۱۳۹۷ دی ۵, چهارشنبه

خدایا! اگر هستی، سری به زمین هم بزن!

ای روزگار! 
می خواهی باور کنی یا نه، 
این همه اندوه، 
یکجا از گلوی چشم هایمان 
پایین نمی رود. 
مجازات خوردن یک لقمه سیب، 
اینهمه نیست. 

بعدا نوشت: 
هنوز داغ سیستان دارد قلبمان را کباب می کند، که آتشی دیگر از راه می رسد. چگونه تاب می آوریم. 
تسلیت به دانشگاه.

۱۳۹۷ دی ۴, سه‌شنبه

آن روزهای دور

مهتاب خانم جان!
مدت ها‌ بود که اینطور نگاهت نکرده بودم.
انگار نور نبود ، 
یک دنیا خاطره بود 
که توی چشم هایم می دویدند. 
مهتاب خانم جان! 
آه! 
یادم رفته بود.
باران را اینگونه خطاب می کردم.

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

پاییز همیشه اینجا می ماند.



پاییز رفته است. 
اما اینجا، 
اینجا همیشه پاییز است‌. 
شاید 
این تلخ ترین فصلِ
 تمام عمرمان بود. 
اما شاید هم 
آخرینش باشد. 
بسیار گریسته ایم. 
برای لحظه هایی که 
از درد به خود می پیچیدند. 
بسیار اندوهگین شدیم. 
از رنج آدم ها
کودکان بی گناه، 
دخترکان زیبای پاک 
...
آه! 
شاید این بهار که از راه برسد، 
سرزمین من هم 
دوباره
همراه شکوفه ها 
لبخند بزند. 
هذیان می گویم. 


۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه

گل یخ

با اینا زمستونو سر می کنم. 




چگونه زنده ایم؟!

مرگ کودکان گرسنه را که می بینم، 
تمام مناقشه های دنیا،
 برایم خنده دار می شود. 
سیاست، بستر کثیفی است. 
فقط بازی می کنند. 
رنجی بزرگ تر از 
اندوه کودکان هم هست؟
لعنت بر این دنیای کثیف افعی.
این روزها، 
جان آدم ها به ارزنی نمی ارزد. 

۱۳۹۷ آذر ۲۴, شنبه

۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه

قاعده این است

شاید هم 
مجبور شویم 
به دیدار خودمان برویم. 
وگرنه 
هیچ ابزاری 
بهتر از تنهایی 
بلد نیست آدمی را بکشد. 

۱۳۹۷ آذر ۱۴, چهارشنبه

این روزهای پاییز

چند روز است که برای رسیدن به محل کارم، به جای عبور از خیابان و پلکان اصلی باغ، از میان درخت ها و علف ها می گذرم. مسافتی حدود1000 متر، قدم زدن بین درختان نارنج ، لیمو و کلی درخت های دیگر و دیدار هر روز با گل یخ، قابل وصف نیست. فقط می شود گفت دنیا یک جور دیگر می شود. وقتی به اتاقم می رسد، کفش ها و لنگه های شلوارم خیس و حتی کمی گِلی است. ولی من این را دوست دارم. بوی علف ، باران ، بهار نارنج و خاک می دهم. 



جیرجیرکی خشکیده که از تابستان، برشاخه ی درخت مانده است. 






۱۳۹۷ آذر ۱۳, سه‌شنبه

کوچه باغی برای ما

چه فرقی می کند، 
بهار باشد یا پاییز؛ 
وقتی باران می بارد
و شکوفه های نارنج، 
برای زمین و زمان
ناز می کنند. 
ثانیه ها می گویند پاییز
شکوفه ها می گویند بهار
باران راه خودش را می رود. 

یادمان نرود

باید بگویم که امروز 
اولین شکوفه ی گل یخ شکفت. 
آنقدر زیباست، 
که چند دقیقه به تماشایش ایستادم.
کاش می توانستم عطرش را هم 
اینجا ضمیمه کنم.  


۱۳۹۷ آذر ۱۱, یکشنبه

مرثیه ای برای ما

ما دو تن بودیم. 
دو تن بیشمار. 
دو بسیار کَس. 
ما همه ی دنیا بودیم. 
اکنون تو رفته ای؛ 
و من. 
هیچکس هستم. 

۱۳۹۷ آذر ۱۰, شنبه