۱۳۹۸ آذر ۸, جمعه

انسان سرگردان

 به سرنوشت می اندیشم. آیا سراسر تاریخ، محتوم است؟ اگر سرنوشت وجود دارد، آیا می توان با آن جنگید؟ با خود 
می اندیشم از روزی که به یاد می آورم و توانی داشتم، مدام در نبرد به سر برده ام. و حتما هزاران نفر مانند من تمام عمر خود را در جنگ گذرانده اند. 
آیا روز ی می رسد که نبرد به پایان‌رسیده باشد؟
نکند آن روز، زندگی تمام شده باشد؟!

۱۳۹۸ آذر ۵, سه‌شنبه

خاطراتی که گم کردم

شهر سُربی تو؛ 
آه کبوتران چه غمگین بودند.
دلم
 برای این خیابان های افسرده 
می سوزد. 
که در دود و آتش سوخته اند.
زیاد دلتنگم
در کوچه های تاریک شهرتو پرسه می زنم.
گربه های کثیف و حتی گرسنه
انگار به همه ی آدم ها مشکوکند.
آه!
سرم را درپالتوی سیاهم فرو می برم.
خاطراتم را
باد سرد
با خود
از این شهر برده است.
دوست تر داشتم.
همیشه.
شهر تو را.
که دیگر
در اشک هایم به یاد می آورمش.

۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه

شادی مرده است

فقر از در و دیوار شهر می بارد.
کودکان گرسنه 
در گوشه ی تاریک پیاده روی رستوران ها
خواب سفره ی رنگین می بینند.
خیابان پر از دختر کبریت فروش است. 

۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

تکه پاره های تاریخ

روزگار عجیبی ست. اصلا ما طعم خوشی را می دانیم؟ می ترسم در مواجهه با آن قلبمان  رودل کند. نه! ما درک درستی از آن نداریم. دغدغه ها و خوشی ها ما زندگی روزمره و نیازهای اولیه مردمانی ست که تعریفی از رنج های ما ندارند.
می ترسم بمیرم و نبینم که ما هم می توانیم معمولی زندگی کنیم. بی دغدغه ی نیازهای اولیه. زندگی را بچشیم با طعم‌خوشی های ساده. دور از جنگ و فقر.
بعد فکر می کنم که رنج مدام، آدمی را کرخت می کند. یادش می رود که چه باید باشد. مثل پرنده ای که در قفس زاده می شود و ذات خود را به یاد نمی آورد.
آخر مردم سرزمین من چگونه می توانند شادی را به یاد بیاورند؟!

۱۳۹۸ آبان ۱۲, یکشنبه

شعری که غزل نشد

هی شعر نوشتم
روییدم لابه لای واژ ها
در خیالت تنیدم.
پا گرفتم. 
شعر شدم
شعر شدم.
رسیدم به خورشید
دست سودم
آفتاب نبود.
تو نبودی
خشکیدم. 

بود و نبود

ما از شعر زاده شدیم.
اصلا گوشت و خونمان 
همه اش واژه است.
قلبمان، 
قلبمان به تنهایی
خودش یک غزل عاشقانه است.
 سرمان قصیده 
و چشمانمان تک بیتی ست. 
بی شعر چه کنیم؟!