۱۳۹۸ مهر ۸, دوشنبه

در ناکجای زندگی

آیا من مرده ام؟!
آیا بی تفاوتی نسبت‌به اشیاء هم به مرگ‌ارتباط دارد؟
آدم ها می توانند همه چیز را دوست بدارند. 
چوب، خاک، سنگ و حتی آب را
بی تفاوتی، تفاوتی با مرگ ندارد.
می تواند آدمی بارها بمیرد.
خوب است که هنوز می توانم بنویسم. 

شبان تاریک

سیاهچاله ها،
ناگهان از راه می رسند.
همه چیز را می بلعند‌
طفلک ستاره ها.

۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه

زیر سایه ی سکوت

ناقوس ها
بی وقفه می نواختند.
فرشتگان مرده
با حلقه های گل
 روی  موهای سیاهشان
در جامه های سپید
سنگفرش های کهنه را 
پرسه می زدند
می دانستم که گم شده ام
کلیسای سیاه 
مملو از نوای یک ارگ قدیمی
بوی مرگ می داد
انگار 
تمام واژه های باستانی لاتین را 
از بر بودم.
باران بی وقفه می بارید
من از مرگ هیچ نمی دانستم.
آنها دیوانگانی بودند که نگریختند.

باران می بارد
کوچه پر از همهمه است.
واژه 
می دانم
گاهی تنها واژه کافی ست.
ما صبورانه به خویش می نگریم
مرگ در چند قدمی ما پرسه می زند
از نوشتن دست نمی کشیم
زود است
برای مردن.


۱۳۹۸ مهر ۶, شنبه

رنج بی پایان بشر

بعدها دانستم که وسعت اندوه دنیا خیلی زیاد است. از چشم هایمان می آید بیرون. جاری می شود روی  زمین. غرق می شویم.
 ما همه ، برابر نیستیم‌ بلکه بی عدالتی به شکلی عادلانه  در میان ما توزیع شده است.

۱۳۹۸ مهر ۵, جمعه

جمعه ی دلتنگی

باران شروع به باریدن کرده ست.
من در جنگل های دور دست، زیر چک چک قطرها از نوک برگ های پاییزی، راه می روم و به رفتن می اندیشم.
روزهاست که از سفر بازگشته ام. 
این می توانست بهترین سفر عمرم باشد. در سال های نوجوانی، رفتن به قلب این همه تاریخ و ادبیات و فلسفه، آنقدر برایم دور بود که حتی خیالش هم در سر نمی پروراندم. 
نمی دانم چه شد که از شوق نَگریستم. جز یک بنای تاریخی که معماری ش نفسم را بند آورد، دیگر دچار هیجان مرگ آور نشدم.
آنهمه برج و موزه و دروازه و کوچه پس کوچه های غرق در تاریخ، چرا مرا نکشت؟
باید آرزو می کردم آنجا بمانم برای همیشه.
اما من آرزو نکردم. 
خیلی ها می گویند وطن دیگر تنها یک واژه است.
آه که برای من تنها یک واژه نیست. 
گوشت و خون من است
زبان من است. و تمام دارایی ام.
حتما خیلی ها می خندند.
می دانم که سرانجام خواهم رفت.
این چیزی نیست که می خواهم.
عاقبت باید بپذیرم وطن همانجایی ست که بتوانم برای سرزمین و زبان سرزمینم ارمغانی نو بسازم.
آری به رفتن می اندیشم.


پس از نبرد

آیا کدام اتفاق است
که خیال را
تا سر حد جنون
به مستی وادارد؟

۱۳۹۸ مهر ۳, چهارشنبه

پاییز بی کلام

رویاها را ورق می زنم
خاطره ها را راه می روم
هیچ چیز توی چشم هایم نمی درخشد
انگار مهتاب هرگز نتابیده است.

۱۳۹۸ شهریور ۳۰, شنبه

برای شب های سکوت

روزهاست که مغزم بوی تناقض می دهد. تردید مثل عنکبوتی قوی هیکل بر تمام ذهنم تار بسته است. می دانم که این حس دست از سرم برنمی دارد. تلخی ماجرا اینجاست که هرگز به نقطه های آرامش تن نداده ام. مثل کولیان به این سو و آن سو می‌روم‌. خانه به دوش واژه ی مناسب تری ست.
تاریخ را یک نفس سر کشیده ام. چنان تلخ است که دچار تهوع می شوم. طعم تلخ هزاران سال، بر زبانم جا می ماند.
زبان! چه واژه ی درد کشیده ای. خاطرات یک سرزمین را زبانم آواز سر می دهد.
من‌ به آسمان نگریستم. خاکستری
و در دور دست ها باران می بارید.
سپس دانستم که این گنبد کبود، همه جا همین رنگ است‌.
کبود و خاکستری.
از خود می گریزم انگار. شاید اینبار برای همیشه. مدت هاست که دیگر نمی ترسم.
اینجا باران می بارد‌. روزهاست واژه ها در اعماق گلویم انبار شده اند. دست می برم در دهانم. همه را از حلقم بیرون می کشم. روی کاغذ می چسبانم.
انگشتانم زیستن را بهتر آموخته اند.
به انگشتانم گوش فرا بده!






۱۳۹۸ شهریور ۱۹, سه‌شنبه