۱۳۹۸ دی ۸, یکشنبه

رنج بشریت

داستان ها 
در گوش های م زوزه می کشند
دنیا چه خوش لباس است.
گرگی است گرسنه
خوب است که مردن هست.

۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

برای سرزمین مادرمرده ام

به محتویات سرخرنگ لیوان خیره می شوم.
کاش هشیار نبودم. 
نه! 
خواب نه! 
حافظ باز می کنم.
یکبار
سه بار
ده بار.
جواب نمی دهد.
برای من امشب جشنی درکار نبوده است.
خون دلم می خورم.
حافظ جواب سر بالا می دهد.
و این بیت حزین لاهیجی پیش چشم هایم رژه می رود:
آواز تیشه امشب از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
کاش هر دو برادر در خواب شیرین باشند.😔

ب رای پ ا ی ی ز

همه دارند با پاییز خداحافظی می کنند.
ولی برای من او رفتنی نیست. 
زمان متعلق به اوست.
فصل ها نام هایی هستند
 که به چهار گوشه ی پاییز تعلق دارند.

۱۳۹۸ آذر ۲۸, پنجشنبه

یک روز در پاییز

ناگهان نام همه ی درخت ها را از یاد برد بودم. برگ های خیس نارنجی، جنگل را در آغوش می فشردند.  نام درخت ها را به یاد نمی آوردم اما همه شان را  به بو می شناختم‌ - نجاری هم کار قشنگی ست- نفس می کشیدم. با تک تکشان  خاطره داشتم. درخت های هیرکانی عجیبند. در هم پیچیده و متراکم. موقع پاییز آنقدر زیبا می شوند که نفس آدم بند می آید‌ و موقع راه رفتن صدای خش خش برگ ها لای آواز پرنده ها گم می شود. شانس هم اگر بیاوریم سر راهمان یک خرس یا پلنگ سبز شود! خرس بیشتر. از رفتار  پلنگ ها چیز زیادی نمی دانم. اما خرس ها پر سر و صدا هستند و شلوغ بازی در می آورند تا از قلمرشان بیرون برویم. اگر توله هایشان همراهشان باشند به سختی می شود از دستشان جان سالم‌به در برد. اگر توی سر بالایی گیرمان بیاورند که دیگر نمی شود از دستشان گریخت. و من دوبار ار دستش جان سالم به در برده ام. می گویند پلنگ ها خیلی نجیبند. من تا حال ندیده ام. ولی گراز و روباه و خرگوش و شغال زیاد.  خلاصه فعلا زنده ام. 
آه پاییز! 
به نظرم پاییز یک جهان است. یک بعد متفاوت از هستی. یک جریان عجیب و معنا نشدنی. فکر نمی کنم  احساس من نسبت به پاییز به این ربط داشته باشد که من در این فصل به دنیا آمده ام.  بهر حال عشق می کنم با پاییز‌.
روزهای آخر پاییز است. اما خب برای من این فصل تمام نمی شود. هر سال که پاییز می شود خیال می کنم این آخرین سال است که این جنگل سرخ را  در آغوش می کشم. ولی زمان باز هم فرصت دوباره به من می دهد‌‌‌‌‌‌‌‌
 ساعت من به وقت پاییز کوک است. باز هم به حرف می آورد مرا. 
پاییز اینجا می ماند‌.




۱۳۹۸ آذر ۸, جمعه

انسان سرگردان

 به سرنوشت می اندیشم. آیا سراسر تاریخ، محتوم است؟ اگر سرنوشت وجود دارد، آیا می توان با آن جنگید؟ با خود 
می اندیشم از روزی که به یاد می آورم و توانی داشتم، مدام در نبرد به سر برده ام. و حتما هزاران نفر مانند من تمام عمر خود را در جنگ گذرانده اند. 
آیا روز ی می رسد که نبرد به پایان‌رسیده باشد؟
نکند آن روز، زندگی تمام شده باشد؟!

۱۳۹۸ آذر ۵, سه‌شنبه

خاطراتی که گم کردم

شهر سُربی تو؛ 
آه کبوتران چه غمگین بودند.
دلم
 برای این خیابان های افسرده 
می سوزد. 
که در دود و آتش سوخته اند.
زیاد دلتنگم
در کوچه های تاریک شهرتو پرسه می زنم.
گربه های کثیف و حتی گرسنه
انگار به همه ی آدم ها مشکوکند.
آه!
سرم را درپالتوی سیاهم فرو می برم.
خاطراتم را
باد سرد
با خود
از این شهر برده است.
دوست تر داشتم.
همیشه.
شهر تو را.
که دیگر
در اشک هایم به یاد می آورمش.

۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه

شادی مرده است

فقر از در و دیوار شهر می بارد.
کودکان گرسنه 
در گوشه ی تاریک پیاده روی رستوران ها
خواب سفره ی رنگین می بینند.
خیابان پر از دختر کبریت فروش است. 

۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

تکه پاره های تاریخ

روزگار عجیبی ست. اصلا ما طعم خوشی را می دانیم؟ می ترسم در مواجهه با آن قلبمان  رودل کند. نه! ما درک درستی از آن نداریم. دغدغه ها و خوشی ها ما زندگی روزمره و نیازهای اولیه مردمانی ست که تعریفی از رنج های ما ندارند.
می ترسم بمیرم و نبینم که ما هم می توانیم معمولی زندگی کنیم. بی دغدغه ی نیازهای اولیه. زندگی را بچشیم با طعم‌خوشی های ساده. دور از جنگ و فقر.
بعد فکر می کنم که رنج مدام، آدمی را کرخت می کند. یادش می رود که چه باید باشد. مثل پرنده ای که در قفس زاده می شود و ذات خود را به یاد نمی آورد.
آخر مردم سرزمین من چگونه می توانند شادی را به یاد بیاورند؟!

۱۳۹۸ آبان ۱۲, یکشنبه

شعری که غزل نشد

هی شعر نوشتم
روییدم لابه لای واژ ها
در خیالت تنیدم.
پا گرفتم. 
شعر شدم
شعر شدم.
رسیدم به خورشید
دست سودم
آفتاب نبود.
تو نبودی
خشکیدم. 

بود و نبود

ما از شعر زاده شدیم.
اصلا گوشت و خونمان 
همه اش واژه است.
قلبمان، 
قلبمان به تنهایی
خودش یک غزل عاشقانه است.
 سرمان قصیده 
و چشمانمان تک بیتی ست. 
بی شعر چه کنیم؟!

۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

شب ترانه می خواند

تو مثل گیسوان خورشید
درخشان و بی انتها
و من
در گوشه ی تاریک
هزار سال است
که عاشقانه ای ننوشته ام. 

تمام می شویم

شاخه ی رز قرمز
بی تاب بود
برای نوازش.
...
چقدر دوری
مثل سیاره ای که 
از کهکشانش 
جدا افتاده است.
چقدر دور شدم
مثل خیالی که
هرگز 
به واقعیت نمی پیوندد.

۱۳۹۸ آبان ۶, دوشنبه

ساعتی در آواز قرقاول ها

پاییز توی مشت هایم 
نشسته است.
سپیده دم 
پاییز 
بر فراز کوهستان محزون
 می وزد.
شش دانه بلوط از آن من
وانارهای خندان 
روی شاخه های مست
از آن مسافران دشت های جنون
در پایان ابدیت ایستاده ام.
همینجا رستگار می شوم.



