مگر دلی هم مانده بر جا
که چیزی بخواهد
اما
می دانم که هیچکس
نمی تواند آسمان ابدی را
از من بگیرد.
همین آبی بی پایان
کافی است.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
مگر دلی هم مانده بر جا
که چیزی بخواهد
اما
می دانم که هیچکس
نمی تواند آسمان ابدی را
از من بگیرد.
همین آبی بی پایان
کافی است.
جانم عریان است
در پیشگاه خیالت
آنسان که قطره بارانی
برگلبرگی نشسته است
در دنیای بی خویشتنی
خویشتنم را
به آب می سپارم.
مقامات
البته که دنیای خويش را دارند. دور میز می نشینند و از پول حرف می زنند. آه! کم است. کم مانده فکر کنم به نان شب محتاجند طفلک ها.!
گویا مدام به دنبال خویش می گردم
در واژه ها ی گم شده
در صداهایی که حتی نیستند،
در آوازهای کهن فراموش شده
در شعری که بر کاغذ نمی نشیند.
دلتنگی آزمونی ست گویی
به نوای تاری دلخوشم
و همین کافی ست.
خواب می دیدم
که بی صورت شده ام.
سپس گمشدم.
در احاطه ی درختان
در انتهای تاریکی
که به خویشتن نمی رسم.
که در انبوه صداهای مرده
سایه ی خويش را جستجو می کردم.
اینجا
زمان هویت خود را
از دست داده است.
سرم بر تنم سنگین است.
نفس بریده خیالم
ببار باران جان!
ببار!
خوب آمده ای
که دشنام تلخ لجن آلود روزگار را
بشویی.
فریادی دیگر نمانده است؛
اینگونه که بغض،
تمام حجم گلویم رااشغال کرده است.
هعی روزگار!
راهی نشان بده!
برای تمام بوسه هایی که مردند،
تمام بوسه هایی که گم شدند،
گیسو به باد خواهم داد
سپیده که بدمد
از این جهان خواهم رست.