بیچاره واژه
که اسیر انگشتان من شود
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
بشر
رنج های بی پایانش را
در آغوش می کشد و مي فشارد
گل یخ به دیدارم آمده است
و من می گریم
چنان که گویی بهار شده است
سرما در آغوشم می کشد.
صدای تار در گوشم می پیچد
"برای کوچه غمگینم "
گویی همه چیز به پایان رسیده است.
همچون قلبی که می میرد.
همچون زمینی که سنگ می شود.
چشمه ای که از حرکت بازمی ایستد.
رویایی که تمام می شود.
چراغی که خاموش می شود.
زمان به پایان می رسد.
آری!
رفتگر عاشق شده است.
برگ های زرد و نارنجی
در کوچه ی عشق
می رقصند و می رقصند
تا انتهای پاییز.
تا نهایت عشق
واژه ها دیوانه می شوند.
نیمه شب
شبیه نام تو می شوند.
بر من می شوند.
کودتایی که پیروز آن تو هستی.
آنجا در تاریکی شب، تنها و سرما زده از سوز پاییز، به صدای بی وقفه ی آب گوش سپردم. تلاش می کردم تماشایش کنم. ارس. آغوش گشوده بود برای من. دوباره بعد از سال ها می دیدمش. تمام آن افسانه ها در مقابل چشمانم رژه می رفتند. داستان های بی شمار از روزگارانی که شاید هرگز آدمی وجود نداشت.
من آدم نبودم
حتما یک ماهی کوچک بودم یا شاید حتی قطره ای سرگردان یا دانه ای شن. در خاک سرزمینی که نمی دانم کجا بوده است. خیال می کنم همه ی سگ ها مهربان بودند. آدم ها عاشق باران،
هذیان، زاده ی خیال آدمی است. فکر می کنم خوب است گاهی آدمی در خیالاتش غرق شود. و همانجا بمیرد. این کمک می کند تا اگر خواست دوباره قد بکشد، دستش را به جایی برساند. خیال ناجی آدمی ست.
مست بودم و کتاب ها در سرم تظاهرات به راه انداخته بودند. نمی دانستم چقدر از عمرم باقی مانده فقط به رودخانه ای می اندیشیدم که آواز می خواتد آها! یادم رفت.. سرد بود. یادم بود. من به لرزیدن عادت داشتم. همیشه دندان هایم به هم می خورد.
وای! من سال هاست که از وازه ها جدا شده ام.
نه، واژه ها مرا ترک کرده اند.
زمستان نزدیک است.
چقدر سرگردانم.
زبان مشترک همه ی آدمیان
نه موسیقی
که گویی سکوت است.
به درازنای تاریخ
ین زیباترین آیین بشر است.
پلک هایم را بر هم می فشرم
و جهان را آنگونه می بینم که
هرگز نبوده است.
در تب می سوزم
انگار می خواهم
زندگی را بدرود بگویم
فراموش کرده ام
که سالیان درازی ست مرده ام.
سپس برمی خیزم و در هوای خیس پاییز
راه می روم.
یادم رفته بود
بله! اصلا فراموش کرده بودم
که این روزها از آن برگهاست.
خب! مردگی همین است.
به کوهستان می روم
و لابلای بوته های کوتاه قد انار
و خرمالوی وحشی
برگ های طلایی را در آغوش می فشرم
جنگل رنگارنگ
معلوم است که دوستم می دارم.
به خواب خویش بازمی گردم
چشم بر هم می فشرد
نفس نمی کشم
دنیا در همین نقطه ی بی انتها خلاصه می شود.
بسیار به پرواز اندیشیدم؛
نمی دانستم
که بالم شکسته است.
روی دست زمین مانده ام.
انگار دیگر آسمان
مرا درآغوش نخواهد کشید.
ما آزادی را
و حتی بودن را می بازیم.
این گیتی ست
که به تصرف سپاه اهریمن در آمده ست.
به هر جا که بگریزیم
نقش سیاه دژخیم
بر آن سایه افکنده.
آخر این تاریخ آمیختگی
کی به پایان میرسد؟!
کی دوباره حیات جهان مینوی آغاز می شود؟
زمین و زمان محتاج رستاخیز است.!
انگار که با جسارتی وصف ناشدنی
درون دریایی از دلتنگی پا می گذارم.
هیچ چیز را نمی شناسم. من این مسیر را برگزیده ام خودم. با چشم های باز.
انگار از آسودن می گریزم.
دیوانگان، هرگز از آسایش لذت نبرده اند.
:آخرش چی
این تمام گفتگوی درونی من است.
مرگ در نیم قدمی ایستاده.
من می نوشم.
رنج ها را.
این یک انتخاب است.
ناگهان از تمام عددها بیزار شدم.
زندگی معلق است
در فضای مه گرفته ای
که اعداد آن را احاطه کرده اند.
چه داریم از این عددهایی که
بود و نبودمان را
به بازی گرفته اند؟!
اتفاق تازه
هر بار
ذره ای از عمر آدمی می کاهد.
هر بار
کوچکتر و کوچکتر
برای هر قدم
ذره ای از "خویشتن"
تقدیم "زمان" می شود.
