۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه

خدایا! اگر هستی، سری به زمین هم بزن!

ای روزگار! 
می خواهی باور کنی یا نه، 
این همه اندوه، 
یکجا از گلوی چشم هایمان 
پایین نمی رود. 
مجازات خوردن یک لقمه سیب، 
اینهمه نیست. 

بعدا نوشت: 
هنوز داغ سیستان دارد قلبمان را کباب می کند، که آتشی دیگر از راه می رسد. چگونه تاب می آوریم. 
تسلیت به دانشگاه.

۱۳۹۷ دی ۴, سه‌شنبه

آن روزهای دور

مهتاب خانم جان!
مدت ها‌ بود که اینطور نگاهت نکرده بودم.
انگار نور نبود ، 
یک دنیا خاطره بود 
که توی چشم هایم می دویدند. 
مهتاب خانم جان! 
آه! 
یادم رفته بود.
باران را اینگونه خطاب می کردم.

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

پاییز همیشه اینجا می ماند.



پاییز رفته است. 
اما اینجا، 
اینجا همیشه پاییز است‌. 
شاید 
این تلخ ترین فصلِ
 تمام عمرمان بود. 
اما شاید هم 
آخرینش باشد. 
بسیار گریسته ایم. 
برای لحظه هایی که 
از درد به خود می پیچیدند. 
بسیار اندوهگین شدیم. 
از رنج آدم ها
کودکان بی گناه، 
دخترکان زیبای پاک 
...
آه! 
شاید این بهار که از راه برسد، 
سرزمین من هم 
دوباره
همراه شکوفه ها 
لبخند بزند. 
هذیان می گویم. 


۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه

گل یخ

با اینا زمستونو سر می کنم. 




چگونه زنده ایم؟!

مرگ کودکان گرسنه را که می بینم، 
تمام مناقشه های دنیا،
 برایم خنده دار می شود. 
سیاست، بستر کثیفی است. 
فقط بازی می کنند. 
رنجی بزرگ تر از 
اندوه کودکان هم هست؟
لعنت بر این دنیای کثیف افعی.
این روزها، 
جان آدم ها به ارزنی نمی ارزد. 

۱۳۹۷ آذر ۲۴, شنبه

۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه

قاعده این است

شاید هم 
مجبور شویم 
به دیدار خودمان برویم. 
وگرنه 
هیچ ابزاری 
بهتر از تنهایی 
بلد نیست آدمی را بکشد. 

۱۳۹۷ آذر ۱۴, چهارشنبه

این روزهای پاییز

چند روز است که برای رسیدن به محل کارم، به جای عبور از خیابان و پلکان اصلی باغ، از میان درخت ها و علف ها می گذرم. مسافتی حدود1000 متر، قدم زدن بین درختان نارنج ، لیمو و کلی درخت های دیگر و دیدار هر روز با گل یخ، قابل وصف نیست. فقط می شود گفت دنیا یک جور دیگر می شود. وقتی به اتاقم می رسد، کفش ها و لنگه های شلوارم خیس و حتی کمی گِلی است. ولی من این را دوست دارم. بوی علف ، باران ، بهار نارنج و خاک می دهم. 



جیرجیرکی خشکیده که از تابستان، برشاخه ی درخت مانده است. 






۱۳۹۷ آذر ۱۳, سه‌شنبه

کوچه باغی برای ما

چه فرقی می کند، 
بهار باشد یا پاییز؛ 
وقتی باران می بارد
و شکوفه های نارنج، 
برای زمین و زمان
ناز می کنند. 
ثانیه ها می گویند پاییز
شکوفه ها می گویند بهار
باران راه خودش را می رود. 

یادمان نرود

باید بگویم که امروز 
اولین شکوفه ی گل یخ شکفت. 
آنقدر زیباست، 
که چند دقیقه به تماشایش ایستادم.
کاش می توانستم عطرش را هم 
اینجا ضمیمه کنم.  


۱۳۹۷ آذر ۱۱, یکشنبه

مرثیه ای برای ما

ما دو تن بودیم. 
دو تن بیشمار. 
دو بسیار کَس. 
ما همه ی دنیا بودیم. 
اکنون تو رفته ای؛ 
و من. 
هیچکس هستم. 

