سابدم آنچنان که به قلبم می رسد تا مثل ماهی از آب افتاده بال بال بزنم و به پروانه نرسم. هه! این بشر است. بشر دچار ژنتیک. جان به جانش هم کنی بر می گردد سر جای خودش این بشر است.  

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

هذیان

    پلاسی کهنه و نخ نما بر جنازه این دنیا می کشم. لیاقتش بیش از نیست این عروس هزار داماد. با این حال بوسه ای نثار پیشانیش می کنم به پاس تحمل بار  قاذورات دیوهای کماله. حتی اگر تیشتر هم بیاید حریف  این همه پلیدی نمی شود. دنیا با این همه هرزه گری هایش عاقبت از پل چینود به قعر می افتد و من نگاهش می کنم، که بلبشویی بود از هذیان ارواح سرگردان روی پل . و حال که خود دنیا از پل به زیر افتاده، ارواح در دوزخ ، آواز اهریمن را زمزمه می کنند.
     انگار فقط سرباز جیمز رایان بود که جان سالم به در برد تا نوع بشر از دیوار خدا بالا برود و مدعی  بلا منازع تفکر خلاق شود. اما همچنان که زمان کش می آید، پلاسیدگی ثانیه ها بر قلبم آوار می شود. دنیا مرده است. و من در برهوتی از ارواح  در پی شاخه ای از امید می گردم. 
    رنگ های درهم را کنار می زنم  شاید زلالی از چشم ها در خاک بیام. همه چیز خشکیده است. عشق، رازی بود که که آنقدر از چاک چاک سینه اش خون چکید تا تسلیم  دنیا شد. بعد ا زخود می پرسم، چند برگ دیگر باید بشمرم  رنگ ها با زمین آشتی کنند؟ ناگهان می پندارم رنگ ها دیگر نمی آیند. عنکبوت ها، کرم‌ها رنگ های این دنیا را خورده اند و حال که دنیا مرده است و دیگر هیچ. روزی بونسای کوچکی هنوز رنگی از امید در دستهایش مانده بود. می گفت دستانم را بگیر به تو رنگ می دهم. اما زود مرد وقتی دستانش را گرفتم. به کودک می گوبم، تو آمیخته ای از همه رنگ هایی . و دنیا با تو دوباره زنده می شود. کودک خنده ای تحویلم می دهد. و از گردنم آویزان می شود. یک دل سیر آغوشم را تحویلش می دهم. و می گویم چه رنگارنگ است نگاهت، قلبت. و از او سرشار می شوم. می خواهم پاک نشوم. می خواهم به رنگ هایش آغشته شوم. سر و صورتم. شاید دوباره زنده شوم.  

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

دارالمجانین

    دیوانه که باشی خیالت راحت است.هر چه هم چوب لای چرخت بگذارند، حالیت نمی شود که. به قول آناتول فرانس دنیا را دیوانگان نجات داده اند. آری. اگر این دیوانگان نبودند که بوی گند اراده‌های لجن گرفته مشام دنیا را می آزرد. در سطح شناورم . دست می‌یازم چیزی را بچسبم ، تمام عصب های بدنم فلج شده است. بی حرکت چشمانم به آب خیره شده است. عمق را می کاوم . دستانم حرکت نمی کند. سایه های سرنوشتم در زیر آب شناورند. بعضی شان سیاهند وبعضی سپید. و مابقی خاکستری. هیچ رنگین کمانی در کار نیست. 
    فکر می کنم سرنوشت چیز موهومی است که در قالب "آنچه بر تو خواهد گذشت" خودش را بر تو غالب می کند. آری او پیروز این میدان است. چیزی را از خود دریغ می کنم. نمی توانم بگذرم. فراموشی. آه... یاد، صفحه فولادی است که خطوط تا اعماقش حک شده است. پاک نمی شود که.هر چه هم ناخن بکشی ، اصلا تیشه بکش رویش ، فایده ای ندارد. بعدش هی می خواهی نگاه نکنی بدتر می شود. نمایش آغاز می شود. تصاویر حرکت آهسته پیدا می کنند. جلوی چشم می رقصند تا بیشتر حرصت را در بیاورند. این خاطرات فاحشه. حرامزاده ها اصلا مرض دارند. هر چه می خواهی نبینی، خودشان را عریان تر می کنند که تو تحریک شوی و نگاه کنی. اصلا مستقیم هدفشان بود و نبود توست که آب شود از چشمها بریزد بیرون. خب زورشان زیاد است دیگر. انگار هر چه زشت ترند، قشنگ تر می رقصند. و تو انگار توی چشمهایت چوب کبریت گذاشته اند که بسته نشود . ببینی. بایسیکلران. بیچاره 7شب رکاب زد. حالا تو هی رکاب بزن شاید به جایی برسی. بعد می گویند فلانی دیوانه شده . بگذار بگویند. من می گویم دنیا را دیوانگان نجات داده اند. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

