۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

اینجا مرگزار

سالی که واژه ها در سرم چرخ می خورند
و من سرگردان در میان سایه های ناشناس
در گرسنگی های ذهنم ناپدید می شوم.
سیاهچاله های این سرزمین
روح انسان را می بلعند.
در پیرامون ما 
دهان مردمان 
گاهی 
گودال هایی عمیق می شوند
و حتی چشم هایشان
که انگار 
خواب پروانه ها را می دزدند.
 و آرزوهای قاصدک ها را.
سال های مردگی  را 
به کدام تاریخ می شود آخر پناه برد؟!
به من مشتی روشنی به امانت بسپار!
می بینی که مشعل های  بیشمار
 به تو خواهم بخشید.
برای رهایی
توانی اندک می خواهم. 


۱۳۹۹ خرداد ۴, یکشنبه

مسیر ناگزیر

هیچ نمی دانم که تا امروز چند بار مرده ام. در واقع می اندیشم که همه چیز مثل خواب است. سپس در یک لحظه همه چیز به پایان می رسد. آیا کسی خاطراتی از مرگ بازگو کرده است؟ حتی اگر کسی مرده باشد، آنرا به یاد نخواهد آورد. کسی چه می داند که در میانه ی خواب هایش چند بار مرده و دوباره یه زندگی بازگشته است؟

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

آسمان اینجا

قلبم سنگین است‌
آنقدر که تاب کشیدنش را
به این سو و آن سو ندارم
یک گوشه نشسته ام.
و از پنجره ی خسته
به کوچه ی خاک آلود
 نگاه می‌کنم.
منتظر غروب هستم
‌کمی از این بار را 
بر‌ دوش او خواهم گذاشت.
این هم راهی ست‌.



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

در پیج و خم فصل ها

جسارتی عطیم می خواهد،
گفتگو با خویشتن. 
آنگاه  که ذهن 
در پرسه های نیمه شب
به بن بست می رسد.
سپیده دم از آن گنجشک هاست.
اما تمام شب را 
جغد کوچک خاکستری زیبایی 
روی برآمدگی دیوار حیاط
می خواند و می خواند
هو هو هو هو 
و اوست که تاپایان تاریکی

به شجاعت من وسعت می بخشد.
به بودن خویش شک می کنم
و تمام هستی را جلوی چشم هایم 
پرپر می کنم. 
هیچ چیز از آن ما نیست.
پرت می شوم در سیاهچاله های تردید. 
و حتی یأس.
تمام عمر
به اندازه ی مشتی ثانیه است. 
همین.



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

ار اینجا تا رویا

مرا 
با لبخند شکوفه ها 
به یاد بیاور
و آنگاه
در دامنم
موجی واژه بریز
من یک دریا شعر 
خواهم نوشت
و باز که بهار برسد،
از سرزمین سیاه
کوچ خواهیم کرد.
 عشق 
ما را به ابدیت
پیوند می دهد. 



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

در این سرای بی کسی

انگار مفهوم عشق در طول زمان دچار دگردیسی می شود. نه در چشم ها و دهان آدمیان، که در قلب هایشان. انگار زمان، وطیفه ی بزرگی بر دوش می کشد: صیقل روح آدمی. و این عشق است که پیروزمندانه پرچم خویش را در انتهای عمر ما به اهتزاز در می آورد. او آخرین رهایی بخش است. 

پرسه های سپیده دم

در من واژه مرده است. 
 مثل قاصدکی هستم اکنون
اما آرزوهای خویش را 
بر دوش می کشم.
و هر بهار
دوباره سرمی کشم.
در میان باغ می دوم
و خود را 
در عطر بهارهای نارنج
 گم می کنم. 
به هیچ کجا می رسم.
دیگر زمان
 حرفی برای گفتن ندارد.