۱۳۹۷ آبان ۵, شنبه

کسی باید آواز بخواند


دوباره باران گرفت!
باران معشوقه ی من است!
به پیشوازش در مهتابی می ایستم
می گذارم صورتم را وُ
لباس هایم را بشوید!
اسفنج وار...
باران یعنی برگشتنِ هوای مه آلودُ شیروانی های شاد!
باران یعنی قرار های خیس!
باران یعنی تو بر می گردی،
شعر بر می گردد!...

 نزار قبانی

تو کجای شب ایستاده ای؟

هر بار، از یاد می برم 
که واژه ها تمام شده اند.
 تا بوی باران می آید، 
دوباره فریب می خورم،  
خیالم را نقب می زنم. 
به اعماق سقوط می کنم.  
هر بار گمان می کنم 
که دیگر مفاهیم در قلم نمی گنجند. 
خیال شب فربه است.
آوازی به بلندای سکوت دارد. 
خوب می دانم 
از واژه گریزی نیست. 

شاعرانه

به خواب باران می خزم
 بناست 
که با او فروریزم؛ 
در خوابت...

۱۳۹۷ آبان ۲, چهارشنبه

باران در راه است

به پاییز بازگرد!
دیوانگی هنوز 
بر روی  سنگفرش ها
لِی لِی می کند. 
بیا تا دوباره 
لبخندهایمان را 
پیدا کنیم. 
اندوه 
قیراندودمان می کند. 

۱۳۹۷ مهر ۳۰, دوشنبه

۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

آن روزها

دلم را برد 
غروب؛ 
به روزهایی که جاده 
بوی خاک باران خورده می داد.

من به جای خودم

همان شب، تمام موهایم سفید شده بود. سفید سفید. مقابل آینه ایستادم و آرام دستی بر سرم کشیدم. موهای سرم، توی دست هایم جا نمی شدند. پس مرگ اینگونه روی می دهد. انگار ترسیده بودم. ولی نباید می ترسیدم. باید سرم را آرام برزمین می گذاشتم و می خوابیدم. اما خوابم نمی برد. گوشت تنم داشت آب می شد. فکر می کردم دارم محو می شوم. حتی دندان هایم را حس نمی کردم. 
من همیشه به مرده ها فکر می کردم. اما می دانستم که آنها دیگر خیالشان راحت است. چرا خیال من راحت نمی شود؟ جرأتش را ندارم؟ نمی دانم.نمی دانم. 
چشم هایم را باز می کنم. نمی ترسم. 

آخر

تنم پر از زخم شده است. 
می دانم که مورچه ها 
بی گناهند.

۱۳۹۷ مهر ۱۰, سه‌شنبه

پایان چگونه است؟

خیال می کردم 
که این آخرین بوسه 
بر گونه ی دخترک است.
با نگاهم 
گل های غمگین را 
نوازش کردم 
و عاشقانه ترین نگاهم را
به باغ بخشیدم. 
به پاییز از راه نرسیده 
بدرود گفتم 
.و به سوی مرگ پیش رفتم