تکرار

کنار آتش، در سکوت جنگل، ساعت ها به رنج های بشر اندیشیدم. آیا انسان راهی جز این پیش پای خود دارد؟!
رنج و شادی در کنار هم. 
نمی دانم.
بشر برای چه خلق شده است؟




۱۳۹۸ آبان ۳, جمعه

در تاریکی درد

 مشت هایم را از خاک پر می کنم و شاخه های ترد گل را در گلدان جدیدی می گذارم. گلدان قدیمی ‌کوچک شکسته است. گربه ی ترسیده، از جلوی پاهایم می گریزد و به باغ می دود. 
هوا تاریک است. انگار ماهی کوچولو دارد دوباره نفس می کشد. 
تاریکی آزارم نمی دهد.
باد مشغول کشتن چراغ هاست‌. من تمام واژه ها را گم کرده ام
تمام شعرهایم را‌. خیال می کردم که پاییز است‌. سکوت نارنجی بر زبانم شعله می کشد. شعرهایم را باد برده است.
پاییز نیامد‌.
 توی کوچه های قدیمی  اربیل، سایه ام را گم می کنم. مشغول رقصیدن بود. کردی را خوب یاد گرفته است. گمش کرده ام. می ایستم .
دستم را در هوا تکان می دهم. و پاهایم به عقب و جلو حرکت می کنند. 
سایه ام پیدایش می شود.
کوچه های خیس مرا در آغوش می کشند. نیمه شب است. و باران با چشم هایم بازی می کند. 
هرگز از تاریکی نترسیده ام.  شب های بسیار در آغوش تاریکی با چشمان باز خوابم برده است. شاید هم بیدار بوده ام. نمی دانم.
خوابیدم.
و گریستم. 
سال ۶۷ بود.
کودک نبودم‌. قد الانم بودم. شاید حتی کمی جوان تر.مثل حالا همه چیز را می فهمیدم.
و می گریستم.
صدای گلوله بود. 
و گلی در آتش می سوخت.
چشم هایم را باز می کنم.
همه جا تاریک است. 
خواب می دیدم.
در کوچه های اربیل پرسه می زنم. 


۱۳۹۸ آبان ۲, پنجشنبه

قاعده ی بازی

ما برایِ مرگ زنده‌ایم؛ مرگ هدفِ واقعیِ هستی است؛ شاید بگویید این حقیقتی است پیشِ پا افتاده؛ اما در پاره‌ای اوقات، به وساطتِ زبانِ فرسوده، مفاهیمِ مبتذل محو می‌شوند و دیگرباره حقیقتِ احیاشده سر بر می‌آورد. من اکنون در یکی از آن لحظاتی‌ام که به نظرم می‌آید زندگی مقصودی ندارد مگر مرگ. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. کاری از ما ساخته نیست. چگونه می‌توان عروسکِ خیمه‌شب‌بازی بود، آویخته به ریسمان؟ به چه حقی چنین به سخره گرفته می‌شویم...
اوژن یونسکو

۱۳۹۸ مهر ۳۰, سه‌شنبه

یک ابدیت تاریک

باران می بارد دوباره
و من
به دختران شهید کرد می اندیشم
که در کوهستان های سرد مه گرفته
ایستاده چون سرو 
سربلند می میرند. 

۱۳۹۸ مهر ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۸ مهر ۲۱, یکشنبه

برای روژئاوا

به هر حال باران بارید. انگار که آسمان مثل لشکری، بر زمین سرازیر شده است. حالا همه ی کوچه ها  پر از آب شده اند. توی کفش هایم کمی آب رفته، درشان آوردم و گذاشتم شاید کمی خشک شوند. یک کفش دیگر پوشیدم. ظاهرش برای محیط کار مناسب نیست. اما خشک است. هنوز باران می بارد و پرندگان لای درخت انجیر و  شاخه های نارنج های سبز مشغول آواز خواندن هساند. فعلا برای چند روز از آفتاب خبری نیست. 
به هر حال یک روز همه خواهیم مرد. یکی زودتر یکی دیرتر. نمی دانم این همه جنگ برای چیست. شهوت قدرت و ثروت. البته که پول خوب است. و رفاه به آدم آرامش می دهد. اما قدرت هایمان را با خود به کجا می خواهیم ببریم؟ آدم های بی گناه زیر چکمه های قدرت طلبی یک مشت نژاد پرست که بویی از انسانیت نبرده اند، له می شوند و می میرند. کودکان با نگاه های معصوم، زندگی را بدورد می گویند. بی آنکه فرصت سرزنش آدم بزرگ ها را پیدا کنند. فرشتگانی که طعم زندگی را نمی چشند.  
همیشه به کردستان فکر می کنم. و مردمی که طعمه ی جنگ طلبی و شهوت قدرت یک مشت از خود راضی می شوند. 
دلم برای کودکان بی گناه کردستان سوریه می میرد. 
وقتی در آغوش مادرانشان جان می سپارند.
چه کسی می تواند به خود اجازه بدهد لبخند را بر لبان این فرشتگان زیبا بمیراند؟
آه که زندگی چه کوتاه و بی رحم است.
بیزارم از این زندگی پر از نفرت و جنگ.

۱۳۹۸ مهر ۱۵, دوشنبه

قصیده ی صراحی

دنیای کوچک، قد همین صفحه ی سفید ناچیز می شود
 رد زمان را در نگاهم می خوانم. چشم هایم اندکی شکسته و سکوت کلام آخر و اول است هنوز. 
اما من  در مرز کوچک خویش خلاصه می شوم. باور می کنم که دنیا بی نهایت بزرگ است. اما من همین یک تکه ی کوچک بی پیرایه را خوب می شناسم. مثل رد پاهایی آشنا.  درک من از تمام مفاهیم پیچیده، سادگی عمیق واژه هاست. نگاه کن! شب راه خودش را می رود. 
آواز می خواند و خواب در چشمم از هم گسیخته است.
خاموشی عجیب صدایش بلند است.
خوب است.
همین خوب است که می شنویم.
...
من مست بودم. روی پاهایم نمی ایستادم.
اما واژه ها
آه!
همیشه راه خود را می روند.
بگذار واژه ها راه خود را بروند.
چه باک از پایکوبی قلم.
انگشت ها خوب تر می رقصند.
...
خیابان های قونیه در خیالم می دوند.



۱۳۹۸ مهر ۱۴, یکشنبه

عشق در نهانخانه

چراغ را از سینه ام بیرون می آورم
تاریکی جهان مرا می ترساند.
شبیه مردگان شده ایم. 
با چشمان بسته که نمی توان 
به بهشت رسید. 




۱۳۹۸ مهر ۱۲, جمعه

دشت رویاهام

گریسته ام
صدایم خش دار شده است.
دیگر آواز نمی خوانم.
برای شبی که هنوز زنده ام،
عطرت را به بازوانم بسپار!
سراسر خوابم
بوی تو را می دهد.


۱۳۹۸ مهر ۸, دوشنبه

در ناکجای زندگی

آیا من مرده ام؟!
آیا بی تفاوتی نسبت‌به اشیاء هم به مرگ‌ارتباط دارد؟
آدم ها می توانند همه چیز را دوست بدارند. 
چوب، خاک، سنگ و حتی آب را
بی تفاوتی، تفاوتی با مرگ ندارد.
می تواند آدمی بارها بمیرد.
خوب است که هنوز می توانم بنویسم. 

شبان تاریک

سیاهچاله ها،
ناگهان از راه می رسند.
همه چیز را می بلعند‌
طفلک ستاره ها.

۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه

زیر سایه ی سکوت

ناقوس ها
بی وقفه می نواختند.
فرشتگان مرده
با حلقه های گل
 روی  موهای سیاهشان
در جامه های سپید
سنگفرش های کهنه را 
پرسه می زدند
می دانستم که گم شده ام
کلیسای سیاه 
مملو از نوای یک ارگ قدیمی
بوی مرگ می داد
انگار 
تمام واژه های باستانی لاتین را 
از بر بودم.
باران بی وقفه می بارید
من از مرگ هیچ نمی دانستم.
آنها دیوانگانی بودند که نگریختند.

باران می بارد
کوچه پر از همهمه است.
واژه 
می دانم
گاهی تنها واژه کافی ست.
ما صبورانه به خویش می نگریم
مرگ در چند قدمی ما پرسه می زند
از نوشتن دست نمی کشیم
زود است
برای مردن.


