۱۳۹۷ تیر ۹, شنبه

راهِ بی راه

باید 
از زمان و مکان 
عبور می کردیم. 
ما دچار حادثه شدیم. 
حادثه ی زیستن
حادثه ی تن دادن 
به تاریخ و جغرافیای ناگزیر
باید رها شویم. 

آه غذایم سوخت!

کنار پنجره ایستاده بودم. 
دایره ای در آسمان می سوخت. 
چگونه تماشایش نکنم؟! 
غروب هر روز فریبم می دهد. 

عبور چگونه است؟!

چه کوچک است دنیا! 
هی می روم؛ 
دور می شوم، 
نمی دانم چگونه است، 
می چرخم 
راهم را گم می کنم انگار، 
دوباره همه ی راه ها 
به تو می رسد. 

شاید روزی ببینی

دوباره گل کاشتم 
برایت. 

۱۳۹۷ تیر ۷, پنجشنبه

ترسیم خیال

صدایت 
پیچیده در تارهای ابریشم 
صدای تو 
نشسته در گلوی ماه 
صدای تو 
از ساقه ی نیلوفر 
بالا می رود. 
بیدارم تا سپیده دم.

۱۳۹۷ تیر ۶, چهارشنبه

امیدی نیست.

در گوشه ی دنیا می نشینم، 
و سکوت را  تماشا می‌کنم.
دست کم 
می توان 
به حرف های نگفته 
دل بست.

۱۳۹۷ تیر ۳, یکشنبه

زبان ساده ی بودن

آن روزها 
رنگ ها هم
سخن می گفتند. 
نقطه نقطه 
سبز، 
قرمز، 
...
گاهی  
قلبم از تپیدن می ایستاد
گاهی تند تر می تپید. 
اما هرگز نمی ُمردم. 
...
سخن بگو! 
حتی به زبان رنگ ها. 
آبی هم خوب است. 

حتی مرگ تر از مردن

جای نیامدنت 
گل روییده بود؛
یک دشت گل سرخ
شقایق
لاله
آخر این چه "نبودنی" است؟!
که هزار بار رنگ بودن دارد.

روی دیگر زندگی

گاهی هم 
قلب از حرکت می ایستد. 
نه اینکه نپد؛
می تپد. 
اما شوق زیستن ندارد. 
این‌ همان مرگ است. 

۱۳۹۷ خرداد ۳۱, پنجشنبه

مرا به استعاره بنویس!

از آن روز عجیب به بعد، 
دلم کبود شده است. 
حال ،
می دانم که هستم. 

هستی و نیستی

چشم هایم را بسته ام، 
که عبورتو را تجسم کنم، 
عبور می کنی، 
نمی بینمت. 
زمین اینگونه می چرخد. 

"تو نیستی که ببینی"

کاش 
کمی از بار سنگین این عددها، 
بر شانه ی تو بود. 
پیش آنکه من 
بیش از این پای بیفتم. 

دستم نمی رسد

صدای گنجشککان‌ سپیده دم‌ را 
به نوازش خیالت می فرستم.‌
اینجا هرترانه بهانه ای است.‌


۱۳۹۷ خرداد ۳۰, چهارشنبه

۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

سپیده دم خیس

خوبی، 
خیال توست 
که مثل ابر 
باران می آورد. 

رویای ماه

برگ ها 
صدای پای تو را 
آورده بودند. 
باد، 
آهنگ همیشگی ات را.
من چشم هایم را بسته بودم. 
آن دورتر، 
روی یک نیمکت قدیمی دوست داشتنی 
نشسته بودی 
و دوردست ها را تماشا می کردی. 
شاید کوهستان سرد را. 
من تو را نمی شناختم. 
باران می بارید، 
من غزق شده بودم. 
بنفشه ها یکریز گریه می کردند. 
و من در میان تمام هیاهوی بی وقفه ی دنیا، 
دنبال صدای تو می گشتم. 
دنیا وارونه شده بود. 
من افتاده بودم  ته گل های قالی
بنفشه ها صورتم را پوشانده بودند. 
درختان سرو در من ریشه زده بودند. 
دستم هایم به ستاره می رسید. 
یک مشت برایت آوردم. 
تو را هیچ نمی شناختم. 
تو روی یک نیمکت قدیمی نشسته بودی 
و یک آواز قدیمی را زمزمه می کردی
ستاره ها را ریختم کف دستانت.
شبیه تیله بودند. 
تیله های رنگی که بچه ها 
خوب ترش را به دوست جانشان می دادند.
چشم هایت
چشم هایت مثل تیله ها می درخشیدند.
باران می بارید
من  با زمین می رقصیدم
می چرخیدیم.
زمین مرا در آغوش گرفت.
چشم هایم 
چشم هایم 
همه جا تاریک بود.
...
چشم هایت صدایم می کرد.
گنجشککان باغ...
گنجشک ها را می بوسم.
و دست هایم 
ساقه های زندگی را 
می نوازند.
چشم هایم را می بندم.
می خواهم  تا سپیده دم، 
کهکشانم را تماشا کنم.

۱۳۹۷ خرداد ۲۷, یکشنبه

این چه دنیایی ست؟!