قاصدک

    "دست" می گوید: خسته شدم. بسه دیگه. " قلب" می گوید: آخه آدم عاقل نوشتن که تمومی نداره. عقل، قلب، دست... هیچکدام هیچی سرشان نمی شود. فقط مایه آزارند. سرت را که بچرخانی، سرت کلاه می گذارند. هر کدام ساز خودشان را می زنند. کودک مرا می خواهد و مدام اشک می ریزد.موهایم هم دارند کلاه سرم می گذارند. سپید. خاکستری. هر کس به فکر خویش است. 
    و این زندگی که انگار تمامی ندارد او هم راه خودش را می رود. بعد فکر می کنم اگر جا بمانم از این قافله چه؟ جا ماندم. و دستهام دراز. خالی. بی هیچ چیز. چقدر دنبال روزنه ها گشته ام. هر روزنه ای. اندازه سوراخی که مورچه ها از تویش رد می شوند. اما امیدی از تویش بیرون نیامد. آیا من روزنه ای هستم که کودک بعد ها به دنبالش می گردد؟ آیا از من نوری می خزد به بیرون؟ واقعا این باران دارد چه کار می کند؟ قدیم ترها که می آمد می شست. الان انگار نه انگار. نیست سیاهی اینقدر زیاد شده.هر چه هم بشورد که پاک نمی شود آخر. حق می دهم به او. اصلا فصل عصیان است. عصیانی به وسعت آنچه اهریمن بر سر دنیای مینوی آورد. و چه تیرگی ها بر سر دنیای روشنی نیاورد. آری سیاهی که سالهاست از آن گریختم. باز آمده چسبیده به گریبانم. دیشب به من می گفت : "دیدی دوباره پیدات کردم. فکر کردی می تونی از دستم خلاص شی؟" گفتم ازت متنفرم. ازت متفرم." ولم نمی کند. 
    کودک آنقدر گریست که صدایش خط خطی شد. من چجور آدمی هستم. اصلا آدم هستم؟ آری آدمم. فقط آدم ها می توانند اینقدر در بی رحمی هایشان غوطه ور شوند. من هم دارم غرق می شوم. به چشمانم گفتم:"چشم جان دیگه نبین. هیچی رو نبین. بسته باش، کور باش." مگر حرف گوش می دهد. نه . می خواهم پاهایش را قطع کنم تا اینقدر نچرخد در اطراف همش می رود. بعد خسته می شود پر آب می شود. و غرق . خب یهویی مرا هم بگیر و غرق کن دیگر. 
   کودک دستش را حلقه می کند دور گردنم انگار نمی خواهد از من کنده شود. من هم می خواهم با سریش به او بچسبم . معتاد شدم دیگر. ولی بعدش که باید بروم چه؟ من محروم او هستم. ساعت ها، روزها، چه حیف. از لحظه ای که در من جوانه زد، رویید، و شکفت، دوباره عاشق شدم. و حال این ساعت های تلخ را می چشم و بوییدن او بر من حرام می شود. ساعت ها قاصدک در دشت ها می پرد تا دوباره در دستان من می نشیند.من باید به دنبال قاصدک بدوم . بیچاره قاصدک . تقصیر من بود. که گذاشتم از دستانم پر بکشد. بعد "قلب" پر از تیر می شود. خسته می شود. "دست" می گوید بس است دیگر. "قلب" می گوید. باشه آدم "عاقل" بگیربخواب. خسته شدم.    

