۱۳۹۸ بهمن ۹, چهارشنبه

ثروت بشر

چه جالب!
هیچ چیز
دقیقا هیچ مفهومی 
جز احساس
آدمی را از طولانی ترین
و سهم گیرترین گذرگاه ها
عبور نخواهد داد. 

۱۳۹۸ بهمن ۶, یکشنبه

پناه بر ایهام

در عمیق ترین تنهایی ها
آدمی
جز احساس خویش،
به چه می تواند دلخوش باشد؟
اینجا
در سرزمین من
احساس آدم ها
در لباس وظیفه
محکوم به سرکوب است.

۱۳۹۸ بهمن ۴, جمعه

رویای نیمه شب

داشتم فکر می کردم که به یک باران تند پر سرو صدا نیاز مندم. باید چیزی را بشوید. نمی دانم اندوه کدام ثانیه را. ولی باید باران می گرفت. مشغول نوشتن بودم که صدایش را شنیدم. خیال کردم اشتباه است. چون صدایش همیشه توی سرم وول می خورد. تمام امروز آفتاب تابید. عجیب بود که بخواهد ببارد. پنجره را باز کردم.
دارد باران می بارد. 
تند و پر سرو صدا
همانطور که باید می بارید. 
خوش باشد قدمش. 

۱۳۹۸ دی ۳۰, دوشنبه

به نام تمدن

آیا بشر امروز،
همان نیست که روزی
  بر سر قدرت و زمین
با همنوع خود می جنگید؟ 

رویای آخر

خیال می کردم
یا شاید هم خواب دیده ام؛
پرواز می کردم
بی آنکه رنجی حس کنم.
شاید دنیا به آخر رسیده بود.
شاید مرده بودم.

۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه

در سوگ تاریخ

حالا روزها کمرنگ ترند.
همچون گذشته ای 
که رنگ باخته است
مستعمل
کهنه
رنگ و رو رفته.
بی آنکه تصویری نو بزاید؛
از گذشته ای که مرده است.

۱۳۹۸ دی ۲۷, جمعه

در دور دست

در جزیره ی کوچک تنهایی، 
آنجا که فقط یک درخت روییده است،
کلبه ی آبی رنگ 
مثل خانه ی همیشگی نقاشی های کودکی
با یک دود کش و ردی از دود سیاه
تصویری ست که هرگز 
از ورق های کاغذ بیرون نیامد.  

۱۳۹۸ دی ۲۶, پنجشنبه

وقتی که نمی میریم

سرم قاصدکی است

با بیشمار رویا ی    رنگارنگ

که دربطن خویش حمل می کند. 

سرانجا م این رویاها

در سرزمینی دور

به دنیا خواهند آمد.

metaphor


ما احاطه شدیم  

از استعاره هایی که  گاه معنایشان را هر گز نخواهیم دانست.

انگار مجبوریم که   به  ایهام و استعاره پناه ببریم.

" هرگز سخن نگفتن" را

به سخن گفتنی شگفت آور   بدل می کند. 

قدر  ادبیات را بدانیم.

۱۳۹۸ دی ۲۵, چهارشنبه

در کوره راه تاریخ

بهار 
می خواهد سرک بکشد.
در غوغای زمستان.
وقتی که آه های سرد
سراسر این سرزمین را 
پوشانده اند.
...
زمین خیس است و هوا سرد. ها که می کنیم، بخار از دهان بیرون می آید. یعنی روی کوه برف نشسته.  اینجا دو روز پی در پی باران باریده. امروز آفتاب از پشت ابرها بیرون خزید اما سرما همچنان بر جای ایستاده است. هر روز راهم را کج می کنم و بجای آنکه از راه اصلی به محل کارم برسم، از میان باغ عبور می کنم از لابلای علف های خیس. صبح زود درختان سبز نارنج را و پرنده ها را تماشا می کنم؛ به صدایشان گوش می دهم تا به انتهای باغ برسم. همه ی درخت ها را می شناسم. می دانم کدامشان فریب آفتاب زمستان را می خورد. پارسال درختان بیشتری بودند، امسال فقط چند درخت. دو تا از این درخت های نارنج باز از گلوله های بهارنارنج سفید شده اند. می ایستم کمی تماشایشان می کنم. ناز و نوازششان می کنم. چند پَر از بهارنارنج می چینم توی کف دست هایم می گیرم و بو می کنم. حالا دیگر می دانم بهار که در زمستان می شکفد، نباید روی درخت بماند. با اینحال باز هم دلم نمی آید که بچینمشان. فقط گلبرگ هایش را جدا می کنم. گاهی هم به چای اضافه می کنم که طعم بی نظیری دارد. 
ادبیات سرزمین من، آمیخته است به استعاره و تمثیل و نشانه. شاید سالیان بسیار بگذرد که اسطوره ای،  دوباره به حقیقت بپیوندد. اما  این را می دانم، و باور دارم، زمستان ماندنی نیست. 
همچنان که روشنی، تاریکی را شکست می دهد. 
شاید هم این بهارهای نارنج در این زمستان سرد، امید است. آری! امید که گاهی بهار در زمستان طلوع می کند. 


تصویر بهار نارنج- دی ماه 1398. 

...لاله دمیده

مثل برف
چشمانم سپید می شود.
و رد سرخی از خون
که از قلب مردمان سرزمینم
چکیده است.