۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه

زبان غریبگی

به من گفت چقدر عوض شده ای. مدت هاست که دیگر نمی خندی.
نمی دانستم
یادم نیامد که آخرین بار کِی از ته دل خندیده بودم
انگار لب هایم دچار فراموشی شده بودند
حتی لبخند هم بر لب هایم گریه می کرد.
و واژه ها
واژه ها هم مرده اند
به دادمان نمی رسند.

۱۳۹۸ مرداد ۴, جمعه

این داستان مدام تکرار می شود

در سرم صداها هیاهو می کنند. اما من واژه ها را از دست داده ام. به خورشید که افول می کرد، نگاه کردم. چشم های غمگینش سرخ بود. مثل من که خاک تمام وسعت نگاهم را در برگرفته بود. 
از مرگ نوشتن چقدر دشوار است‌.

۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

قناعت کن!

چشم هایت را ببند.
بیا در خیال غوطه ور شویم
راه دیگری نیست. 
همین کنج کوچک رنگی
همان نقطه ای است 
که می توان 
در سکوتش پناه گرفت.



۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه

۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

داستان همیشگی

هنگام فرونشستن خورشید، 
به سوی پنجره می روم 
و چشمانم 
در آن گودی عمیق نارنجی 
گرفتار می شود. 
دست خودم نیست. 
پرده را کنار می زنم 
و پشت شیشه می ایستم 
خیره می شوم
و من هم به انتها می رسم.
درآن لحظه که همه چیز به پایان می رسد، 
هر روز 
هر روز تکرارش می کنم.
هر روز...

کوچه های غریب

شاید یک برش کوتاه از عمر کافی باشد‌
اما انگار تا پایان زندگی مشغول لمس رویدادهای تازه ایم.
چند سال  دیگر؟

۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه

رنج زیستن

سپس
اندیشیدم 
آیا هنوز تصویری هست
که تفاوتی در چشم ها بیافریند؟
یا باید در سکوت منتظر مرگ بمانیم؟
می دانم که تلخ است.
می دانم.
آخر
سخت است که این روزها
خود را بسیار گم می کنم.
خود را از دست داده ام.
هیچ تصویری
چشم هایم‌ را اسیر نمی کند.



۱۳۹۸ تیر ۱۷, دوشنبه

ساعت سرد

دلم می خواهد باران ببارد. شبیه همان باران های روزهای کودکی
 که چند روز مدام می بارید. من پشت پنجره بایستم.و یکنواختی اش را تماشا کنم. ابر دلگیر همه جا را بپوشاند.و چند روز خورشید بیرون نیاید.
انگار اگر باران ببارد، تمام دلتنگی ها را می شوید و با خود می برد. 
دلم می خواهد باران ببارد‌ و من ساعت ها به صدایش گوش دهم. تمام آهنگ ها و صداهای عم انگیز را پاک می کند.
دلم برای روزهای سرد بارانی تنگ شده است.

مثل سایه

آنقدر  به کلمات اطمینان دارم، که در پناهشان می ایستم و نفس تازه می کنم. زیر گنبد کبود، این صفحه ی سیاه وسفید، تنها سرزمین امنی است که رنگ ها آلوده اش نکرده اند. 

گنجینه

چشم‌هایمان
بگذار واژه ها را ببوسند.
هیچ میراثی 
برای چنگ زدن نداریم.
همین برای ما کافی است.

۱۳۹۸ تیر ۱۴, جمعه

آ ن شب در پوستین خویشتن

    انگار خواب دشمن من است. به سختی به حضورش تن می دهم. منظورم شب هاست. از وقتی یادم می آید همینطور بودم. از نوجوانی. شاید بعدها با این لذت زندگی بشری آشتی کنم. مثلا پنج سال دیگر. هیچ معلوم نیست عمرم به ده سال دیگر قد بدهد. چه اهمیتی دارد؟! اینور دنیا یا آنور دنیا... همه اش مثل خواب و خیال است. خواب یک رنج عمیق و بی پایان. شبیه جاده ای که به هیچ کجا نمی رسد. انگار این ساده ترین مجازات بشر است. بی وقفه حرکت کند. جای اعتراض نیست.
    بوی قرمه سبزی همه جا را گرفته. همیشه اینجور غذاها را یک شب می گذارم روی آتش بماند. خودم هم بوی قرمه سبزی می گیرم. مثل زن های قدیمی. البته عطر قرمه سبزی هم واسه خودش خداست. 
    در حالیکه کاپوچینو را توی لیوان آماذه می کنم، به محتویات دیگ هم نگاهی می اندازم: ازاین سبک زندگی خوشم می آید. 
اوه! چیزی هست که من بتوانم با کمی اشتیاق از آن حرف بزنم. آخر، بیشتر وقت ها آدم ها نمی دانند با خودشان چند چند هستند. آدم ها اسیر روح در تلاطم خویشند. اندکی در هیجان هایشان دست و پا می زنند و دوباره همه چیز فروکش می کند. و این بازی مدام تکرار می شود. 
    بله! بازی! بیشتر این دنیا شبیه بازی است. شبیه همان بازی های کامپوتری که آدم ها خودشان درست می کنند. انگار زندگی بشر شبیه سازی شده بر اساس همین بازی هاست. همین بشری که برای وجود خود ذره ای دل نمی سوزاند. 
نمی دانم چه چیزی آدمی را در مسیری بی پایان حرکت می دهد. بدون توقف، بدون رضایت. مدام  به روزی بهتر می اندیشد. خب، راهش این است؟ یا می شود قانع بود به داشته ای هر چند اندک؟ یا باید همچنان دوید؟ چه چیزی انسان را در جای خود نگاه می دارد؟ من تصور می کنم که این ذات آدمی است. در هر نقطه ای که باشد، به تغییر می اندیشد. اما در مرحله ی بعدی، با اندوه به پشت سرش نگاه می کند و افسوس روز قبل را می خورد. بله گمان می کنم این خاصیت بشر است.این بشر تنها انگار خودش هم نمی داند از جان خودش چه می خواهد.   همین بشر است که  مدام برای خود رنجی خلق می کند. این ذات بشر است. 
آدمی رنج هایش را دوست می دارد چون به آنها خو گرفته است. 
می گویند بی خوابی عواقب بدی دارد. 
نمی دانم پس از این همه سال، باید سبک زندگی ام را عوض کنم یا ... 
می شود از این نوع رنج هم لذت برد. 
بوی قرمه سبزی همه جا را گرفته است. فردا هم روزی دیگر است. 