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

مرداب

    احساس نیاز شدید به نوشتن مرا به اینجا کشاند. دیگر کاغذ جواب نمی دهد. ذهنم پر است حاشیه های خاکستری و سیاه . ذهنم را به هر سو می کشانم باز برمی گردد می نشیند سر جایش می گوید همین که هست. 
   حالا آخر سال شده . باز یک عالمه اندیشه مرده و تاریخ گذشته هجم مغز خسته ام را پر کرده و هر چه می خواهم از شرشان خلاص شوم هیچ. این روزهای خسته کننده پر از کلافگی دارد آزارم می دهد. هجم وسیعی از گله ها ، اندوه ها، فحش ها و بد و بیراه ها را در اعماق وجودم هر روز مزه مزه می کنم. باز به خودم می گویم کارت به کجا رسیده به این مردم بیگناه و این کودکان از همه جا بی خبر چکار داری؟ 
    چقدر ضعیف شده ام. فرسوده و راکد مثل مرداب که آفتاب بهش می خورد آخر تمام می شود می رود. من نخواستم تمام شوم. و نمی خواهم. هنوز دنیایی از کارهای نکرده دارم. هنوز پرم از جوانی های نکرده. با کودکی که هر لحظه به آغوشم معتاد تر می شود. و من آنقدر معتاد اویم که اشکهایم را برایش نثار  زمین می کنم. عشق او رنگ دیگری دارد. اما نمی دانم کدام رنگ. مثل جنگل است. انبوه و گاهی مه گرفته. اما می خواهمش. او را در اعماق وجودم می پرورم. بزرگش می کنم. تابینهایت خودم را به او می سپارم. اما او نیست که مرا خالی می کند. او خود دنیایی است در این سیاهی ها. پیرامون این چشم های رو به تاریکی ، که انگار می خواهد برای همیشه بسته شود و بمیرد. 
    اما من کجا رفته ام؟ به کجا رسیدم از آن قله های پیروزی؟ به پایین ترین ها افتادم. باید اسمش را سقوط بگذارم. سقوط اما ناخودآگاه بود. به خدا قسم من نخواستم. من نخواستم. اما همچنان اشک را به خاک می دهم و می اندیشم من چه شدم؟ من نمی خواستم به مرگ برسم. می خواستم برنده باشم. در آن روزهای تلخ ترین و سخت من می دویدم به سوی بالا. به پیروزی.حالا که به شیب مقصد رسیده ام، قدم هایم نا ندارد. نمی توانم ادامه دهم . انگار پاهایم دارد می میمیرد. به آینده کودک زیبا نگاه می کنم. او همه چیز است. اما من چیستم؟ من چه شدم؟ 
    رنگ های رنگین کمان از من گریخته اند. من همان خاکستری و سیاه شده ام. رنگی که سالیان سال است فراموشش کرده بودم. دوباره آمد. دوباره های تلخ من. و چه چشم هایم را می آزارد. مرور آن رنگ هایی که رد پایشان تا بی نهایت پاک نمی شود. آری انگار فقط می خواهم بنویسم. بنویسم تا رنجهایم را به خطوط بسپارم. به این حروف بی معنی. به این حروف بی زبان که می خواهندبار سنگین مرا به دوش بکشند. شاید کوله بارم سبک تر شود. ای کاش. پشتم دو تا شده است از بی رحمی زبان هایی که اندیشه بر آنها نقاشی نکشیده. کاش زبان ها مغز داشتند. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

حماقت

     به او گفتم این ریسمان را رها کند. که پوسیده است. فاسد است. باز هم می خواهدش. ندانستم  او چاه یوسف می خواهد یا قله دماوند، اما آنکه  می خواهد کور باشد بی گمان در دام می افتد. کور باشم اگر آسمان ها را به نگاهش نبخشم... در ابعاد کوچک برگ های سرو شیراز، پیکرت خم شده است. تو که پیچک ها بر اندامت پی چیده اند.... تو که ندانسته در قعر سقوط کرده ای. زمان بی پدر و مادر در گریز است. کیست که جزای شوریدگی اش را نبیند؟ هراسناک است.  حلق آویز گیسوان خویش. نمی ترسی آدمک؟ نع! در "شورش بی دلیل" دیوان گرفتار شده ای و تاریکی به مرزهای  روشنایی هجوم آورده است. از تحیر اسارت آفتاب مدهوشم.  باید بچلانمش تا نوری از آن بچکد  او که اینک  سراسر سیاه است. از شر اهریمن گجستک.  در خویشتن خویش زنجیر شده ای.حیف که قلبت در هرم نفس های دیوان گداخته شده است. بی دل شده ای! دل نداری! دلت را برده اند! دلسوخته ای! بیدل! کاش دل داشتی! دلدار بودی!!! بس است.  
                                                             ................................
      به ابدیت خواهم رفت. تو  اسیر رویاهای خویشتنی.. تنها می روم. می خواستم چشمانت بدرقه ام کنن. حالا دیگر نمی خواهم. نوازش چشمهایت را. بمان همانجا. آرام. و تا رستاخیز بمان. عجله ای ندارم.  دنیا دو روز بیشتر طول نمی کشد، همه چیز در گذر است. این نیز بگذرد.