قاعده همین است.
باد چنان می وزد
که گویی
حامل خشمی بزرگ است.
چنانکه گویی
سر و سرّی با مرگ دارد.
به مرگ فکر نمی کنم.
اما او
بسیار به فکر ماست.
شاید
تنها دارایی ما
نوشته هایمان هستند.
چه کسی باور می کند؟
باید بیشتر خودمان را
درک کنیم.
نزدیک است تمام شویم.
کاش آدمی فرصت داشت
گاهی که خسته می شد
می توانست بمیرد
کمی استراحت کند
و دوباره به لجنزار دنیا برگردد.
در عطر شب غوطه ور شو.
سکوت را لمس کن
و لذت بی پایانش را نفس بکش.
گویی مرگ است
که در سراپرده می خزد.
اما نه
جاودانگی ست.
در هجای نام من و تو.
که زندگانیم
در مهمانی مرگ.
هنوز زندگانیم.
یک مشت بهار نارنج
جوانه های ترد روی شاخه های مغرور
چند واژه که سرک می کشد روی لبانم.
هنوز زنده ام.
درست است.
راهی جز این نیست که به شعر پناه ببریم.
اکنون انبوهی از واژگان تلخ و خوشرنگ
در مقابل چشمانم می رقصند.
سالها از عمرشان می گذرد.
حتی این خطوط به خاطر نمی آورند که جه زمانی
.بر بستر سفید نقش بسته اند.
می دانم نغمه ای که از دهان واژه برمی خیزد
. از فریاد آدم ها بلندتر است.
جغد کوچک
-فکر می کنم اندازه مشتم باشد-
بازگشته است.
با بهار.
شب ها. در گوشه ای سقف خانه
سوت می کشد.
چیزی شبیه سوت.
بازگشت او شاید نشانه ای ست.
من هم می دانم.
آدمی به امید زنده است.
و حتی
اندکی عشق.
حیرت انگیز است که بشر
پدیده ای به نام خط را
اختراع کرده است.
این خوشبختی بزرگی ست
که من خواندن و نوشتن بلدم.
دنیا شوخی می کند
با آدم.
بازی اش گرفته.
نمی دانم حالا که می خواهد بگیرد،
چرا می دهد؟!
چگونه می شود دل نبست آخر؟
جراتش را ندارم بگویم
نفرینی در کار نیست.
مثل نوازش سپیده دم
گنجشک های بهار
در شوقم پرواز می کنند
و در امیدهایم دانه می خورند.
شادی
کاش در چشم هایم لانه کند.
واژه فوران می کند
آیا ما بیداریم؟
این زندگی چقدر حقیقت دارد؟
برای من شبیه بازی است.
یا حسی مانند توهم.
انگار همه مرده ایم.
یا شاید هم دنیایی که در خواب می گذرد.
چه کسی از جهان پس از مرگ سخن گفته است؟
چه کسی رنج های آن دنیا را دیده
و آن را توصیف کرده است؟
این زندگی همان رنجی است
که به انسان وعده داده شده است.
من جهان دیگری را
بر خویش متصور نیستم.
ما تکرار مداوم دنیاها را بردوش می کشیم...
آنسان که من در شب غوطه ورم،
چشم هایت در دامنه های البرز
من می دوم...
آهوان
اما می رمند.
گمان می کنم که مست بودم.
سعی می کردم
لب های کرختم را
از هم باز کنم
و چیزی بگویم
اندکی فراموشی هم کافی بود.
باید به قلبم توقف را بیاموزم
اما ففط برای چند لحظه.
با انگشتان بی اراده ام
واژه ها را یکی یکی
سر جایشان می نشانم.
به تو
خوابم را هدیه می دهم.
.
واژه هایم در حلقه ی ماه گیر افتاده اند.
ماه!
صورت غمزده ات!
و آه!
که گلوی من بغض شد.
بوسه ای که در لب هایم گم شد.
گریستم.
از ترس خیالی که مرا احاطه کرده بود.
همچون عروسکی که لبهایش را
کودکی گستاخ
خط خطی کرده است..
و چشم هایش را بیرون آورده است.
دنیا بر مدار مدارا نیست.
چقدر تاب می آورم؟
یک مشت ماه
توی صورتم.
ولو می شود.
خواب می دیدم
که رها شده ام.
دیگر توان ماندن ندارم.
سکوت تمام حنجره ام را
بلعیده است.
مدت هاست نخوانده ام.
می خواهم
که تازه ترین شعر
ترانه ی رفتن باشد.
آه اگر تمام شود این داستان بی معنا.
ابرها
ابرها
چشمانم را با خود می برند.
آیا فرصتی مانده
تا پیش از مرگ
دوباره زندگی کنیم؟
می اندیشم که آیا
این بیهودگی
چه خواهد کرد با قلب هایمان.
آنقدر خالی ام
که هزار سال اسطوره
در من جای خواهد گرفت.
سرم روی شانه ام می افتد.
ادامه ی خوابم را می بینم.
این گوشه ی دنیا
جهانی میان زیستن و مرگ
و صدای پرندگانی که دوباره بازگشته اند.
اینبار نوید پرواز را با خود ارمغان نیاورده اند.