۱۳۹۸ اسفند ۱۰, شنبه

شعری که زندگی است



در رگ اندیشه ات
شب های خواب آلود
رد پای توهم سمجی  است
که همچون حباب های رقصان
نگاهت را به بازی می گیرند
تا سحرگاهان
با اولین خمیازه های خورشید
به ابدیت بپیوندند.
گویی که هرگز نبوده اند.
آنسان که انگار
 بیداری ات ،
همچون سپیدی برف زمستان
از زندگی خالی است.
  خیال می کنی
که سال بی رنگی،   
سرابی است به بزرگی یک اقیانوس،
که هر روز
خوابِ آب می بیند.
صدای گنجشک ها  اما،
خواب تو را می شکند.
و هُرم جریان عجیبی    
که از درون قلبت
بر پوستت می دَوَد
در رگ های اندیشه ات،
بیداری است که جان می گیرد،
این سان که عشق
نقش می بندد بر جان،
بر روح،
بر قلب...
باور پوچ خیال خواب آلود شب ها،
فریب سال های سیاه است.
اما
جوانه های زندگی،
از عشق جان می گیرند.
باور زندگی،
بر یقینِ عشق نشسته است.

بعدا نوشت: نمی دانم این را چه زمانی نوشته ام. اصلا من نوشتمش یا نه؟ بهر حال لای نوشته هایم بود. خوشم آمد. اینجا هم می گذارمش. 
نامش را گذاشتم شعری که زندگی ست. 

۱۳۹۸ بهمن ۳۰, چهارشنبه

آینه ای که می گریست

باید در مدار دیوانگی قرار بگیریم
وگرنه سقوط ما به جهنم قطعی خواهد بود.

در ژرفای تنهایی

 ناگهان 
خرمنی از خاطره در من آتش گرفت. اشتباه نکن خاکستر نشده است. فقط درونم شعله کشید. آه که این واژه ها چه بر سر آدمی می آورند.  حالا کمتر می ترسم. حالا می توانم ساده تر خود را مرور کنم. 
از یک کوچه ی دلتنگ گذشتم. کوچه ای روشن. که رد پای عابری غمگین بر آن به یادگار مانده است. سال ها گذشته است. اما انگار همه چیز مثل همان روزهاست. 
گریستم،  آنچنان که چشمانم به یک خاطره بدهکار بود. 

۱۳۹۸ بهمن ۲۸, دوشنبه

همچون آواز اساطیر

دهان بسته شدیم.
ما یاغیان.
واژه ها
بال بال می زنند‌.
بنویس! 
فرشتگان قلم
همرقص بارانند. 
ما از نبرد سال های بی رنگی
 بازمانده ایم.
و بازگشته ایم.
پای دار!





۱۳۹۸ بهمن ۲۳, چهارشنبه

در دشت جنون

تو‌ را بی هیچ نامی 
پرسیده ام.
بی چشم و دهان 
باید همینگونه باشی.
تصویر تو
در امتداد سلول های  مغزم 
می دود
می دود
سال های بسیار 
سپید
برای ما
واژه ها کفایت می کنند.
تو را در شهر بی تکرار
در برف سرخ
در تاریخ گمشده
تو را در حجم بی اندازه ی عشق
در تشویش حتی مرگ و خلاء
در تلالو خاموشی شهر سنگی
تو را در دشت های سبز بی درخت
در انبوه لاله های واژگون
در اندوه‌ ممتد غروب زمستان
در تنهایی اتاق تاریک
در شبانه های مسخ غربت
به یاد می آورم.
آه!
تو تمام نام های دنیایی.
نام به چه کارم می آید؟
ببین!
شهر سربی مرا می بلعد.