۱۳۹۸ مهر ۶, شنبه

رنج بی پایان بشر

بعدها دانستم که وسعت اندوه دنیا خیلی زیاد است. از چشم هایمان می آید بیرون. جاری می شود روی  زمین. غرق می شویم.
 ما همه ، برابر نیستیم‌ بلکه بی عدالتی به شکلی عادلانه  در میان ما توزیع شده است.

۱۳۹۸ مهر ۵, جمعه

جمعه ی دلتنگی

باران شروع به باریدن کرده ست.
من در جنگل های دور دست، زیر چک چک قطرها از نوک برگ های پاییزی، راه می روم و به رفتن می اندیشم.
روزهاست که از سفر بازگشته ام. 
این می توانست بهترین سفر عمرم باشد. در سال های نوجوانی، رفتن به قلب این همه تاریخ و ادبیات و فلسفه، آنقدر برایم دور بود که حتی خیالش هم در سر نمی پروراندم. 
نمی دانم چه شد که از شوق نَگریستم. جز یک بنای تاریخی که معماری ش نفسم را بند آورد، دیگر دچار هیجان مرگ آور نشدم.
آنهمه برج و موزه و دروازه و کوچه پس کوچه های غرق در تاریخ، چرا مرا نکشت؟
باید آرزو می کردم آنجا بمانم برای همیشه.
اما من آرزو نکردم. 
خیلی ها می گویند وطن دیگر تنها یک واژه است.
آه که برای من تنها یک واژه نیست. 
گوشت و خون من است
زبان من است. و تمام دارایی ام.
حتما خیلی ها می خندند.
می دانم که سرانجام خواهم رفت.
این چیزی نیست که می خواهم.
عاقبت باید بپذیرم وطن همانجایی ست که بتوانم برای سرزمین و زبان سرزمینم ارمغانی نو بسازم.
آری به رفتن می اندیشم.


پس از نبرد

آیا کدام اتفاق است
که خیال را
تا سر حد جنون
به مستی وادارد؟

۱۳۹۸ مهر ۳, چهارشنبه

پاییز بی کلام

رویاها را ورق می زنم
خاطره ها را راه می روم
هیچ چیز توی چشم هایم نمی درخشد
انگار مهتاب هرگز نتابیده است.

۱۳۹۸ شهریور ۳۰, شنبه

برای شب های سکوت

روزهاست که مغزم بوی تناقض می دهد. تردید مثل عنکبوتی قوی هیکل بر تمام ذهنم تار بسته است. می دانم که این حس دست از سرم برنمی دارد. تلخی ماجرا اینجاست که هرگز به نقطه های آرامش تن نداده ام. مثل کولیان به این سو و آن سو می‌روم‌. خانه به دوش واژه ی مناسب تری ست.
تاریخ را یک نفس سر کشیده ام. چنان تلخ است که دچار تهوع می شوم. طعم تلخ هزاران سال، بر زبانم جا می ماند.
زبان! چه واژه ی درد کشیده ای. خاطرات یک سرزمین را زبانم آواز سر می دهد.
من‌ به آسمان نگریستم. خاکستری
و در دور دست ها باران می بارید.
سپس دانستم که این گنبد کبود، همه جا همین رنگ است‌.
کبود و خاکستری.
از خود می گریزم انگار. شاید اینبار برای همیشه. مدت هاست که دیگر نمی ترسم.
اینجا باران می بارد‌. روزهاست واژه ها در اعماق گلویم انبار شده اند. دست می برم در دهانم. همه را از حلقم بیرون می کشم. روی کاغذ می چسبانم.
انگشتانم زیستن را بهتر آموخته اند.
به انگشتانم گوش فرا بده!






۱۳۹۸ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

۱۳۹۸ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ترسیم

سخت است.
اما اول باید مطمئن شویم که آماده ی یافتن حقیقت‌ هستیم یا نه! 
آیا پس دانستن همه چیز( همه ی آنچه که محتاج کشف آن‌هستیم)، برجای خواهیم ایستاد یا فرو خواهیم‌ریخت. 
آیا کشف ماجرا ما را مایوس می کند؟ 
من خیال می کنم آدمی اینگونه است. 
ترجیح می دهد نداند ، تا خیال کند( با آسودگی) که واقعیت همان است که در ذهن اوست. 
ما آماده ی دانستن حقایق هستیم؟ 

۱۳۹۸ مرداد ۲۶, شنبه

این منم

 اما برخی از آدم ها
شاید از واژه لال باشند.
سرانجام
راهی می یابند 
که خود را فریاد بزنند:

به ایهامی
به نقطه ای 
به عددی 
به سکوتی حتی 
چه توان کردن‌؟!

۱۳۹۸ مرداد ۲۳, چهارشنبه

۱۳۹۸ مرداد ۲۱, دوشنبه

دل تنگ

در سکوت پرسروصدای غروب، کاغذ ها را دور و برم می ریزم و به تکلیف هایی که در تمام این روزهای سرد به آنها بی اعتنا بوده ام، خیره می شوم.
امروز باز هم باران بارید. آسمانِ تیره، شبیه روزهای جمعه شده بود. سنگینی فضا را حس می کردم.
نامم را روی صفحه ی مانیتور می بینم و باز خیال ها به  سراغم می آید. تا چند روز دیگر باید خود را آماده ی رفتن به سفری طولانی کنم. شاید هم به نظر من زیاد است. اما تا بحال اینهمه از سرزمینم دور نبوده ام.
روزهای سختی را از سر گذرانده ام. و چنان بی تفاوت با امور برخورد کرده ام که انگار تمام وقایع، شبیه بازی از پیش تعیین شده ای هستند.
نه می ترسم، نه خوشحال می شوم. حتی شاید گریه هم نکنم.
انگار اگر همه چیز هم بد پیش برود، چنان اهمیتی نمی تواند داشته باشد.
می دانی، باید تلاش کنم دوباره به واژه ها بازگردم. می تواند آخرین امید باشد. حتی از عشق هم سربه راه تر. حتی از یک هم آغوشی دم صبح هم عصیانگرتر.
آری تنها این واژه ها هستند. دیازپام. یا هر اسمی که می توانی رویش بگذاری.
آن روزها، آن روزهای سرد و تلخ، به صفحه ی مانیتور خیره می شدم و منتظر می ماندم.
باور کن انگار منتظر بودم تا آن واژه ها مرا از رنج و محنت بیرون بکشند. انگار من نفس نمی کشیدم و آن واژه های بی رمق و افسرده قرار بود دوباره نفسم را برگردانند.
درست همانطور که او نفسش بند آمده بود. نامش را ایست تنفسی گذاشتند.
دیگر ریه هایش فراموش کرده بودند که چه باید بکنند.
آری، می نشستم، بارها و بارها چشم می چرخاندم، که واژه ای تازه پیدا کنم. انگشت های من لال من بودند.
و من مثل آدمی که به اکسیژن نیاز دارد، واژه هایی تازه می خواستم.
می دانی، من هنوز در ژرفای یک اندوه تیره، دست و پا می زنم.
شبیه بن بستی تاریک مملو از یادهای تلخ.
چه چیز می تواند فراموشی را به من هدیه دهد؟
من می دانم که واژه ها چه جادویی درونشان دارند.
تو هم می دانی.
آدم هایی از جنس ما با واژه نفس می کشند.
در روزهایی که عقیمند، واژه ها دوباره لحظه ها را به دنیا می آورند.
این تنها عنصری است که از آن هیچ رنج نمی برم.
واژه ها در خویشتن ما ظهور می کنند.
بیا به خویشتن پناه ببریم.



