۱۳۹۶ مرداد ۹, دوشنبه

تاریخ سفید

مرگ 
از لای درزهای پنجره 
به عشق نگاه می کند. 
پوست سیاه شب، 
پر از جراحت است. 
جنگلی مغموم 
از آینه های شکسته. 
با واژه هایی که 
بر تاریکی نقش بسته اند. 
خشکیده، 
مرده. 
اینسان مرگ نفس می کشد. 

آن شب وحشی

زمین کوچک 
منتظر واژه است 
و اینگونه
کهکشانی زاده نمی شود 
کهکشان راه تو تاریک است  
در من  اما 
ستاره ها گُر می گیرند 
خاکستر می شوم 
خاکستر سرد...
چه خوب چرخ می خورم. 
نسیمِ اندکی کافی است 
که بر بادم دهد. 
باد هجوم می آورد. 
بلندای زمین  می کوبد،
می کوبد بر سرم، 
می‌کوبد روی سینه ام 
خودم را بالا می آورم. 
قلبم لِه می شود. 
بی دلی این است؟ 
دامنِ دشت 
از سکوتِ من لبریز می شود. 
آنسان که دست هایم 
از رنگ تو خالی...
مرگ هجوم می آورد. 
مرگ دلبرانه آواز می خواند. 
من بیدارم. 
خوابم نمی بَرَد  
که لحظه ای 
در اقیانوس بیدار شوم. 
خوابم نمی برد 
که اثیر چشمانت 
مرا از مرگ بکَنَد.
خواب می دیدم که 
که در آغوش مرگ بیدار شده ام. 
و سَرَم، 
اقیانوس دردهای جهان شده است. 
تاریکی گرسنه بود؛ 
گرسنه ی چشم هایم 
چراغانی خیالت بود 
آه! بلعیدش. 
دیگر نمی بینم...
هر آنچه یاد بود، 
باید خوایم  ببرد. 
سَرم  
اقیانوس دردهای جهان است 
مرگ هم زوزه می کشد. 
کوه 
قدم های مرا 
 از خاطر خواهد برد‌. 
کوه 
قدم هایم را بلعیده است 

باید خوابم ببرد. 
می خواهم سقوط کنم.

۱۳۹۶ مرداد ۵, پنجشنبه

عبور از مستی

تلوتلو خوران 
در سرم راه می رود
خیالت؛
زمین می خورد،
دردش می گیرد، 
بال بال می زند 
به جایی نمی رسد 
خامِ بیچاره! 

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

پژواک


چشم هایم 
گندم زار شده است.
خوشه خوشه 
عطرِ سبزِ تماشا 
موج می‌زند. 

حادثه

پشت پلک های چشمانی آرام، 
می تواند طوفانی نشسته باشد. 

سخن با آب

باران خانم جان! 
قربان قدمت شوم! 
این همه حرف داشتی، 
 این همه روز سکوت چرا؟!
نمی دانستی مگر؟!
زمین دلش شکسته است. 

۱۳۹۶ مرداد ۲, دوشنبه

نقطه

جغرافیای فاصله 
در پهنه ی دست هامان 
به تاریخ گره می خورد. 

ذهن زیبا جاودان می ماند

سکوتِ آب
می‌تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می‌تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
                              ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!

عصرِ مرا
در منحنی‌ تازیانه به نیش‌خطِ رنج؛
همسایه‌ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته.

تمامی‌ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
           که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
                          یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!


ما نگفتیم
تو تصویرش کن!


شاملوی بزرگ- ۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱

۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

بیداد

آفتاب 
ساقه ی نعناع ها را  
می نوشد؛
 برگ برگ آتش، 
زمین را می پوشاند. 

روبروی فانوس ها

بگذار ناقوس ها 
بیداری مان را در هم‌بکوبند 
چه هراس از بلندای تاریکی؟! 
ما تاریک روشنِ امتداد و انتهاییم. 
سپیده دم  ما آغاز خواهد شد. 

