۱۳۹۹ آذر ۲۳, یکشنبه

Heva mashte sio abre

وقت آن است که پاییر را بدرود بگوییم. 



 

در مرداب

آیا هرگز از نبودن خویش هراس  داشته ام؟

خودم را در پیش چشمانم به صف می کشم.. 

من که بیشمار داستان را مدام به دوش می کشم.

به درون  نیستی ام

به هستیِ موهوم  و گم در تمام این سال ها.

چگونه دست بکشم از وهم خفته در قلبم؟

و با زمی اندیشم

که بی شک هزاران بار مرده ام 

و باز برخاسته ام. 

در مشتم هیچ نیست. 

حتی هراس

حتی اندوه

در قلبم دردی نیست.

در چشم های خشکم

هیچ نگاهی نیست. 

سرما شراب است.

گس 

سرمای کهنه و کشنده

اندکی از یاد می برم که کیستم.

این منِ مرده!