۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

گم و گور

 گمان می کنم که مست بودم.

سعی می کردم

 لب های کرختم را

 از هم باز کنم

و چیزی بگویم

اندکی فراموشی هم کافی بود.

باید به قلبم توقف را بیاموزم

اما ففط برای چند لحظه.

با انگشتان بی اراده ام

واژه ها را یکی یکی

سر جایشان می نشانم.

به تو 

خوابم را هدیه می دهم.

.

۱۳۹۹ اسفند ۸, جمعه

نقدی بر آن لحظه ی عبوس

 واژه هایم در حلقه ی ماه گیر افتاده اند.‌

ماه!

صورت غمزده ات! 

و آه! 

که  گلوی من بغض شد. 

بوسه ای که  در لب هایم گم شد.

گریستم.

از ترس خیالی که مرا احاطه کرده بود.

همچون  عروسکی که لبهایش را

کودکی گستاخ

خط خطی کرده است..

و چشم هایش را بیرون آورده است.

دنیا بر مدار مدارا نیست. 

چقدر تاب می آورم؟ 

به تلخی صبر

یک مشت ماه

توی صورتم.

ولو می شود.    

خواب می دیدم 

که رها شده ام.

دیگر توان ماندن ندارم.

سکوت تمام حنجره ام را

بلعیده است.

مدت هاست  نخوانده ام.

می خواهم

که تازه ترین شعر

ترانه ی رفتن باشد.

آه اگر تمام شود این داستان بی معنا.

ابرها 

ابرها

چشمانم را با خود می برند.  

۱۳۹۹ بهمن ۱۸, شنبه

افسانه ی گم شده

 آیا فرصتی مانده

تا پیش از مرگ

دوباره زندگی کنیم؟

می اندیشم که آیا

این بیهودگی

چه خواهد کرد با قلب هایمان.

آنقدر خالی ام

که هزار سال اسطوره

در من جای خواهد گرفت.

سرم روی شانه ام می افتد.

ادامه ی خوابم را می بینم.