۱۳۹۷ آذر ۱۰, شنبه

۱۳۹۷ آذر ۷, چهارشنبه

به رنگ حقیقت

هربار که از مرگ برمی خیزیم، 
گمان می کنیم که دیگر هرگز
نخواهیم مرد. 
اما واقعیت این است 
هربار که دوباره
مرگ سراغمان بیاید، 
شاید بارآخرمان باشد
که زندگی را بدرود گفته ایم.

می ترسم آخرینش باشد

روزها گذشته است.
از پاییز 
جز اندکی نمانده.
چند پاییز دیگر؟!

۱۳۹۷ آذر ۳, شنبه

وقتی تو در خواب بودی

سپیده دم تاریک، 
باران می بارید، 
و من 
دوباره 
سر بر شانه ی پاییز گذاشتم
و همراهش گریستم. 
سرد است.
سرد. 

۱۳۹۷ آبان ۳۰, چهارشنبه

شکفته در مرگ

درخت ها
راهشان را گم کرده بودند. 
خیال کردند که از بهار می گذرند. 

بعدا نوشت: 
آدم ها هم مثل درخت ها، گاهی راهشان را گم می کنند. خیال می کنند که در انتهای مسیر، عشق ایستاده است، اما در حقیقت، به فراموشی می رسند.

۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

آنچه گذشت

آدم است دیگر؛ 
خو می کند، 
به هر آنچه هست. 
به رنگ ها، 
به رنج، 
و حتی به فراموشی. 
به عددها...
آه! 
بگذار از عددها 
با تو سخن بگویم. 
عددها، 
یه شدت زنده اند. 
تمام نمی شوند. 
فقط 
عوض می شوند‌‌ 
از گویا 
به گنگ. 
نه می بینم.
نه می شنوم. 
بگذار حس کنم. 


یک پرده سکوت

خیال مغمومِ پاییز
لای سطرها
لای انگشتانم می لغزد.
چطور می توانی
از فصل ها بگریزی؟ 

چیزی شبیه قلبم.

ستاره ها
توی مشتم مچاله شدند.
هر چه گفتم
دست هایت را
جلو بیاور
قبول نکرد.
من ماندم
چند تکه شیشه. 

۱۳۹۷ آبان ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

این فصل بی ثمر

بعد
تو خیال می کنی 
که واژه ها 
همیشه لای انگشتانت 
وول می خورند
واژه ها همانند. 
بی آنکه زمین 
پرخیده باشد. 

۱۳۹۷ آبان ۲۰, یکشنبه

یک خاطره بیشتر

نگران نباش! 
فقط 
به تماشای 
آفتاب رفته بودم.
وقت غروب بود. 
آنروزها
آفتاب
 اینجا 
نزدیک چشم های من
 فرود می آمد. 
حالا 
سمت گونه های تو 
سرخ می شود. 
...
تو را تماشا می کردم. 

۱۳۹۷ آبان ۱۶, چهارشنبه

آن نیمه شب بارانیِ لخت

باران می بارید. من از جادو نمی ترسیدم. دور بود. دور. زمان، در مشت های من بال بال می زد. گیسوانم را به تو بخشیده بودم. آه هذیان نمی گفتم. پرواز می کردم. قصه ای که شعر بود. ایرها بوی عشق می دادند. قلب وزنه ی سنگینی ست. شعله ها به باران عشق می ورزند. در دشت های بی انتها، نیمه شبان، سرود امید می روید. بیدار شو! باران می بارد. پاییز شعر شده ست.

۱۳۹۷ آبان ۱۴, دوشنبه

هر چه هست

بچه گانه است؛ 
من بنویسم، 
تو ب...
نه 
باز هم خودم بخوانم. 
بچه گانه نیست...
بی سواد می شوم.
من می نویسم. 
و هر بار 
هر چه می نویسم، 
می خوانم "تو". 

۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

تا خویش که باشد.

واژه، 
واژه است.
گاهی از دریای درون 
میان چشم ها می خزد
گاهی از صحرای خیال، 
سوز می شود، تب می شود.
واژه، واژه است. 
تا بوده و هست... 
آدمی، 
اسیر خویشتن است.

۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه

۱۳۹۷ آبان ۱۱, جمعه

از آغاز

مرا به خواب آب ها  سوق بده.
آب های کهن اساطیری 
حتی به خواب باران 
بیا قطره ای شویم. 
می بینی که دریا 
منتظر ماست.

۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

کسی باید آواز بخواند


دوباره باران گرفت!
باران معشوقه ی من است!
به پیشوازش در مهتابی می ایستم
می گذارم صورتم را وُ
لباس هایم را بشوید!
اسفنج وار...
باران یعنی برگشتنِ هوای مه آلودُ شیروانی های شاد!
باران یعنی قرار های خیس!
باران یعنی تو بر می گردی،
شعر بر می گردد!...

 نزار قبانی

تو کجای شب ایستاده ای؟

هر بار، از یاد می برم 
که واژه ها تمام شده اند.
 تا بوی باران می آید، 
دوباره فریب می خورم،  
خیالم را نقب می زنم. 
به اعماق سقوط می کنم.  
هر بار گمان می کنم 
که دیگر مفاهیم در قلم نمی گنجند. 
خیال شب فربه است.
آوازی به بلندای سکوت دارد. 
خوب می دانم 
از واژه گریزی نیست. 

شاعرانه

به خواب باران می خزم
 بناست 
که با او فروریزم؛ 
در خوابت...

۱۳۹۷ آبان ۲, چهارشنبه

باران در راه است

به پاییز بازگرد!
دیوانگی هنوز 
بر روی  سنگفرش ها
لِی لِی می کند. 
بیا تا دوباره 
لبخندهایمان را 
پیدا کنیم. 
اندوه 
قیراندودمان می کند. 

۱۳۹۷ مهر ۳۰, دوشنبه

۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

آن روزها

دلم را برد 
غروب؛ 
به روزهایی که جاده 
بوی خاک باران خورده می داد.

من به جای خودم

همان شب، تمام موهایم سفید شده بود. سفید سفید. مقابل آینه ایستادم و آرام دستی بر سرم کشیدم. موهای سرم، توی دست هایم جا نمی شدند. پس مرگ اینگونه روی می دهد. انگار ترسیده بودم. ولی نباید می ترسیدم. باید سرم را آرام برزمین می گذاشتم و می خوابیدم. اما خوابم نمی برد. گوشت تنم داشت آب می شد. فکر می کردم دارم محو می شوم. حتی دندان هایم را حس نمی کردم. 
من همیشه به مرده ها فکر می کردم. اما می دانستم که آنها دیگر خیالشان راحت است. چرا خیال من راحت نمی شود؟ جرأتش را ندارم؟ نمی دانم.نمی دانم. 
چشم هایم را باز می کنم. نمی ترسم. 

آخر

تنم پر از زخم شده است. 
می دانم که مورچه ها 
بی گناهند.

۱۳۹۷ مهر ۱۰, سه‌شنبه

پایان چگونه است؟

خیال می کردم 
که این آخرین بوسه 
بر گونه ی دخترک است.
با نگاهم 
گل های غمگین را 
نوازش کردم 
و عاشقانه ترین نگاهم را
به باغ بخشیدم. 
به پاییز از راه نرسیده 
بدرود گفتم 
.و به سوی مرگ پیش رفتم
 

۱۳۹۷ مهر ۷, شنبه

به تلخی یک رویا

به تاول پایم نگاه می کنم. 
و به خالی دست های تو
من راه نمی روم.
تو واژه نداری.
به "هیچ کجا" می رسیم.

۱۳۹۷ مهر ۴, چهارشنبه

تصویری در آینه

دلتنگی، 
رد اشک بود، 
برچهره ی معشوق.
انگار 
استکانی بود که شکست.
از بلندای سکوت
قلب خالی اش.

دیگر معنای باران را نمی دانیم.

کم کم  می ترسم. 
نکند آدمی 
به وسعت غرایزش 
قانع شود؟!
سپس 
این جهان بیمار
جایی برای 
فلسفه و ادبیات و هنر
نخواهد داشت. 

.