۱۳۹۸ تیر ۱۲, چهارشنبه

شعری برای روزها

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام و دست‌هایی را که فشرده‌ام نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی برای تو در این‌جا نوشته‌ام وقتی که می‌گذری از این‌جا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن من نام پاهایت را برای تو دراین‌جا نوشته‌ام و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل می‌شوند، و کفترها را در خویش می‌فشرند برای تو در این جا نوشته‌ام یک دایره در باغ کاشته‌ام که شب آن را خورشید پر می‌کند، و روز، ماه و یک ستاره‌ی آزاد گشته از تمامی منظومه‌ها می‌روید از خمیره‌ی  آن را هم برای تو در این‌جا نوشته‌ام مرا ببخش من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو اما همیشه، هر چه در هر همه جا، در شب، یا روز، دیده‌ام و هر که را بوسیده‌ام برای تو در این‌جا نوشته‌‌ام تنها برای تو در این جا نوشته‌ام در دوردستی و با دلبستگی؛ حجم پرنده‌ی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛ روح تمامی نگرانی، در چشم‌های منتظر، متمرکز؛ من رازهای اقوام دربه‌در را برای تو در این‌جا نوشته‌ام افسوس رفته‌اند جوان‌هایی که دوش به دوشم از جاده‌های خاکی بالا می‌آمدند من نام یک‌یک آن‌ها را می‌دانم و داغ می‌شوم وقتی که نام یک‌یک آن‌ها را می‌خوانم آن‌ها همه فرزند خواب‌های جهان بودند تعبیرهای من از خواب‌هایشان وِردِ زبان مردم دنیاست تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشته‌ام در باغ‌ها بعضی درخت‌های میانسال سال‌هاست که می‌گریند زیرا که آشیان چلچله‌هاشان را توفان ربوده است من گفته‌ام که شمع‌های جوان را دور درخت‌ها روشن کنند نام درخت‌های میانسال را نام تمام چلچه‌ها را برای تو در این جا نوشته‌ام و مردگان دو گونه بودند تا من کنار می‌زنم این پرده را از روی مرگ تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی یک دسته از این مردگان انگار هیچ‌گاه نمی‌مردند بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستان‌ها بر می‌گشتند و شهرها را روشن می‌کردند نور چراغ‌های آینده‌های زمین بودند؛ و دسته‌ی دیگر مظلوم بودند انگار هرگر نبوده بودند؛ از بدو زندگانی، انگار مرده بودند یک جاروی بزرگ زیرزمینی می‌روفت خاکه اره‌ی تن‌های آن‌ها را و در چاه‌های بی ته می‌ریخت این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود من نام‌های هر دو گونه مرده را برای تو دراین جا نوشته‌ام من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم وَ بمیرم اما چنین نشد وَ نخواهد شد هستی خسیس‌تر از اینهاست بنگر به مرگ و زندگی «حافظ » «حافظ» چگونه زیستنش نسبی است ما هیچ‌گاه نمی.فهمیم «حافظ» چگونه مُرد انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است حالا از راه‌ها که می‌گذری بنگر به چاه‌های عمیقی که من از آن‌ها پایین خزیده‌ام این چاه‌ها دهان دایره‌ای دارند از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشت‌های دف‌زن آن را سوراخ کرده است اما پشت جداره‌ی این چاه‌ها هم دف می‌زنند دف‌های کُردی اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفته‌ام -از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف می‌زدند- دنیا برای من معنی ندارد من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم وَ بمیرم اما نشد هستی خسیس‌تر از این‌هاست دردی که آدم حسی احساس می‌کند بی‌انتهاست من این چکیده‌های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته‌ام گرچه روحم تبلور ویرانی است اما، ذهنم غریب‌ترین چیز است هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است من حافظ تمامی ایام نیستم اما حتی اگر بمیرم چیزی نمی‌رود از یادم عمری گذشته است و نخواهد آمد عمرِ همه نه عمر منِ تنها من خاطرات عالم و آدم را در دایره در باغ کاشته‌ام آن دایره در باغ محصول حِسِّ زندگانی من بود هر میوه‌ای که می‌افتد از شاخه‌ی درخت می‌افتد در دایره تکرار می‌شود در دایره تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایره‌ها در میان فاصله‌ها محصول حِسِّ زندگانی من بود من این نگاه دایره‌ای را هم برای تو در این جا نوشته‌ام حالا نزدیک‌تر بیا و، کلید در باغ را از من بگیر نشانی آن باغ را روی کلید برای تو در این‌جا نوشته‌ام من سال‌هاست دور مانده‌‌ام از تو و می‌روم که بخوابم من پرده را کنار زدم حالا تو با خیال راحت پروانه‌وار در باغ گردش کن من بال‌های پروانه‌ها را هم با رنگ‌های تازه برای تو در این‌جا نوشته‌ام #رضا_براهنی