۱۴۰۲ مهر ۲۵, سه‌شنبه

آیین کهنه

اعتراف می کنم که دیگر از یاد برده بودمشان: بادهای شمال غربی. مدت ها بود که دیگر انگار مرده بودند. یا شاید این سرزمین را به فراموشی سپرده بودند. 

حال چونان اسبان رمیده، می تازند. بر زمین و آسمان.گویی که تازه متولد شده اند. من صدای فریادشان را می شناسم.  به زودی باران ، سوت زنان می آید. حتما آوازی هم می خواند.

کوهستان سبز 

منتظر است.

منتظر. 

 اینگونه زنده می ماند. 

۱۴۰۲ مهر ۲۲, شنبه

همینقدر کافی است

ریشه دواندن، هزار سال طول می کشد.

سپس در می یابی که در جای ایستاده ای  سال ها 

چونان درختان کهن سکویا

یا آنان که ریشه در آب زاییده اند.

اما محکم؛

سپس درمی یابی که همین کافی ست

آخر چگونه می شود که ریشه ها را بر دوش حمل کرد؟

ایستاده بر  خاک

یا حتی آب

رو در روی آسمان

در پیشگاه ماه

ماهِ تمام

سپس ناگهان باران از سر  شعر می خواند

...

ما در مشت روزگار چه هستیم؟

جز ریگ های پراکنده در برهوت؛

شن های کف اقیانوس؛

یا حتی خاکسترهای پراکنده در هوا.

در چشم های کیهان

شاید تنها ذرات معلقی...

و من در خیال خویش

پای  بر جای

ریشه دوانده در اساطیر،

ریشه در آواز خدایان، 

کجا می توان رفت؟

همینجا

در بیشه زار مه گرفته

ریشه در خیال

می توان زیست.

بی هیچ. 


   

۱۴۰۲ مهر ۱۹, چهارشنبه

بخاطر آوردم

 از وقتی به خاطر می آورم، از مبارزه بیزار بودم. اصلا من برای جنگیدن ساخته نشدم. گفتم من! البته از من چیزی نمانده‌ ولی می دانم که حتی دفاع کردن هم برای من نوعی جنگ محسوب می شود. 

تا حال هیچ زمانی اینهمه میل به انزوا در من نبوده است. 

 گویی هر چه دورتر از آدمیان، ..

تنهایی حس عجیبی ست.

شبیه مرگ

اما 

اما باید بگویم گه امنیتی در خویش نهفته دارد.

من هنوز به درک درستی از آن نرسیده ام. 

اما شبیه تدفین است. تدفین روی زمین. 

فکر می کنم

به ابعاد لایتناهی آن فکر می کنم

آه!

شبیه رها شدگی قایقی دربدر است

در آبهایی که آخرشان پیدا نیست

شبیه کلبه ای متروکه و خالی در جنگل

شبیه قاصدکی که باد می بردش 

تنهای تنها

با همه ی آرزوهایی که بر دوش حمل می کند