۱۳۹۷ مهر ۲, دوشنبه

حالا که پاییز است

تو گلدان ها را ندیده ای. 
فقط از آنها حرف زده ام. 
من اندوه عمیق گل ها را 
می فهمم. 
آنها درست مثل آدمیانند.
 گاهی فراموش می کنیم.

۱۳۹۷ مهر ۱, یکشنبه

تاب می آوریم

دنیا چه کوچک است. 
کوچک و ناتوان 
شبیه ساقه ی نازک گیاهی 
که مدام می شکند 
و من غمگنانه
دوباره
 به زندگی بر می گردانمش.

۱۳۹۷ شهریور ۳۱, شنبه

۱۳۹۷ شهریور ۲۹, پنجشنبه

اگر نمیریم

دنیا خیس است؛ 
در هر دو سوی پنجره. 
بگذار سرما
 جانمان را فرابگیرد. 
شاید 
به دست هایمان
ایمان بیاوریم.

۱۳۹۷ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

نگذشته ایم

 باغ را  
 بی تفاوت 
تماشا می کرد. 
شاید هم دلش می سوخت 
به حال انجیرهایی که 
رسیدند و برزمین ریختند. 
کسی 
دستی بر گیسوان درخت نکشید. 

۱۳۹۷ شهریور ۲۶, دوشنبه

قرن خالی

آنگاه 
آشکارا دانستم 
که عشق، 
هزار پرده دارد.
و آدمی 
در ایهام مفاهیم 
تا ابد
سرگردان می ماند. 

۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

لالایی

به ظرافت
بر خوابت دست می‌کشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب
شب، درختانش را می‌پوشاند
و بر زمینش،
با زبردستی یک استاد در غیب شدن
چرت کوتاهی می‌زند
بخواب
تا در قطره‌هایِ نوری شناور شوم
که از ماهِ آغوش‌گرفته‌ام می‌چکد…

گیسوانِ تو بر فراز مرمر
خیمۀ اوست که بی‌حواس خ
وابش برده و رؤیایی‌اش نیست
تو را دو کبوترْ روشناست
از شانه‌هایت تا بابونۀ خواب
بخواب
بر و در خودت
یک به یک بر تو در می‌گشایند،
آرامِ آسمان و زمین بر تو!

در تو می‌پیچم، به خواب
نه فرشته‌ای بر دوش می‌بَرَد سریر را
نه شبحی خوابِ یاسمن را آشفته می‌کند
تو زنیّتِ منی
بخواب…

تو، رؤیایِ تویی
تابستانِ سرزمینِ شمالی
هزار جنگلت را به یک اشارت خواب کن
بخواب
من هشیارش نمی‌دارم در خواب


محمود درویش

۱۳۹۷ شهریور ۲۴, شنبه

۱۳۹۷ شهریور ۲۱, چهارشنبه

چگونه زنده ام؟!

نوشتن 
دیگر دردی را دوا نمی کند. 
نوشتن خود درد می شود. 
حال که روزگار
 سیاه شده است. 
دیگر باران نمی شوید. 


۱۳۹۷ شهریور ۱۷, شنبه

دست من کوتاه تر بود

. کاش می توانستم پیشانی اش را که از عرق خیس شده بود، پاک کنم. 
 جنگ لعنتی، هر دو دستش رو قورت داده بود. سالن پر از مرد بود . 
اما انگار فقط لباس مردانه پوشیده بودند. 

۱۳۹۷ شهریور ۱۲, دوشنبه

دیگر سواد نمی خواهم

آنها واژه نبودند 
که بر صفحه های
 سیاه و سفید 
نقش می بستند 
تو بودی 
که می خواندمت.

آنجا مرگ آواز می خواند

آنها دو پروانه بودند. 
دو پروانه ی کوچک 
با بال های سپید
که خطوط قهوه ای زیبا
بر بستر نرمشان
 می رقصیدند
آنها 
دو پروانه بودند 
...
آسمان
سهم بال هایشان نبود.

دورتر می روم

راه تازه ای یافته ای؟
دروازه ی خواب هایم 
 گم و گور بود!
می دانی، 
این سرزمین 
 سراب است. 
برهوت است. 
اینجا به ساحل نمی رسی 
تمام قایق ها شکسته اند.
و دریا هم مرده است.
به خواب من نیا! 
اینجا خالی ست.
اینجا سرد است.
تو هم می میری.