۱۳۹۸ مرداد ۱۶, چهارشنبه

بی دریغ باران

حال که او رفته ، زمان طعم خاک گرفته است. انگار که من این نبرد را می بازم. خیال می کردم مرگ را پذیرفته ام. هنوز که یاد چشم های معصومش می افتم، نگاهم را آب با خود می برد.  آری من غمگینم. چون دلتنگش شدم. او را کنج اتاق تصور می کنم که چشم هایش را به سقف دوخته و نمی فهمم که در ذهنش چه می گذرد. دست های نحیفش از زیر پتو پیداست. هر بار که به دیدنش می آیم‌ لاغرتر شده.
خجالت می کشیدم نوازشش کنم. 
اما چند بار دستش را بوسیدم.
یکبار هم که به من افتخار می کرد، غرور را در چشم هایش دیدم.
داستان زیادی برای گفتن ندارم. 
درونم بسیار خالی شده است.
احساس می کنم به زودی اینجا را برای همیشه ترک خواهم کرد.
بی دلیل قلبم به آشوب کشیده می شود.
در خیابان های قونیه پرسه می‌زنم


۱۳۹۸ مرداد ۱۴, دوشنبه

خاطره های مرده

من می گریستم
و دخترک
شاخه های سبز رُز را
به سویم تعارف می کرد.
عطسه هایم 
وعده ی پاییز می دادند

هیچ تابستانی
برایم اینهمه مزه ی رنج نداده بود.
انجیرها کالند.
و جیرجیرک ها 
پیش از آواز 
می میرند.
آه که سکوتم 
در بند بند انگشتانم
 ترانه می خوانند!
بیا تماشا کن!
آنگاه مرا از خاطره ها عبور بده‌.
مرا که عصیانگر و رنجور
در انتهای خویشتن
کَم شده ام
و گم می شوم.
انگار کن
که زنی جامانده 
 در سیاره ای دیگر...


۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه

زبان غریبگی

به من گفت چقدر عوض شده ای. مدت هاست که دیگر نمی خندی.
نمی دانستم
یادم نیامد که آخرین بار کِی از ته دل خندیده بودم
انگار لب هایم دچار فراموشی شده بودند
حتی لبخند هم بر لب هایم گریه می کرد.
و واژه ها
واژه ها هم مرده اند
به دادمان نمی رسند.

۱۳۹۸ مرداد ۴, جمعه

این داستان مدام تکرار می شود

در سرم صداها هیاهو می کنند. اما من واژه ها را از دست داده ام. به خورشید که افول می کرد، نگاه کردم. چشم های غمگینش سرخ بود. مثل من که خاک تمام وسعت نگاهم را در برگرفته بود. 
از مرگ نوشتن چقدر دشوار است‌.

۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

قناعت کن!

چشم هایت را ببند.
بیا در خیال غوطه ور شویم
راه دیگری نیست. 
همین کنج کوچک رنگی
همان نقطه ای است 
که می توان 
در سکوتش پناه گرفت.



۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه

۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

داستان همیشگی

هنگام فرونشستن خورشید، 
به سوی پنجره می روم 
و چشمانم 
در آن گودی عمیق نارنجی 
گرفتار می شود. 
دست خودم نیست. 
پرده را کنار می زنم 
و پشت شیشه می ایستم 
خیره می شوم
و من هم به انتها می رسم.
درآن لحظه که همه چیز به پایان می رسد، 
هر روز 
هر روز تکرارش می کنم.
هر روز...

کوچه های غریب

شاید یک برش کوتاه از عمر کافی باشد‌
اما انگار تا پایان زندگی مشغول لمس رویدادهای تازه ایم.
چند سال  دیگر؟

۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه

رنج زیستن

سپس
اندیشیدم 
آیا هنوز تصویری هست
که تفاوتی در چشم ها بیافریند؟
یا باید در سکوت منتظر مرگ بمانیم؟
می دانم که تلخ است.
می دانم.
آخر
سخت است که این روزها
خود را بسیار گم می کنم.
خود را از دست داده ام.
هیچ تصویری
چشم هایم‌ را اسیر نمی کند.



۱۳۹۸ تیر ۱۷, دوشنبه

ساعت سرد

دلم می خواهد باران ببارد. شبیه همان باران های روزهای کودکی
 که چند روز مدام می بارید. من پشت پنجره بایستم.و یکنواختی اش را تماشا کنم. ابر دلگیر همه جا را بپوشاند.و چند روز خورشید بیرون نیاید.
انگار اگر باران ببارد، تمام دلتنگی ها را می شوید و با خود می برد. 
دلم می خواهد باران ببارد‌ و من ساعت ها به صدایش گوش دهم. تمام آهنگ ها و صداهای عم انگیز را پاک می کند.
دلم برای روزهای سرد بارانی تنگ شده است.

مثل سایه

آنقدر  به کلمات اطمینان دارم، که در پناهشان می ایستم و نفس تازه می کنم. زیر گنبد کبود، این صفحه ی سیاه وسفید، تنها سرزمین امنی است که رنگ ها آلوده اش نکرده اند. 

گنجینه

چشم‌هایمان
بگذار واژه ها را ببوسند.
هیچ میراثی 
برای چنگ زدن نداریم.
همین برای ما کافی است.

۱۳۹۸ تیر ۱۴, جمعه

آ ن شب در پوستین خویشتن

    انگار خواب دشمن من است. به سختی به حضورش تن می دهم. منظورم شب هاست. از وقتی یادم می آید همینطور بودم. از نوجوانی. شاید بعدها با این لذت زندگی بشری آشتی کنم. مثلا پنج سال دیگر. هیچ معلوم نیست عمرم به ده سال دیگر قد بدهد. چه اهمیتی دارد؟! اینور دنیا یا آنور دنیا... همه اش مثل خواب و خیال است. خواب یک رنج عمیق و بی پایان. شبیه جاده ای که به هیچ کجا نمی رسد. انگار این ساده ترین مجازات بشر است. بی وقفه حرکت کند. جای اعتراض نیست.
    بوی قرمه سبزی همه جا را گرفته. همیشه اینجور غذاها را یک شب می گذارم روی آتش بماند. خودم هم بوی قرمه سبزی می گیرم. مثل زن های قدیمی. البته عطر قرمه سبزی هم واسه خودش خداست. 
    در حالیکه کاپوچینو را توی لیوان آماذه می کنم، به محتویات دیگ هم نگاهی می اندازم: ازاین سبک زندگی خوشم می آید. 
اوه! چیزی هست که من بتوانم با کمی اشتیاق از آن حرف بزنم. آخر، بیشتر وقت ها آدم ها نمی دانند با خودشان چند چند هستند. آدم ها اسیر روح در تلاطم خویشند. اندکی در هیجان هایشان دست و پا می زنند و دوباره همه چیز فروکش می کند. و این بازی مدام تکرار می شود. 
    بله! بازی! بیشتر این دنیا شبیه بازی است. شبیه همان بازی های کامپوتری که آدم ها خودشان درست می کنند. انگار زندگی بشر شبیه سازی شده بر اساس همین بازی هاست. همین بشری که برای وجود خود ذره ای دل نمی سوزاند. 
نمی دانم چه چیزی آدمی را در مسیری بی پایان حرکت می دهد. بدون توقف، بدون رضایت. مدام  به روزی بهتر می اندیشد. خب، راهش این است؟ یا می شود قانع بود به داشته ای هر چند اندک؟ یا باید همچنان دوید؟ چه چیزی انسان را در جای خود نگاه می دارد؟ من تصور می کنم که این ذات آدمی است. در هر نقطه ای که باشد، به تغییر می اندیشد. اما در مرحله ی بعدی، با اندوه به پشت سرش نگاه می کند و افسوس روز قبل را می خورد. بله گمان می کنم این خاصیت بشر است.این بشر تنها انگار خودش هم نمی داند از جان خودش چه می خواهد.   همین بشر است که  مدام برای خود رنجی خلق می کند. این ذات بشر است. 
آدمی رنج هایش را دوست می دارد چون به آنها خو گرفته است. 
می گویند بی خوابی عواقب بدی دارد. 
نمی دانم پس از این همه سال، باید سبک زندگی ام را عوض کنم یا ... 
می شود از این نوع رنج هم لذت برد. 
بوی قرمه سبزی همه جا را گرفته است. فردا هم روزی دیگر است. 


