۱۳۹۷ شهریور ۷, چهارشنبه

۱۳۹۷ شهریور ۳, شنبه

دیگر مرده اند.

اصلا به فرض 
که تو پاییز شوی 
و مثل باران 
از راه برسی؛ 
با گل های به خاک افتاده 
چه خواهی کرد؟! 

۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

حرفی برای گفتن نیست

لالایی را هم دیگر نمی خوانم. 
از این همه حرف و آواز تکراری، 
دیگر وحی نازل نمی شود. 
غزل هایی که 
وسعت چشمان تو را 
نمی شناسند، 
شعر نیستند، 
چهارپاره اند. 

۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

و تو می دانی

خواب ها 
شبیه زندگی اند. 
هر چند پررنگ
اما کوتاه 
شاید 
از خواب هایم هم 
بگریزم. 
یا شاید 
شبی در خوابم بمانم 
آنجا که دیگر از آن من است. 

پس از سال های سپید

سپس 
آموختم 
که پس از هر بار
 دیدنت در خواب 
تلخ تر سکوت کنم.
...
این‌فقط یک خواب است.

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

نوبت من است

اینجا بی مقدمه پاییز شده است. 
پنجره باز مانده 
و دانه های باران 
با سماجتی باورنکردنی
خودشان‌را به درون اتاق پرت می کنند. 
تابستان تمام شده است.
انجیرهای نارس 
دیگر فرصتی برای رسیدن ندارند. 
تابستان، به پاییز دل باخته است. 

رنج بشر

سپس
دیگر هیچ چیز پیدا نمی شود، 
که قلبمان را آکنده از شادی کند. 
دیگر هیچ رویایی، 
به بیکرانه ها پروازمان نخواهد داد. 
جز خنده های از ته دلِ یک کودک. 
آدمی، 
در اعماق قلبش تنهاست. 
هر چه بیشتر صعود کند،
تنها تر می شود. 

۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

این تاریخ سیاه

دور رنج هایت بگردم! 
زخم هایت را می بوسم.
ما را ببخش 
که بی درد 
پرپر شدنت را 
به تماشا نشسته ایم.

۱۳۹۷ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

خیال خوب است.

زیر آن درخت کهنه ی سرو 
روی نیمکت کهنه ی چوبی 
کنار جویبار غمگین 
نشسته بود 
...
که دلتنگی ام بمیرد.

۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

پاییز در میانه ی تابستان

گفته بودم که پاییز می شود...
حواسم نبود که دیر شده است. زمان از دستم رفته بود. آرام زیر باران راه می‌رفتم... بهر حال به موقع نمی رسیدم. 
  زیادی  بی سر و صدا بود. سرم را بلند کردم،  توی چشم های آسمان خیره شدم‌ و گفتم " یا بذار آفتاب در بیاد یا درست و حسابی ببار. 
چند دقیقه بعد موهایم که دزدکی از زیر مقنعه بیرون آمده بود،.خیس شده بود.
حتی برای چند دقیقه هم کافی بود‌. 

باز هم برقص!

نگاه می‌کنی؛ 
واژه ها جان می‌گیرند.


۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

باید آوازی بخوانم

سپیده دم کجا ماند، 
که رنگ خاطره ات را، 
بر سنگفرش باغ 
نیفشاند. 
مگر نمی بینی، 
هنوز هم 
فصل ها چشم براهند. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۰, چهارشنبه

پشت واژه ها

ناگهان کودکی بودم.
آنقدر کوچک 
که بی خیال 
شادمانه جیغ می کشیدم
و از سرو کول دنیا 
بالا می رفتم.
و با سرو صدای بسیار 
پرسیدم 
"آخه کجا قایم شدی"
...
پیدایت نمی کنم.