۱۳۹۷ بهمن ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۷ بهمن ۸, دوشنبه

اندوه هزار و چند ساله

غمگین بودم؛ 
اندازه ی تمام مرداب های سرزمینم، 
که بی باران و در قحطسالی 
خشکیدند. 
غمگین بودم؛ 
مثل دریاچه ای که اشکی نداشت 
تا بر مرگ تدریجی اش بریزد. 
غمگین بودم؛ 
مثل سرزمینی که مغولان غارتش کردند، 
و او خواب اسطوره هایش را می دید. 
داستان ها، فقط برای کودکان نوشته نشدند.

کاش به خواب می رفتیم.

علف ها بلند شده بودند. راهم را با لذت و اندکی دشواری در میان باغ باز کردم و به سوی ابدیت پیش رفتم. 
دنیا درد می کشد. 

آخر بگو تا رستاخیز باران ببارد، مگر چیزی درست می شود؟! 
باید قواعدی جدید نوشت. باید زمانی را برای خوابیدن دنیا و مافیها در نظر گرفت. 
من فکر می کنم، روزگار به استراحت احتیاج دارد. 
ما حتی، حتی نقطه ای در تاریخ نیستیم. 

۱۳۹۷ بهمن ۷, یکشنبه

دنیای بی عاشق

گیج و گم بودم. اصلا نمی دانستم دنبال چه می گشتم. صفحه ها را ورق می زدم. بی آنکه واژه ای در مشت هایم جای بگیرد. با خودم فکر می کنم، آیا سرگشتگی هم به جبر جغرافیایی ربط دارد یا نه؟
نه! گمان نمی کنم.

جبر زمان چه؟
این یکی شاید.
خب پس بستگی به تاریخ دارد.
که جغرافیا را هم در بر می گیرد.
تاریخ آن جغرافیا.
آه! زمان لعنتی.
فکر نمی کنم دست از سر بشر بردارد.

بن بست

سپس دانستم که جز نوشتن، راهی نمانده است. تمام ما، خلاصه شد در چند واژه که از انگشتانمان فرو می ریخت و اشک می شد و دریا می شد. و ما دوباره در خویشتن غرق می شدیم. 
اینهمه سالهای دراز، شرم کردیم از مشت مشت گلوله که در گلویمان توده می شد و همه را ناگهان در رگهایمان پنهان می کردیم. ما خودمان را دوست نمی داشتیم. وگرنه، از گفتن چه هراس بود؟! 
آدمی به مرگ نمی اندیشد. اگر جز این بود، هر ثانیه را  به جای مردن، نفس می کشید. 
ما در پشت چشم هایمان پنهان شدیم. 
چشم هایی بی صورت. بی کیفیت. 
گویی که هیچ نداریم. 
اما پسِ آن ساحل، طوفانی برپا بود، 
از عشق، از حسرت، از آتش.

آخر این آدمی چیست مگر؟ 
می سوزد، می میرد.
ولی خویشتن را از قفس نمی رهاند. 
آه واژه های بیچاره ی تنها! 
قیام کنید! 
این آدم محتاج رستاخیز است. 

۱۳۹۷ بهمن ۵, جمعه

پس از شعر

اصلا شاعر خود او بود. 
که مرا خلق کرده بود. 
می زیستم؛ 
آنگونه که واژگان می خواستند.
آنگونه که شاعران می خواهند!
اکنون مرده ام. 

۱۳۹۷ بهمن ۲, سه‌شنبه

سرزمین، وطن سیاهپوش من است.

کجایی ای حتی حسرت سراب؟!
نکند پیش از زیستن بمیریم؟ 
ما به مرگ خو گرفته ایم.
اما مشت مشت امید 
در گلوله های چشمان بی رمقمان
جست و خیز می کنند. 
باران را از ما دریغ می کنند. 
آه خاک، بر سرِ زمین است. 


اما کویر نمی شود

باور نمی کنی؟! 
دنیا گرسنه است. 
به کمتر از شکوفه ها 
قناعت نمی کند.‌

۱۳۹۷ دی ۱۲, چهارشنبه

در ناکجای تاریخ

غم انگیز است،
روزان ابری
می آیند و می روند
بهار نمی شود.
زمستان  سر ماندن ندارد.
اگر ابرها بگذارند.

آن روزهای دور

هر بار که آینه می شکند، 
به یاد پروانه ای می افتم 
که سودای آسمان
 در سر می پرواند.
ساده از خویش دور می شویم.


۱۳۹۷ دی ۱۱, سه‌شنبه