۱۳۹۸ تیر ۱۲, چهارشنبه

شعری برای روزها

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام و دست‌هایی را که فشرده‌ام نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی برای تو در این‌جا نوشته‌ام وقتی که می‌گذری از این‌جا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن من نام پاهایت را برای تو دراین‌جا نوشته‌ام و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل می‌شوند، و کفترها را در خویش می‌فشرند برای تو در این جا نوشته‌ام یک دایره در باغ کاشته‌ام که شب آن را خورشید پر می‌کند، و روز، ماه و یک ستاره‌ی آزاد گشته از تمامی منظومه‌ها می‌روید از خمیره‌ی  آن را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام مرا ببخش من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو اما همیشه، هر چه در هر همه جا، در شب، یا روز، دیده‌ام و هر که را بوسیده‌ام برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام تنها برای تو در این جا نوشته‌ام در دوردستی و با دلبستگی؛ حجم پرنده‌ی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛ روح تمامی نگرانی، در چشم‌های منتظر، متمرکز؛ من رازهای اقوام دربه‌در را برای تو در این‌جا نوشته‌ام افسوس رفته‌اند جوان‌هایی که دوش به دوشم از جاده‌های خاکی بالا می‌آمدند من نام یک‌یک آن‌ها را می‌دانم و داغ می‌شوم وقتی که نام یک‌یک آن‌ها را می‌خوانم آن‌ها همه فرزند خواب‌های جهان بودند تعبیرهای من از خواب‌هایشان وِردِ زبان مردم دنیاست تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشته‌ام در باغ‌ها بعضی درخت‌های میانسال سال‌هاست که می‌گریند زیرا که آشیان چلچله‌هاشان را توفان ربوده است من گفته‌ام که شمع‌های جوان را دور درخت‌ها روشن کنند نام درخت‌های میانسال را نام تمام چلچه‌ها را برای تو در این جا نوشته‌ام و مردگان دو گونه بودند تا من کنار می‌زنم این پرده را از روی مرگ تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی یک دسته از این مردگان انگار هیچ‌گاه نمی‌مردند بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستان‌ها بر می‌گشتند و شهرها را روشن می‌کردند نور چراغ‌های آینده‌های زمین بودند؛ و دسته‌ی دیگر مظلوم بودند انگار هرگر نبوده بودند؛ از بدو زندگانی، انگار مرده بودند یک جاروی بزرگ زیرزمینی می‌روفت خاکه اره‌ی تن‌های آن‌ها را و در چاه‌های بی ته می‌ریخت این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود من نام‌های هر دو گونه مرده را برای تو دراین جا نوشته‌ام من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم وَ بمیرم اما چنین نشد وَ نخواهد شد هستی خسیس‌تر از اینهاست بنگر به مرگ و زندگی «حافظ » «حافظ» چگونه زیستنش نسبی است ما هیچ‌گاه نمی.فهمیم «حافظ» چگونه مُرد انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است حالا از راه‌ها که می‌گذری بنگر به چاه‌های عمیقی که من از آن‌ها پایین خزیده‌ام این چاه‌ها دهان دایره‌ای دارند از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشت‌های دف‌زن آن را سوراخ کرده است اما پشت جداره‌ی این چاه‌ها هم دف می‌زنند دف‌های کُردی اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفته‌ام -از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف می‌زدند- دنیا برای من معنی ندارد من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم وَ بمیرم اما نشد هستی خسیس‌تر از این‌هاست دردی که آدم حسی احساس می‌کند بی‌انتهاست من این چکیده‌های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته‌ام گرچه روحم تبلور ویرانی است اما، ذهنم غریب‌ترین چیز است هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است من حافظ تمامی ایام نیستم اما حتی اگر بمیرم چیزی نمی‌رود از یادم عمری گذشته است و نخواهد آمد عمرِ همه نه عمر منِ تنها من خاطرات عالم و آدم را در دایره در باغ کاشته‌ام آن دایره در باغ محصول حِسِّ زندگانی من بود هر میوه‌ای که می‌افتد از شاخه‌ی درخت می‌افتد در دایره تکرار می‌شود در دایره تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایره‌ها در میان فاصله‌ها محصول حِسِّ زندگانی من بود من این نگاه دایره‌ای را هم برای تو در این جا نوشته‌ام حالا نزدیک‌تر بیا و، کلید در باغ را از من بگیر نشانی آن باغ را روی کلید برای تو در این‌جا نوشته‌ام من سال‌هاست دور مانده‌‌ام از تو و می‌روم که بخوابم من پرده را کنار زدم حالا تو با خیال راحت پروانه‌وار در باغ گردش کن من بال‌های پروانه‌ها را هم با رنگ‌های تازه برای تو در این‌جا نوشته‌ام #رضا_براهنی

۱۳۹۸ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۹۸ خرداد ۲۷, دوشنبه

در مغاک پریشانی

پرسش هایی که در من پیچ و تاب می خورند، در نهایت مرا در هم می پیچند‌. در حالیکه انگشتانم‌از حرکت ایستاده اند، بر آنم که خود را از زنده بگوری نجات دهم. باید به زمان اعتماد کنم. او خوب می داند کدام راه را بر‌ود. 

مرگ در اهتزاز

آدمی تنهاست.
درست مثل برگی 
که بر برکه ای غمگین
رها شده است.
تنها می زید.
همانگونه که تنها می میرد.
یار تنهایی های آدمی
ترس است.


دل

در درون ادمی
جوی کوچکی جاریست. 
زمزمه می کند.
آواز سر می دهد.
آرام می گیرد.
به گلِ می نشیند.
آه روزی که 
 از حرکت بازایستد.

آتش در خرمن

حالا هر نشانه ای
حکم شعری را دارد 
که انگشتانم را به دار می کشند.
...
افراها، 
برایم سرتکان می دهند.
کوچه آواز می خواند.
و جیرحیرک ها می رقصند.
آنقدر حرف نگفته زیاد است که روزها زورم نمی رسد با خودم اینطرف و آنطرف ببرمشان.
همین روزها حتما شعله می شوم. 