۱۳۹۶ تیر ۳۱, شنبه

در نور مهتاب طلوع می کنیم

همان بهتر 
که در غروب ناپدید شویم. 
وگرنه در ساحل تنها 
زیر سایه ی  
سکوت مرگبار اقیانوس، 
از ما چه خواهد ماند؟ 

جادو

زیر پوست نسیم، 
صدای قاصدک می وزد. 
اینجا هوا 
بوی پاییز می دهد. 
بی آنکه باران 
سرودی خوانده باشد. 
بی آنکه زمین، 
ترانه ای تازه 
زمزمه کزده باشد. 

۱۳۹۶ تیر ۲۵, یکشنبه

پروانه شویم

ما باید بازمی گشتیم.  
رسیدن به نقطه ای ناشناخته حتی،   
می توانست پایان مرگ باشد. 
و شاید حتی 
می توانستیم چهره ای داشته باشیم. 
با چشمانی آویخته بر یکدیگر. 
که هر روز در آینه می رویید. 
و تماشا از ما اغاز می شد. 
و دست هامان حتی سخن می گفتند 
از بند بند عشق. 
ما از انگشت هامان سرازیر می شدیم. 
جهان دوباره در ریواس سبز می شد. 
باید باز می گشتیم. 
می شد که در یک نقاشی مکتب هرات 
قد بکشیم 
قد بکشیم تا  آنجا که  
آخرین شکوفه ی گیلاس 
به آسمان دست می ساید. 
آه اصلا 
چطور است که واژه شویم 
حتی نقطه ای 
در پایان جمله ای 
در قطعه شعری از مانی 
وقتی روشنی پیروز می شود. 
باید از پیچ عدم عبور کنیم.
اگر بازگردیم. 

خالیِ روبرو

منِ بی صورت، 
آخر چشمی ندارم، 
که به آینه بیاویزم، 
تا به تماشای تو بنشیند. 

سواد

نوشتن 
محصول نگاه تو بود. 
وگرنه  
من خواندن و نوشتن
 نمی دانستم. 

۱۳۹۶ تیر ۲۰, سه‌شنبه

درست مثل همان روز


هجده سال گذشت. 
اما خیالش حتی 
مثل روز اول درد دارد. 
هزار سال هم بگذرد، 
باز همان است. 
تیر ماه تیر می بارد. 

بیستم تیرماه یکهزار و سیصد و نود و شش 

چشم هایم خالی است

خواب لبخند تو را می دیدم. 
دلتنگی من 
در کنج زیبایش 
دست و پا می زد.‌

نمی خوانی

چشمانم خشکید. 
نَگِریستم. 
نِگَریستم که مغرب چشمانت، 
آیا بارانی 
نگاهم را تر می کند؟

۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

تن رنجور عشق

زلزله ای رخ می دهد 
و دنیا را زیرو رو می کند. 
خطر یک واژه  
از انرژی اتمی بیشتر است.   

سپیده دمِ درد


از پنجره ای   
 با شیشه های شکسته، 
نسیم  
با تن زخمی خواهد وزید. 

بر محور عصیان

جهان 
مدام می میرد 
و دوباره زاده می شود 
تنهای تنها 
بی آنکه خدایی باشد 
تا دستش را بگیرد. 

ارتباط


باران اما 
شبیه دردی بود 
که از گلوی آسمان 
به چشم هایش رسیده بود. 

۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

در این دنیای سنگی

گر آسمان 
هر روز به درخت بگوید 
که به خاطراو  
روی سر زمین ایستاده است، 
بی گمان 
درخت دلش را  به او تقدیم می کند. 

۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

۱۳۹۶ تیر ۱۳, سه‌شنبه

تصنیف

همین مانده بود
که در زبانه های آتش،
فواره شوم،
دستانم‌را به آسمان بسایم.‌
همین مانده است
که در آغوش تو،
جاری شوم.
همسفر  رگ هایت.
بی آنکه به پایان برسم. 

بی سبب

دریچه ها 
پلک می زنند در چشم هایم. 
پرواز، آخرین دیوانگی است. 

۱۳۹۶ تیر ۱۲, دوشنبه

اینجا در تاریکی

خواب می دیدم که خوابم برده است.
و تو دوباره بازگشتی. 
درست همانجایی که  
حجم وسیعی از خلاء 
شب هایم را احاطه کرده بود. 
خوابم از تو پر شد.