۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

جای خالی نگاهت

آسمان را کنار زدم؛ 
چشمانم سرخ شدند.
دیگر 
غروب را 
به تماشا نخواهم نشست‌. 

به خاطر پاییز

سپس، 
پروانه ی کوچک
به باران گفت: 
من واژه می شوم، 
تو آهنگ باش! 
در آخر، 
ترانه ها زنده می مانند. 

به قدمت فراموشی

شعرهای خسته، 
رمق شوریدن ندارند. 
شاید قصیده ای 
از سکوت شوند. 

۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

آنسوی سیم ها

از پشت شیشه
به نیامدنت 
خیره می شوم.
و باران می بارد‌

جاری شدم

بادهای شمال غربی
 از راه رسیدند. 
و سپس، 
باران...
می دانستم که می آید. 
آوازی کهن بود گویی، 
از گلوی قرن ها 
چه شادی غریبی 
زیر پوستم‌می دوید.
آن گویش را 
فقط خودم می دانستم. 

باران که می بارد.

باران می بارد 
و دوباره، 
خاطرات خشکیده، 
جوانه می زنند. 
خاطره ها آتش اند. 
زیر خاکستر.

می دانی که قصه نمی گویم

می دانستم 
که آخرش، 
درد سکوت 
برای شب می ماند. 
حتی 
از جغدهای کوچولوی
 دیگر صدایی در نمی آید. 

۱۳۹۷ خرداد ۵, شنبه

یاد در باد

به دوردست ها، 
چشم می دوزم. 
واژه ها 
لال اند‌.
واژه ها بیمارند‌. 
واژه ها غمگینند‌. 
باشد. 
بگذار تمام ترانه ها 
به خاک سپرده شوند‌. 
اما می دانی، 
خاطره
خاطره است. 

نشنیده ای

قد حرف هایم کوتاه است؛
قد تو به آسمان می رسد. 
یا تو باید کوتاه بیایی، 
یا من بال دربیاورم. 

قلبم کوچک است

تو خوابیده بودی. 
من فصل ها را 
رنگ می کردم.
سر جایت بمان! 
بگذار شعر بنویسم. 

۱۳۹۷ خرداد ۲, چهارشنبه

آدم است دیگر...

وقتی دنیا تمام شود، 
دیگر جایی نیست، 
که دنبال هم بگردیم. 
بعد
خودمان هم گم می شویم. 
چه بیهوده است 
دل بستن 
به قاب های خالی. 

۱۳۹۷ خرداد ۱, سه‌شنبه

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

مرداب

اینجا پر از ترانه است؛ 
اما 
همه مرده اند. 
صدایی می شنوی؟!

دنیا تمام شده است؟

زمان از دستم رفته است.
چشم هایت را آخر
چرا بستی؟!

سال سپید

مرا طاقت صبح نیست 
تاب آفتاب و تابستان.
ساعتم از کار افتاد. 
درست از همین امروز
به زودی
 پاییز برمی گردد. 

من "من" نیستم

آنقدر در خیال آمدنت، 
در خود سرک کشیدم، 
که ناگهان دانستم، 
من" تو" شدم. 

چشم هایم خالی است

خوابم نمی بَرَد. 
خیالت، 
خوابم را 
برده است. 

اشک هایم

قطار 
شیون می کرد 
رفتن تو را 
و مرا 
سیل می برد. 

بیهوده می گویم


قطره قطره
باران می نویسد :گل
نم به نم
دو دیده ی من می نویسد: تو

چه سال پر باران غریبی
چه اندوه دست و دلبازی
که این گونه
سنگ به سنگ
سرم را می شکند، شکوفه می کند
و برگ به برگ
سرانگشتان مرده ام را می تاسد
سیاه می کند
و خود همچون گیاهکی بی پناه
به باد سپرده می شوم
تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم
زاده شوم.

شیرکو بیکس

چه توان کرد؟

در نهایت، 
آتش خاموش نمی ماند.
حتی در خواب، 
که خاکستر هم
بر جای نمی گذارد. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۹, شنبه

سکوت لعنتی

دلتنگی، 
خاطره ای است. 
تصویری مبهم از خودمان. 
ما از دست می رویم. 
بی آنکه دریافته باشیم، 
درکجا جهان ایستاده ایم.
بی آنکه دریابیم، 
آنکه معنای ما را می داند، 
آنکه پناهگاه خیالهایمان می شود،  
کجآی این همه تیرگی ایستاده است. 
ما از دست می رویم.
بی آنکه رویاهایمان را 
در هم بیامیزیم. 
و خواب هایمان، 
به تنهایی به پایان خواهد رسید. 
پایان دنیا همین است. 

در این خالی بی انتها

دامانت را بگستران! 
من گمشده ام. 
برکه ای باش، 
یا حتی دریاچه ای، 
از آن من؛ 
آری! 
تنها از آن من. 
همین کافی است. 
در اعماق آن 
به خواب ابدی فرو روم.

این است عشق...

او را از یاد می بریم 
اما دوباره، 
از گوشه ای تاریک، 
به سراغمان می آید. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه

هنوز نگاهش می کنی؟

هنوز دیوانگی می کنم؛ 
هنوز به سوی غروب  
خیره می شوم. 
و در رد سرخ آن، 
خودم را گم می کنم. 
غروب، 
به جنون آغشته است. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

فقط به یاد می آورم

ما بی کران بودیم. 
بی پایان  
و پر از شوق امتداد.  
انگار که ما
تمام آدم های روی زمین بودیم. 
انگار که ما 
جای همه ی موجودات نفس می کشیدیم. 
آه که چه مزه ی 
باران می بارید. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

سبز می شوم

تماشا کن!
رنگ ها عوض شده اند.
بهار و پاییز فرقی ندارد.
چشم هایم اما
همیشه
به رنگ خیال توست.