شب بخیر

گلوله ی صدایت 
در سرم می پیچد
اعدام می شوم
 خیال نکن 
که راه گریزی هست.
صبح
 دوباره چشم باز می کنم
گلوله را 
از سرم بیرون می آورم
نفس می کشم
راه می روم 
می خندم
می گریم.
تا شب 
که دوباره می میرم.
آرام بخواب 
اتفاقی نخواهد افتاد.

۱۳۹۷ شهریور ۱۱, یکشنبه

پاییز بماند

حرف هایش 
شبیه باران است. 
انگار که همین تازه 
از ابرها پایین آمده.
چه خیالی ، 
نرم تر از خیال باران، 
چه رویایی 
مخملی تر از 
مرور ابرها؟!
گویی باران می بارد
من به خواب می روم.
انگار هرگز بیدار نبوده ام.

۱۳۹۷ شهریور ۱۰, شنبه

لحطه ای در عشق

جان بسپاریم. 
در اعماق خواب 
در انتهای بی خودی
آنجا که شرنگ خاطره ها
در ذهنمان تکثیر می شود
بیدار نشویم 
و در تودرتوی رویاهامان 
به نبودن سفر کنیم. 
دیگر بازگشتی نیست.
دیگر دردی نیست. 
آنجا آغاز و پایان زمان است.
دیگر تاریخی نیست.
ما اسطوره هستیم.


خواب خوب است

خواب دیدم 
که بر بام جهان
 می رقصیدم 
لبخند می زدم. 
و قلبم 
پر از شعر بود. 
نمی دانم
 بام جهان کجاست. 
شاید 
جایی تنها در خیال من. 
اما در خواب هم خوب است. 
رسیدن به زیباترین نقطه ی هستی. 
جایی که نامش بام جهان بود‌. 
سرد و یخزده. 
اما زیبا و با شکوه. 
شاید روزی ببینمش. 


بعدا نوشت: توی خواب می دونستم اونجا اورست نیست. 

۱۳۹۷ شهریور ۷, چهارشنبه

۱۳۹۷ شهریور ۳, شنبه

دیگر مرده اند.

اصلا به فرض 
که تو پاییز شوی 
و مثل باران 
از راه برسی؛ 
با گل های به خاک افتاده 
چه خواهی کرد؟! 

۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

حرفی برای گفتن نیست

لالایی را هم دیگر نمی خوانم. 
از این همه حرف و آواز تکراری، 
دیگر وحی نازل نمی شود. 
غزل هایی که 
وسعت چشمان تو را 
نمی شناسند، 
شعر نیستند، 
چهارپاره اند. 

۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

و تو می دانی

خواب ها 
شبیه زندگی اند. 
هر چند پررنگ
اما کوتاه 
شاید 
از خواب هایم هم 
بگریزم. 
یا شاید 
شبی در خوابم بمانم 
آنجا که دیگر از آن من است. 

پس از سال های سپید

سپس 
آموختم 
که پس از هر بار
 دیدنت در خواب 
تلخ تر سکوت کنم.
...
این‌فقط یک خواب است.

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

نوبت من است

اینجا بی مقدمه پاییز شده است. 
پنجره باز مانده 
و دانه های باران 
با سماجتی باورنکردنی
خودشان‌را به درون اتاق پرت می کنند. 
تابستان تمام شده است.
انجیرهای نارس 
دیگر فرصتی برای رسیدن ندارند. 
تابستان، به پاییز دل باخته است. 

رنج بشر

سپس
دیگر هیچ چیز پیدا نمی شود، 
که قلبمان را آکنده از شادی کند. 
دیگر هیچ رویایی، 
به بیکرانه ها پروازمان نخواهد داد. 
جز خنده های از ته دلِ یک کودک. 
آدمی، 
در اعماق قلبش تنهاست. 
هر چه بیشتر صعود کند،
تنها تر می شود. 

۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

این تاریخ سیاه

دور رنج هایت بگردم! 
زخم هایت را می بوسم.
ما را ببخش 
که بی درد 
پرپر شدنت را 
به تماشا نشسته ایم.

۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

خیال خوب است.