۱۳۹۸ خرداد ۲۲, چهارشنبه

در تبعید از خویشتن

صدای تند رعد مرا به خودم آورد. فنجان چای را به کناری می گذارم، کتاب را رها می کنم و به سوی پنجره می روم. به آسمان غرب خیره می شوم. برق آسمان را روشن می کند. بر  بادهای شمال غربی پرواز می کنم.
..‌.
توی خیابان های قونیه راه می روم. باد سردی می‌ وزد. خودم را پیچیده ام توی پالتوی پشمی سیاه و کلاه بافتنی را روی سرم محکم می کنم. شالی هم دور گردنم بسته ام که یخ نزنم. خیابان های قونیه ساکت و اسرار آمیز است‌. در  آن نیمه شب تاریک آذر ماه سال دور، بسیار گیج و سردرگم به نظر می رسم. احساس غربت نمی کنم. اما عادی نیستم. تازه از سماع درویشان بازگشته ام. یک مراسم رسمی اما جالب. با اینحال این چیزی نبود که بخواهد مرا از خودم بگیرد. حتی آنروزها که توی خانقاه کوچک  تبریز  به تماشای درویشان می نشستم، شیفتگی را در خود حس نمی کردم. قید و بندی در کار نبود. همیشه گریخته بودم. از خویشتن. از قوانین نانوشته ای که برای  قلب بشر محدوده تعیین می کند.  چه پای گریزانی!
دوباره در مقابل آرامگاه مولوی بودم. فکرش را هم نمی کردم که روزی به آنجا بر‌وم. پسر و دختر جوانی داشتند قواعد را زیر رو می کردند. تولد دخترک بود. همدیگر را در آغوش کشیده بودند. چند چوب کبریت روی نان گرد ترکی روشن کردند و دخترک شمع ها را فوت کرد. بعد همدیگر را بوسیدند. تولدش را تبریک گفتم. بعد دانستم که ایرانی هستند.  پس از یک گفتگوی کوتاه دوباره به سمت آرامگاه قدم زدم. درها بسته بود. خیلی دیر بود. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود‌. اینجا چقدر شیفته دارد. ظهر توی آرامگاه پسر جوانی را دیدم که بعد یادم آمد او را صبح توی اتوبوس دیده بودم. در واقع از آخرین شهر سفرم تا قونیه با او همسفر بودم. از او در مورد برنامه ی سماع شب پرسیدم. گفت که از استرالیا آمده. و عاشق مولاناست. بعدش هم می خواست برود ایران. فقط یک کوله پشتی داشت. چه سبکبار!
شب تمام نمی شد. یادم می آید گوشه و کنار شمع های روشن می دیدم. شاید هم توهم بود. دلم می خواست اینطور تصور کنم. یا به درجه ی بیشتری از گیجی نیاز داشتم. 
هیچ کجا شراب یافت نمی شد.
در عجبم که چگونه شمس، مولانا را سراغ بطری شراب فرستاد!
همچنان باد می وزد و انگار طوفانی در راه است. البته خوب می شود. مدت هاست بارانی نباریده. 
مدت هاست آسمان و زمین تشنه اند. 
رعد و برق می زند. خیابان های قونیه خیس است. 
بوی عود فضای اتاق را پر کرده.
شمع ها را دوست دارم. 
اتاق تاریک است. و نور لرزان در خاموشی می رقصد. 
قونیه آرام به خواب رفته است. 
تا سپیده دم اندکی نمانده است.
در شب فرو می‌روم. 


درد نابالغ

امید 
وهمی ست بی آغاز و انجام
سرمای خاطره ای ست
که هرگز در چشم هامان مجسم نشده

تاریکی  عظیمی است در شعور روشنایی
خلایی ست به وسعت حسرتی نهفته
ریسمان است
نازک؛ اما پوسیده نیست.
ما به همین ریسمان دل می بندیم
...

به گندمزار خالی خیره می شوم.
و آتش در نگاهم شعله ور می شود.
واژه ها در دوسوی چشمانم‌می رقصند.
انگشتانم از حرکت می ایستند.
...

شهامت نوشتن در من زنده نیست.
اما اینگونه خواهم نوشت:
عاقبت امید ما را خواهد کشت!

۱۳۹۸ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

که بنویسم

آدمی ناچار است که تن به مرگ بدهد. می خواهم این را بگویم: زمانی می رسد که تنها با مردن می توان دوباره زاده شد. مثل دانه ای که پس از تدفین-درست اندکی پس از آنکه به خاک سپرده شد- دوباره جان می گیرد. مثل ققنوس که از خاکستر خویش دوباره برمی خیزد‌.
سال هاست سخن نگفته ام.
انگار هزار سال لال و کور است که اندرون خاک جای گرفته ام‌‌. اما هنوز زمان روییدنم نرسیده است.
واژه ها در من طغیان می کنند‌. 
آه! گویی خودم  یک انقلابی ام که علیه خویشتنم کودتا می کنم. 
پاهایم رسم و رسوم شاعری را از یاد برده اند. 
دیگر رقصیدن نمی دانم. 
دوباره مرا به دنیا بیاور!

۱۳۹۸ خرداد ۱۱, شنبه

تاریخ تلخ

صدای سکوت سپیده دم
بی محابا بلند است.
حتی هیاهوی گنجشک ها
این خاموشی ترسناک را
 نمی شکند.
دنیا بر
 دوشم سنگینی می کند.



۱۳۹۸ خرداد ۷, سه‌شنبه

۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه

اینسوی شعر و شعور

اندکی ترسیده بودم.
من که دور ایستاده ام، 
دور از امواج،
دریا 
چگونه پاهایم را 
نوازش کند؟
نمی خواهم
 پیش از مرگ بمیرم. 
ترس 
ترس نفرین شده
قاتل آدم است. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

"فردا" در زنجیر

آنها
آن دو پروانه 
-یکی قهوه ای با نقطه های سپید
و آن دیگری
سپید با خال های قهوه ای-
افتاده بر خاک، 
واژه بودند 
ترجمان رنج بشر. 
آن دو 
خود ما بودند.
مردگانی در آروزی زندگانی.😔

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۷, جمعه

بی چشم و بی رویا

این تنها کاری بود که می توانستم برای خودم‌انجام دهم: چشم هایم را ببندم و بخوابم. بعد دانستم که همین کار بسیار ساده هم از دستم برنمی آید. خستگی از سر و رویم می بارید. حتی سوختگی انگشتانم هم نمی توانست عامل قابل ملاحظه ای برای بیدار ماندنم باشد.و سر و صدای مردمی توی خیابان ها. انگار تیم دوست داشتنی شان قهرمان شده. 
من از بی نظمی خواب ها عبور کرده ام.
سرزمین من، پر از خالی است. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

چهارپاره

به اندازه ی تمام ترس هایم
کودکی می شوم 
که راهش را گم کرده است.
پرندگان سپید، 
در حالیکه در آسمان سرگردانند،
در جستجوی وطنشان،
به اسارت می روند.
آه که رویای سرخ آزادی
چه دوردست است!
بیا آوازی بخوانیم، 
تا از زنده بگوری عبور کنیم.
اکنون به مرگ نمی اندیشم.
بیا از تاریخ عبور کنیم،
بی آنکه آرزوی در سینه هامان
گلوله باران شده باشد.
می دانم روزی خواهم مرد.
اما 
می خواهم 
پیش از مرگ
یکبار هم که شده
دستان آزادی را در دستانم بفشارم.


دنیای متروکه

به واژه های بی رمق رنگ پریده
تمنا می کنیم
که ما را به بهشت برسانند.
در برزخ اسیر شده ایم.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

مرز دشت های بی انتها

زن، سوار تاکسی شد. جلو نشست و پس از چند ثانیه او و راننده شروع کردند به گفتگو در مورد حیوانی که در دست زن بود. سگ یا گربه نبود. بعد متوجه شدم که خرگوش خریده. برای دخترش. می گفت دخترش سگ و گربه دوست دارد. اما چون خانه شان کوچک است، نمی تواند این حیوان ها را برای او بخرد. خرگوش کوچک تر است و راحت تر می شود توی خانه نگهش داشت. 
صدای خش خش نایلون می آید. احتمالا خرگوش را  توی نایلون گذاشته اند و با او فروخته اند. 
راننده که پسر جوانی است، گفت که وای، سگ و گربه که اصلا! مخصوصا سگ که نجس است. حوصله ی چرندیاتشان را نداشتم. آیا از انسان منفورتر،  ظالم تر و ویرانگرتر موجودی هست؟ 
خود را برترین موجودات می داند، و انگار مالک تمام موجودات روی زمین است‌..
به سگ مرده ی گوشه ی خیابان چشم می دوزم. ماشین زده به او...بعضی ها هم اشکشان دم مشک است.
حالم هیچ خوب نیست‌.
جاده کش می آید. و  توی سرم واژه ها به انواع زبان ها شورش کرده اند. باز هم دست و دلم به نوشتن نمی رود. 
راننده حواسش به موبایلش است که یک عکس را به زن نشان بدهد. نزدیک بود تصادف شود. بعد به راننده ی کامیونی که نزدیک بود به او بزند، می گوید آشغال! 
آنجا کنار اتاقم، درخت یک کلاغ زاییده است. من پرنده ها را دوست دارم. خودم هم فقط کمی مانده بود پرنده شوم. ولی بال هایم در نیامد. حالا فقط به پرواز گنجشگ ها توی هوا نگاه می کنم، و بعد زود سر از گوشه ی آسمان در می آورم. 
سروهای ایرانی، این روز ها از همیشه افتاده ترند. تک و توک، در گوشه ی دامنم جا خوش کرده اند. آنها که می رقصند، سر من هم پایین می آید. 
زن از تاکسی پیاده می شود...
در انبوه تصویرهای رنگارنگ، و در سرمایی که میان چشم هایم گُر گرفته است، به آتش می اندیشم. احتمالا از قلب تکثیر می شود‌. وقتی که خاموش شود، آدم می میرد. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دنیای دیوانگی