گمت می کنم؛ 
شاعر می شوم، 
می میرم. 
واژه می شوی، 
دوباره 
ازخاک برمی خیزم. 

از یاد برده ای

مرا همراه خود  ببر! 
به مهمانی آهنگی  قدیمی،
به نجوای یک صدای اساطیری.
به خاطر بیاور! 
باید به خاطر بیاوری! 
نباید بگویم "باید"
نباید!
اما می گویم. 
آهنگی به دنیا بیاور!
تو خالق تمام آن اسطوره ها بودی.
به خاطر بیاور!
آن روزها 
لبخند می زدم. 


گرم می شوم

 با واژه های کهنه  
همبستر می شوم. 
می دانم که تلخ است. 
سرد است اما. 
واژه ها شعله بودند. 
و تو نمی دانستی. 

اندوه زیبا

آن روزها 
حتی 
عددها زیباتر بودند 
و شاید کمی مهربان تر.
آن روزها 
واژها اینقدر ساده 
گم نمی شدند.
آن روزها 
که دوست 
دوست' جان بود.

۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه

چه حجم تاریکی!

این سنگفرش های مبهم را 
بی تو زیاد گریسته ام. 
این هوای تارِ دود گرفته را 
در غیبت نگاه معطرت 
بسیار نفس کشیده ام.
شاید
روزی این درد را بفهمی؛
 همچنان که پیش از من
دیگران فهمیده اند. 

اینجا شهر اندوه

در کوچه پس کوچه های 
شهر دودگرفته 
جز خالیِ صدای تو 
هیچ چیز نیافتم. 
رویم سیاه! 
افسوس 
در تاریکی چشمانت 
گم نشدم! 

اگر عبور می کردی

می تواند برای همیشه، 
یک آرزو باقی بماند. 
خاک این سرزمین
سبز شود.  

۱۳۹۷ خرداد ۲۳, چهارشنبه

می گذریم از هم

هوای عجیبی است؛ 
حالِ بی ربطِ بی معنی.
باران می بارد. 
درست شبیه آبان ماه. 
شبیه اواخر بهمن
چه حال عجیبی است
از خواستن می ترسیم.
حتی از نخواستن هم.
من رنگ های این دنیا را 
نیاموخته ام.
انگار هرگز نخواهم آموخت. 

این آخرین‌امید

از راه می رسی؛ 
با کوله باری خالی از عددها
 پاییز می شود
 پاییز 
به انگشتان تو وابسته است.
به یاد بیاور!
به یاد بیاور !

۱۳۹۷ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

بیچاره آدمی

واژه ها نوازش می شوند،
واژه ها تازیانه می شوند.
و حتی گلوله.
 واژه ها زندگی می دهد.
و زندگی می ستانند. 
آدم ها می میرند 
شاید فقط به شنیدن واژه ای
بی آنکه بدانند مرده اند. 
فقط زنده اند که نفس بکشند. 
آدمی برگ است 
گل است 
ساقه ای نازک 
می شکند 
می افتد 
می میرد
گاهی فقط به واژه ای.
وقتی که می بُرد. 

خیال خوش بیداری

آسمان هم‌مست بود. 
چشم هایش می درخشید 
و گاهی هم‌ می بارید. 
مستی اینگونه است.
حال عجیبی است. 
حال  کسی که 
خاطراتش را مرور می کند. 

۱۳۹۷ خرداد ۲۰, یکشنبه

وقتی که پروانه می شویم

می دانی؟!
دیگر به آفتاب سرخ خیره نمی شوم. زمانی می رسد که آدمی به پایان می رسد.
 نه در چشم هایش، نه در دست هایش. نه در گیسوانش. 
که در درونش. در اعماق قلبش. سپس، فقط هست. هست که باشد. 
دیگر به آفتاب که پایین می رود، نگاه نمی کنم. آفتاب که بهانه بود و حالا دیگر نیست.
دیگر به سوی غرب خیره نمی شوم. 
اگر بادهای شمال غربی بیایند، پنجره را باز می کنم و منتظر باران می مانم. 
هنوز همان هست که بود. 
بعضی وقت ها آدم تمام می شود. 
سپس با خود می اندیشم، خیال که تمام می شود، حتی بهانه ای نیست برای خوابیدن. 
روی فصل ها قدم می زنم. 
و از برگ ها را نفس می کشم. 
با خود می اندیشم، هر کدام از ما،
خیال چند نفر را 
به جوخه ی اعدام سپرده ایم؟!

۱۳۹۷ خرداد ۱۹, شنبه

۱۳۹۷ خرداد ۱۶, چهارشنبه

انگار دیر بود.

هنوز دستانم خالی بود. 
امیدوار بودم که او نباشد. 
صدایی به گوش می رسید. 
نمی خواستم‌ 
لحظه های بی رنگ را ببیند. 
کاش کمی زودتر گل‌ها را کاشته بودم.

۱۳۹۷ خرداد ۱۳, یکشنبه

پس از باران

ما ستاره بودیم. 
لبخندی
بر صورت تاریک شب. 
ما عاشقانه بر زمین افتادیم. 
اشکی شدیم بر گونه ی آسمان. 
بیا سبز شویم. 
زمین را 
جوانه هایمان
فرا خواهند گرفت. 

۱۳۹۷ خرداد ۱۲, شنبه