همان شب، تمام موهایم سفید شده بود. سفید سفید. مقابل آینه ایستادم و آرام دستی بر سرم کشیدم. موهای سرم، توی دست هایم جا نمی شدند. پس مرگ اینگونه روی می دهد. انگار ترسیده بودم. ولی نباید می ترسیدم. باید سرم را آرام برزمین می گذاشتم و می خوابیدم. اما خوابم نمی برد. گوشت تنم داشت آب می شد. فکر می کردم دارم محو می شوم. حتی دندان هایم را حس نمی کردم.
من همیشه به مرده ها فکر می کردم. اما می دانستم که آنها دیگر خیالشان راحت است. چرا خیال من راحت نمی شود؟ جرأتش را ندارم؟ نمی دانم.نمی دانم.
چشم هایم را باز می کنم. نمی ترسم.