زیر آن درخت کهنه ی سرو 
روی نیمکت کهنه ی چوبی 
کنار جویبار غمگین 
نشسته بود 
...
که دلتنگی ام بمیرد.

۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

پاییز در میانه ی تابستان

گفته بودم که پاییز می شود...
حواسم نبود که دیر شده است. زمان از دستم رفته بود. آرام زیر باران راه می‌رفتم... بهر حال به موقع نمی رسیدم. 
  زیادی  بی سر و صدا بود. سرم را بلند کردم،  توی چشم های آسمان خیره شدم‌ و گفتم " یا بذار آفتاب در بیاد یا درست و حسابی ببار. 
چند دقیقه بعد موهایم که دزدکی از زیر مقنعه بیرون آمده بود،.خیس شده بود.
حتی برای چند دقیقه هم کافی بود‌. 

باز هم برقص!

نگاه می‌کنی؛ 
واژه ها جان می‌گیرند.


۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

باید آوازی بخوانم

سپیده دم کجا ماند، 
که رنگ خاطره ات را، 
بر سنگفرش باغ 
نیفشاند. 
مگر نمی بینی، 
هنوز هم 
فصل ها چشم براهند. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

پشت واژه ها

ناگهان کودکی بودم.
آنقدر کوچک 
که بی خیال 
شادمانه جیغ می کشیدم
و از سرو کول دنیا 
بالا می رفتم.
و با سرو صدای بسیار 
پرسیدم 
"آخه کجا قایم شدی"
...
پیدایت نمی کنم. 

۱۳۹۷ مرداد ۸, دوشنبه

رود یادها

آن آهنگ ها را دوست می داشتم؛
مرا به اسطوره می رساند.. 
ما هم اسطوره می شویم. 
هزار سال گذشته است.
خاطره است دیگر.
مگر رنگ می بازد؟!

تصویر دلتنگی

نام زیبایت را، 
در قاب خالی 
نوازش می کنم‌ 
چه معصومانه 
نگاه نمی کنی. 
آخر 
به چشم هایت، 
محتاجم. 

۱۳۹۷ مرداد ۵, جمعه

دستم را وِل نکن!

قطارها سوت می کشیدند.
من که خوب می دانستم 
هیچکدامشان
به تو نمی رسند. 
اتفاق ها ساده می افتند. 
من در آن همه هیاهو
خودم را گم کردم. 

۱۳۹۷ تیر ۳۰, شنبه

نامش لابلای کاغذ ها خاک می خورَد

دیگر
از ستارگان خسبیده در 
سیاه چاله ها، 
صدایی برنخواهد آمد.  
ما به تاریکی خو گرفته ایم. 
هزار مهتابمان باید. 

۱۳۹۷ تیر ۲۷, چهارشنبه

۱۳۹۷ تیر ۲۴, یکشنبه

اگر ببارد

دلتنگی 
واژه ای است؛ 
پروانه های غزل، 
غمگینند. 
نیلوفرانه 
به زیر باران بیا! 


بیداد

وقتی که گل ها می خشکند، 
ترانه ای به بار نمی آید. 
حتی غزل نام تو. 

از کدام واژه برمی خیزی؟!

شب از نیمه گذشته بود. 
تاریک می نمود. 
اما روشنایی 
از گونه های تاریکی 
فرو می ریخت.
زمستان بود. 
و من
 از لای درز پنجره ها، 
صدای تنهایی را 
می شنیدم. 
به صدا می اندیشیدم. 
بی آنکه پرواز را 
آموخته باشم.
...
آهای!
بگذار جهان را 
رنگ ها فرا بگیرند.
آخر، 
اینهمه خاکستر، 
ما را خواهد کشت.


۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

قدر واژه ها را می دانم

حتی گاهی 
 که از چشم هایت 
 می ترسم 
به واژه پناه می برم. 
واژه هایی چنان کهنه
که به قدمت تاریخ...
گویی قلعه ای دور است. 
خاموش و خالی 
اما 
آنجا آرام می شوم.

قاعده این است

عجیب است 
که قاعده بر جای است.
هر چه دور تر، 
نزدیک تر. 
چه رسم عجیبی است. 
و آدم 
این را نمی داند. 
و گاهی می داند 
و رنج خویش را، 
در چشمانش
پاس می دارد. 
به آه سردی 
و بارانی
آدمی
رنج خویش را 
می ستاید. 
عشق
گنجی است. 
در ویرانه می نشیند. 