وسط خیابان نشسته بود 
و زیرلب  زمزمه می کرد
صدایش را خوب نمی شنیدم.‌
خسته بود.
با پاهای برهنه.
و با موهایی که 
گلوله گلوله 
از سرش رفته بودند.
عشق اما نرفته بود. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۶, جمعه

۱۳۹۸ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

سر بر دامان زمان

عشق
پشت عددها قد می کشید.
...
اندکی مه،
اندکی باران،
اندکی آفتاب،
ساقه ی ترد بی پناه؛
آه! 
به ابرهای خیال می رسد؛
و سقوط می کند؛
در واژه ها می غلتد؛
و می میرد.
دیوارها،
دیوارها باید گشوده شوند. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

اینجا در گیر و دار مردگی

 تمام شب باران بارید. با قدرت به شیشه ی پنجره ی می کوفت. 
ناله ی درختان را از کوچه می شنیدم که دارو ندارشان را باد می برد.
ریاضت کشانه، تاریکی را در آغوش می کشم. سرما بیداد می کند. 
و باد با برگ ها می رقصد...
 و شکوفه های سرما زده، سر برشانه های شاخه ها، جان می سپارند.
زمستان  از راه رسیده است.
نقطه های متورم مغشوش، پر رنگ تر می شوند.
چه کسی در برابر نعره های سکوت تاب می آورد؟!



۱۳۹۸ اردیبهشت ۲, دوشنبه

هذیان در سکوت

شب را مویه می کنم.
به تاریکی بازگشته ام.
تمام چراغ ها را کشته اند؛ 
که با طلوع اولین نور
بال هایمان از هم بپاشد. 
ما واژه ها را زندگی کردیم؛ 
بی آنکه طعم خوش مفاهیم
در ذائقه ی ذهن ما بنشیند.
واژه ها همگی لال بودند. 
آه اگر اولین شعاع نور
درونمان را روشن کند!

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱, یکشنبه

برزخ


 دوستی به نقل از عطار و از زبان ابراهیم ادهم نوشته است: «‏دورِ دور مَرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک مَیا که رنجور گردی!»...این سخن، تداعی گرِ شکوهٔ دردناکِ ابن عربی است از آن نورِ ازلی: «نه آنچنان نزدیک که دل آرام گیرد؛ و نه آنچنان دور که رشته های امید بگسلد»... و این هر دو یعنی برزخ که عطار تجویزش می کند و ابن عربی از آن می نالد! چه بپذیریم، چه بنالیم؛ زندگی برزخی است بین دو بیکران؛ حد وسطی میان انجماد و تبخیر؛ تعادلی بین یخ و آتش! نه آنچنان دور از شمع، که نبینی اش و نه آنچنان نزدیک که پَر بسوزانی؛ در هر دو حالت، پروانه نیستی... آنچه دورِ دور شد، یخ است و آنچه نزدیکِ نزدیک رفت، خاکستر!... پروانگی، کیفیتی است بین دیدن و نرسیدن؛ حالتی شبیهِ بوییدن و سرودن...گویا خارج از این بازه، تعاریف دیگری در جریان است و آن تعریفْ هرچه باشد، انسان یا پروانه نیست...
 جهان_سین

۱۳۹۸ فروردین ۲۵, یکشنبه

گفتگویی در تاریکی

آن روز صبح، 
-صبح خیلی دور در سال سپید-
از خواب بیدار شدم، 
و فهمیدم که مرده ام. 
پلک هایم را بر هم فشردم 
و ساعت ها گریستم. 
هرگز معنای خالی بودن را 
تا آن روز ندانسته بودم. 
سپس،
از نو به دنیا آمدم.
همه چیز مثل اولش بود.
هیچ چیز عوض نشده بود. 
زمین و زمان 
و هر آنچه در آنها بودند، 
همان بودند...
جز آنکه دیگر
چشم هایم
رنگی نمی دیدند.  

۱۳۹۸ فروردین ۲۴, شنبه

۱۳۹۸ فروردین ۲۱, چهارشنبه

آسمانی در ما

واژه ها
گمان می کنم که رسولان روشنی اند. 
اندکی به ردیف منظم و زیبایشان نگاه می کنم.
کمی مفاهیم را در کف دستم می گذارم
و زیرو رو یشان می کنم.
عاقبت 
پس از اینهمه تلخی 
لبخند 
بر لب های خشکیده ام نقش می بندد.
ما به واژه محتاجیم. 


خوابِ پروانه ها

بعد من با خودم فکر می کنم
خیال چه دنیای قشنگی ست.
تصور اینکه دنیا 
غرق سیمان و آهن شود، 
مثل شوری بیش از حدِ
 آب دریاچه ای خشکیده ست.
من هم خیال می کنم.
بال درمی آورم
و قاصدک ها را در آغوش می گیرم.
با قلمی که خشکیده است، 
تنهایی انسان را
به تصویر می کشم‌.
در دور دست ها
وهم کوچک من
سوسو می زند.

۱۳۹۸ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

هذیان زندگی

صبح زود بود. باران می بارید. اما خیلی ریز و فقط علف ها را خیس می کرد. 
مسیرم را عوض کردم به سمت درخت ها رفتم. شکوفه های نارنج تازه گلوله گلوله شده بودند. هنوز مانده تا بشکفند. 
گلوله! چه مفاهیم بلند بالایی در مقام گلوله است. 
گلوله های اشک 
گلوله های سکوت.
گلوله های باران 
باران...
بهار را به گلوله بست.
بعد قدم زدم. توی گل و لای باغ. 
کفشم و لباسم گِلی می شد. اما من هرگز به این موضوع اهمیتی نمی دهم. 
لابلای سبزه ها، یک حجم سیاه و سفید می بینم. 
به سمتش می روم
یک کلاغ مرده.
تازه مرده. معلوم است. 
یک کم بالای سرش می ایستم. انگار می خواهم از کائنات بخواهم که او را به بهشت ببرند. نمی خواهم بدانم چرا مرده. 
این روزها همه چیز غرق مرگ و اندوه است.
از کنارش عبور می کنم.
اجازه می دهم بوی علف  خیس صبح و درخت های نارنج کمی همه ی چیزهای ناراحت کننده را از ذهنم ببرد.
-------------------
این روزها 
بیا!

آخر یک خبر خوب به من بده.
که یکساعت این لبخند روی لبم بماند. 
------------------
گلستان هیچ! 
آخر تو بگو 
 لرستان و خوزستان را چه کنم؟

۱۳۹۸ فروردین ۱۷, شنبه

روزان ابری

جز رنج سالیان دور، 
آیا 
چه در مشت هایمان باقی مانده؟
واژه ی تازه ای هم اگر بروید،
آه، 
چگونه از باران بنویسم دیگر؟!
گیاهان خواهند خشکید.
اندوه را سرکشیده ام.

۱۳۹۸ فروردین ۱۱, یکشنبه

مرگزار سکوت

مقابل آینه ایستادم
چشم هایم را برهم فشردم
سعی کردم به خودم دروغ بگویم
که این "من" نیست.
آه!
این خود "من" بود
که دیگر خویشتن نبود.


۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

اینجا، سرزمین غمگین من

پایم را میان علف های خیس می گذارم. 
با اندوهی باور نکردنی انگشت هایم را روی گلبرگ های  گلی که نامش را بهار گذاشته ام، می کشم. 
هر وفت بهار می آید، او هم شکوفه می دهد. نمی دانم نامش چیست. اما شبیه بهار است.
می دانی، اما بهار امسال شاید جز این گل قشنگ، هیچ ارمغان دیگری برایمان نیاورد.جز اندوه. جز مرگ. 
دیگر شاخه های نارنج، چشمانم را به سوی خود نمی کشند. هنوز تا شکوفه های نارنج، کمی مانده است.
ولی من مدام به شکوفه هایی که در آب پرپر شدند می اندیشم.
باران خانم جان! 
گناه تو نیست . می دانم.
اما بهار آب شد و رفت...




۱۳۹۸ فروردین ۱, پنجشنبه

نوروز خجسته

باید پیش از پایان سال، چند خط می نوشتم.
بهار از راه رسید.
و جز این آرزویی ندارم که دل های مردم رنجدیده ی این سرزمین هم بهاری شود. سبز شود. 
با آرزوی شادی دل های هم میهنانم.

تصویر از باغ همیشگی. 
بیست و پنجم اسفند۹۷
پیش از سیل شمال.

۱۳۹۷ اسفند ۲۷, دوشنبه

روزهای تاریک

اگر دیدی
دوباره از میان 
هزار کتاب تاریخ و فلسفه
شعری تازه سربرآورد
که ما را به خودمان بازگرداند، 
مثل آیه های امید
به انگشتانت بسپار. 

۱۳۹۷ اسفند ۲۶, یکشنبه

فقط چند پاره شعر

ما می گریستیم. 
همچون ابری 
سربرشانه ی آسمان دلتنگ و تاریک
آخر 
ما باریدن را خوب آموخته ایم. 

...
از لابلای برگ ها 
راهم را باز می کنم.
بهار میان باغ می وزد.
و باز می اندیشم. 
به انگشت هایم
به عددها 
به سرزمین خالی 
مشتت هایت را باز کن
بگذار از لای انگشت هات
بنفشه ها 
چکه چکه بریزند. 




در گوشه ی ابدیت

سپس 
بازگشتم 
و به پشت سرم نگریستم
واژه ها
توی مشت هایم جان گرفتند
باید بنویسم
باید بنویسم
جایی آن دورترها
که نمی دانم کجاست
پروانه ها آواز می خوانند
بیا برویم
مارا پرواز خواهند آموخت
نکند پیش از جنون
بمیریم؟
چشم هایت را ببند
می خواهم هذیان بگویم
کمی دیرتر به دنیا بیا!

کاش عاشق آینه بشوی
من همینجا ایستاده ام.

۱۳۹۷ اسفند ۲۴, جمعه

از مشرقِ پژمردن

برای فاصله هایی که 
بر سرمان آوار می شوند، 
یک مشت آواز سال های دور
در گلویم به سوگ نشسته است.
باران مشتاق باریدن است.

۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

کدام فصل؟!

همانجا که سرجایم دراز کشیده ام، از گوشه ی پنجره  که کمی از پرده کنار رفته، به آسمان نگاه می کنم. تاریک و روشن است. متوجه می شوم که ابری ست. صدای باران را می شنوم یا دست کم ترجیح می دهم که باران ببارد. با خودم فکر می کنم کاش وقتی بلند می شوم و به کوچه نگاه می کنم، زمین کمی خیس باشد. گوشم را باز به تشک می چسبانم، جوری که دوباره صداهای نامفهوم توی گوشم بپیچد. همان صدا که اغلب تبدیل به صدای باران می شود. مثل صدای صدف که وقتی به گوش می چسبانیم صدای دریا می دهد. 
با خود فکر کردم که مگر ما از بهارچه می خواهیم؟ 
هر سال بهار محزون تر و غمدیده تر است؟
نه اشتباه نمی کنم.
شاید امسال بدترینش باشد. 
بهار ، ترانه ، جوانه ،  بنفشه و پرستوها همه سرجای خود. 
ولی باور کن این روزها هیچ چیزش شبیه بهار نیست.
خسته و توخالی، به صدای مردی که توی کوچه پلاستیک کهنه می خرد، گوش می دهم. 
این روزها کمتر جرات می کنم، که توی خیابان راه بروم. 
باید با چشمان اشکبار به خانه برگردم. از بس مردم گرسنه و فقیر توی کوچه و خیابان ها می بینم.
چند روز پیش، زنی دیدم، سنی از او گذشته بود، با نوه اش، نشسته بود گوشه ی پل عابر. منتظر بود عابری سکه ای برایش بیندازد. چگونه می شود نگریست؟
شده ام مثل آدم آهنی.
راه می روم و گاهی هم با خود کلامی حرف می زنم.
نکند امسال بهار بمیرد؟


عکس را با اجازه ی خودش گرفتم.

۱۳۹۷ اسفند ۱۶, پنجشنبه

همین نزدیکی

تازه از بستر مرگ برخاسته بودم. این بار چندم بود که به همین سادگی می مردم، و پس از چند روز، دوباره قلبم به حرکت در می آمد. ساده شده بود.  مثل خشک شدن درختان. که چشممان به دیدنش عادت کرده. مثل همین واقعیت های معمولی روزمره.  یعنی مرگ واقعی غیر از این است؟ نه فکر نمی کنم. 
ما به مرگ عادت می کنیم.
همانگونه که به زندگی.
چقدر ساده است.
زیستن
و دست کشیدن از آن.
و ما فقط خیال می کنیم که مرگ سخت است.😔

مرگ در انتظار

اصلا آدم همین است؛
درست مثل برگی ترد
برشاخه ای محزون
 چه کسی می داند
که کِی بر زمین می افتد؟!

و ما نمی دانیم

وقتی رنگ ها 
در چشماهایمان
آتش بازی به راه نیندازند، 
همین زمان 
درست در همین لحظه
مرده ایم.

۱۳۹۷ اسفند ۱۰, جمعه

۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه

التهاب قلم

مرا با واژه همبازی کن!
چونان نسیم که با قاصدکی
به معاشقه برمی خیزد.
مرا دست مفاهیم بسپار!
ازپیکرهای بی صورت 
می خواهم بگریزم. 

تا نگاه نکنی

سپس 
دانستم که ما
بدون واژه 
می میریم.
بدون واژه و آینه.
آخر توبگو! 
از عمق چشم های خالی
چه بر می خیزد
اگر واژه نباشد؟
و چشم ها
بی آینه
قابی بیش نیستند.
قاب های مرده.

رویایی در سر

به مقابله ام بیا!
چونان آیینه 
در برابر دو چشم
اینگونه به ظهور می رسم.

۱۳۹۷ اسفند ۴, شنبه

زمین در من

پنجره را باز می کنم و رو به باغ می نشینم. هوا هنوز زمستانی است و سوز سردِ کوهستان برف گرفته ی روبرو، زیر پوستم می دود.من همیشه این سرما را دوست داشتم. دلم می خواهد هنوز دوستش می داشتم. سرمایی که با یک خیال گرمم می کرد. سرمایی که خودش به تنهایی، با ظهور گل یخ، در کنار بنفشه های اسفند، آتشی بود که دستانم را به زندگی می کشاند. 
این روزها همه چیز به شکل ساده ای، دیگر خودش نیست. آدم ها خودشان نیستند. زمین غمگین است.  باید راه بروم و فکر کنم. به سال تازه ای که دارد از راه می رسد. به بنفشه ها که می خواهند گل بدهند. به گل یخ که رفته است. به نرگس های روی دیوار. به خاک که دیگر بو ندارد. 

۱۳۹۷ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

پس از تنهایی

گل یخ رفته است 
و برف 
تازه یاد باریدن افتاده
امشب 
کوهستان روبرو
سفید می شود. 
آنجا 
در بلندای کوه 
پر از ردپاهای من می شود.
درست مثل ذهن من
حالا 
آینه ی خیال تو است.