همه چیز آنجاست

ما 
تشنه ی سال های دور 
در حسرتِ 
لحظه هایِ عریانِ شرم 
و لذت بی نهایت 
از حضور بی مرزِ عشق 
همانقدر زیبا 
که دست نیافتنی 
که گویی  ستاره ای 
در کهکشانی دور 
سوسو می زند...

آدمی را گریزی نیست.

و عشق، 
از لابلای تاریخ 
و از میانِ 
خشت های هزار ساله
سرک می کشد. 
عشق 
 مدام در کمین است.

۱۳۹۷ تیر ۹, شنبه

راهِ بی راه

باید 
از زمان و مکان 
عبور می کردیم. 
ما دچار حادثه شدیم. 
حادثه ی زیستن
حادثه ی تن دادن 
به تاریخ و جغرافیای ناگزیر
باید رها شویم. 

آه غذایم سوخت!

کنار پنجره ایستاده بودم. 
دایره ای در آسمان می سوخت. 
چگونه تماشایش نکنم؟! 
غروب هر روز فریبم می دهد. 

عبور چگونه است؟!

چه کوچک است دنیا! 
هی می روم؛ 
دور می شوم، 
نمی دانم چگونه است، 
می چرخم 
راهم را گم می کنم انگار، 
دوباره همه ی راه ها 
به تو می رسد. 

شاید روزی ببینی

دوباره گل کاشتم 
برایت. 

۱۳۹۷ تیر ۷, پنجشنبه

ترسیم خیال

صدایت 
پیچیده در تارهای ابریشم 
صدای تو 
نشسته در گلوی ماه 
صدای تو 
از ساقه ی نیلوفر 
بالا می رود. 
بیدارم تا سپیده دم.

۱۳۹۷ تیر ۶, چهارشنبه

امیدی نیست.

در گوشه ی دنیا می نشینم، 
و سکوت را  تماشا می‌کنم.
دست کم 
می توان 
به حرف های نگفته 
دل بست.

۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

زبان ساده ی بودن

آن روزها 
رنگ ها هم
سخن می گفتند. 
نقطه نقطه 
سبز، 
قرمز، 
...
گاهی  
قلبم از تپیدن می ایستاد
گاهی تند تر می تپید. 
اما هرگز نمی ُمردم. 
...
سخن بگو! 
حتی به زبان رنگ ها. 
آبی هم خوب است. 

حتی مرگ تر از مردن

جای نیامدنت 
گل روییده بود؛
یک دشت گل سرخ
شقایق
لاله
آخر این چه "نبودنی" است؟!
که هزار بار رنگ بودن دارد.

روی دیگر زندگی

گاهی هم 
قلب از حرکت می ایستد. 
نه اینکه نپد؛
می تپد. 
اما شوق زیستن ندارد. 
این‌ همان مرگ است. 

۱۳۹۷ خرداد ۳۱, پنجشنبه

مرا به استعاره بنویس!

از آن روز عجیب به بعد، 
دلم کبود شده است. 
حال ،
می دانم که هستم. 

هستی و نیستی

چشم هایم را بسته ام، 
که عبورتو را تجسم کنم، 
عبور می کنی، 
نمی بینمت. 
زمین اینگونه می چرخد. 

"تو نیستی که ببینی"

کاش 
کمی از بار سنگین این عددها، 
بر شانه ی تو بود. 
پیش آنکه من 
بیش از این پای بیفتم. 

دستم نمی رسد

صدای گنجشککان‌ سپیده دم‌ را 
به نوازش خیالت می فرستم.‌
اینجا هرترانه بهانه ای است.‌


۱۳۹۷ خرداد ۳۰, چهارشنبه

۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

سپیده دم خیس

خوبی، 
خیال توست 
که مثل ابر 
باران می آورد. 

رویای ماه

برگ ها 
صدای پای تو را 
آورده بودند. 
باد، 
آهنگ همیشگی ات را.
من چشم هایم را بسته بودم. 
آن دورتر، 
روی یک نیمکت قدیمی دوست داشتنی 
نشسته بودی 
و دوردست ها را تماشا می کردی. 
شاید کوهستان سرد را. 
من تو را نمی شناختم. 
باران می بارید، 
من غزق شده بودم. 
بنفشه ها یکریز گریه می کردند. 
و من در میان تمام هیاهوی بی وقفه ی دنیا، 
دنبال صدای تو می گشتم. 
دنیا وارونه شده بود. 
من افتاده بودم  ته گل های قالی
بنفشه ها صورتم را پوشانده بودند. 
درختان سرو در من ریشه زده بودند. 
دستم هایم به ستاره می رسید. 
یک مشت برایت آوردم. 
تو را هیچ نمی شناختم. 
تو روی یک نیمکت قدیمی نشسته بودی 
و یک آواز قدیمی را زمزمه می کردی
ستاره ها را ریختم کف دستانت.
شبیه تیله بودند. 
تیله های رنگی که بچه ها 
خوب ترش را به دوست جانشان می دادند.
چشم هایت
چشم هایت مثل تیله ها می درخشیدند.
باران می بارید
من  با زمین می رقصیدم
می چرخیدیم.
زمین مرا در آغوش گرفت.
چشم هایم 
چشم هایم 
همه جا تاریک بود.
...
چشم هایت صدایم می کرد.
گنجشککان باغ...
گنجشک ها را می بوسم.
و دست هایم 
ساقه های زندگی را 
می نوازند.
چشم هایم را می بندم.
می خواهم  تا سپیده دم، 
کهکشانم را تماشا کنم.

۱۳۹۷ خرداد ۲۷, یکشنبه

این چه دنیایی ست؟!

گمت می کنم؛ 
شاعر می شوم، 
می میرم. 
واژه می شوی، 
دوباره 
ازخاک برمی خیزم. 

از یاد برده ای

مرا همراه خود  ببر! 
به مهمانی آهنگی  قدیمی،
به نجوای یک صدای اساطیری.
به خاطر بیاور! 
باید به خاطر بیاوری! 
نباید بگویم "باید"
نباید!
اما می گویم. 
آهنگی به دنیا بیاور!
تو خالق تمام آن اسطوره ها بودی.
به خاطر بیاور!
آن روزها 
لبخند می زدم. 


گرم می شوم

 با واژه های کهنه  
همبستر می شوم. 
می دانم که تلخ است. 
سرد است اما. 
واژه ها شعله بودند. 
و تو نمی دانستی. 

اندوه زیبا

آن روزها 
حتی 
عددها زیباتر بودند 
و شاید کمی مهربان تر.
آن روزها 
واژها اینقدر ساده 
گم نمی شدند.
آن روزها 
که دوست 
دوست' جان بود.

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

چه حجم تاریکی!

این سنگفرش های مبهم را 
بی تو زیاد گریسته ام. 
این هوای تارِ دود گرفته را 
در غیبت نگاه معطرت 
بسیار نفس کشیده ام.
شاید
روزی این درد را بفهمی؛
 همچنان که پیش از من
دیگران فهمیده اند. 

اینجا شهر اندوه

در کوچه پس کوچه های 
شهر دودگرفته 
جز خالیِ صدای تو 
هیچ چیز نیافتم. 
رویم سیاه! 
افسوس 
در تاریکی چشمانت 
گم نشدم! 

اگر عبور می کردی

می تواند برای همیشه، 
یک آرزو باقی بماند. 
خاک این سرزمین
سبز شود.  

۱۳۹۷ خرداد ۲۳, چهارشنبه

می گذریم از هم

هوای عجیبی است؛ 
حالِ بی ربطِ بی معنی.
باران می بارد. 
درست شبیه آبان ماه. 
شبیه اواخر بهمن
چه حال عجیبی است
از خواستن می ترسیم.
حتی از نخواستن هم.
من رنگ های این دنیا را 
نیاموخته ام.
انگار هرگز نخواهم آموخت. 

این آخرین‌امید

از راه می رسی؛ 
با کوله باری خالی از عددها
 پاییز می شود
 پاییز 
به انگشتان تو وابسته است.
به یاد بیاور!
به یاد بیاور !