۱۳۹۷ مهر ۷, شنبه

به تلخی یک رویا

به تاول پایم نگاه می کنم. 
و به خالی دست های تو
من راه نمی روم.
تو واژه نداری.
به "هیچ کجا" می رسیم.

۱۳۹۷ مهر ۴, چهارشنبه

تصویری در آینه

دلتنگی، 
رد اشک بود، 
برچهره ی معشوق.
انگار 
استکانی بود که شکست.
از بلندای سکوت
قلب خالی اش.

دیگر معنای باران را نمی دانیم.

کم کم  می ترسم. 
نکند آدمی 
به وسعت غرایزش 
قانع شود؟!
سپس 
این جهان بیمار
جایی برای 
فلسفه و ادبیات و هنر
نخواهد داشت. 

.

۱۳۹۷ مهر ۲, دوشنبه

حالا که پاییز است

تو گلدان ها را ندیده ای. 
فقط از آنها حرف زده ام. 
من اندوه عمیق گل ها را 
می فهمم. 
آنها درست مثل آدمیانند.
 گاهی فراموش می کنیم.

۱۳۹۷ مهر ۱, یکشنبه

تاب می آوریم

دنیا چه کوچک است. 
کوچک و ناتوان 
شبیه ساقه ی نازک گیاهی 
که مدام می شکند 
و من غمگنانه
دوباره
 به زندگی بر می گردانمش.

۱۳۹۷ شهریور ۳۱, شنبه

۱۳۹۷ شهریور ۲۹, پنجشنبه

اگر نمیریم

دنیا خیس است؛ 
در هر دو سوی پنجره. 
بگذار سرما
 جانمان را فرابگیرد. 
شاید 
به دست هایمان
ایمان بیاوریم.

۱۳۹۷ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

نگذشته ایم

 باغ را  
 بی تفاوت 
تماشا می کرد. 
شاید هم دلش می سوخت 
به حال انجیرهایی که 
رسیدند و برزمین ریختند. 
کسی 
دستی بر گیسوان درخت نکشید. 

۱۳۹۷ شهریور ۲۶, دوشنبه

قرن خالی

آنگاه 
آشکارا دانستم 
که عشق، 
هزار پرده دارد.
و آدمی 
در ایهام مفاهیم 
تا ابد
سرگردان می ماند. 

۱۳۹۷ شهریور ۲۵, یکشنبه

لالایی

به ظرافت
بر خوابت دست می‌کشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب
شب، درختانش را می‌پوشاند
و بر زمینش،
با زبردستی یک استاد در غیب شدن
چرت کوتاهی می‌زند
بخواب
تا در قطره‌هایِ نوری شناور شوم
که از ماهِ آغوش‌گرفته‌ام می‌چکد…

گیسوانِ تو بر فراز مرمر
خیمۀ اوست که بی‌حواس خ
وابش برده و رؤیایی‌اش نیست
تو را دو کبوترْ روشناست
از شانه‌هایت تا بابونۀ خواب
بخواب
بر و در خودت
یک به یک بر تو در می‌گشایند،
آرامِ آسمان و زمین بر تو!

در تو می‌پیچم، به خواب
نه فرشته‌ای بر دوش می‌بَرَد سریر را
نه شبحی خوابِ یاسمن را آشفته می‌کند
تو زنیّتِ منی
بخواب…

تو، رؤیایِ تویی
تابستانِ سرزمینِ شمالی
هزار جنگلت را به یک اشارت خواب کن
بخواب
من هشیارش نمی‌دارم در خواب


محمود درویش

۱۳۹۷ شهریور ۲۴, شنبه

۱۳۹۷ شهریور ۲۱, چهارشنبه

چگونه زنده ام؟!

نوشتن 
دیگر دردی را دوا نمی کند. 
نوشتن خود درد می شود. 
حال که روزگار
 سیاه شده است. 
دیگر باران نمی شوید. 


۱۳۹۷ شهریور ۱۷, شنبه

دست من کوتاه تر بود

. کاش می توانستم پیشانی اش را که از عرق خیس شده بود، پاک کنم. 
 جنگ لعنتی، هر دو دستش رو قورت داده بود. سالن پر از مرد بود . 
اما انگار فقط لباس مردانه پوشیده بودند. 

۱۳۹۷ شهریور ۱۲, دوشنبه

دیگر سواد نمی خواهم

آنها واژه نبودند 
که بر صفحه های
 سیاه و سفید 
نقش می بستند 
تو بودی 
که می خواندمت.

آنجا مرگ آواز می خواند

آنها دو پروانه بودند. 
دو پروانه ی کوچک 
با بال های سپید
که خطوط قهوه ای زیبا
بر بستر نرمشان
 می رقصیدند
آنها 
دو پروانه بودند 
...
آسمان
سهم بال هایشان نبود.

دورتر می روم

راه تازه ای یافته ای؟
دروازه ی خواب هایم 
 گم و گور بود!
می دانی، 
این سرزمین 
 سراب است. 
برهوت است. 
اینجا به ساحل نمی رسی 
تمام قایق ها شکسته اند.
و دریا هم مرده است.
به خواب من نیا! 
اینجا خالی ست.
اینجا سرد است.
تو هم می میری.

شب بخیر

گلوله ی صدایت 
در سرم می پیچد
اعدام می شوم
 خیال نکن 
که راه گریزی هست.
صبح
 دوباره چشم باز می کنم
گلوله را 
از سرم بیرون می آورم
نفس می کشم
راه می روم 
می خندم
می گریم.
تا شب 
که دوباره می میرم.
آرام بخواب 
اتفاقی نخواهد افتاد.

۱۳۹۷ شهریور ۱۱, یکشنبه

پاییز بماند

حرف هایش 
شبیه باران است. 
انگار که همین تازه 
از ابرها پایین آمده.
چه خیالی ، 
نرم تر از خیال باران، 
چه رویایی 
مخملی تر از 
مرور ابرها؟!
گویی باران می بارد
من به خواب می روم.
انگار هرگز بیدار نبوده ام.

۱۳۹۷ شهریور ۱۰, شنبه

لحطه ای در عشق

جان بسپاریم. 
در اعماق خواب 
در انتهای بی خودی
آنجا که شرنگ خاطره ها
در ذهنمان تکثیر می شود
بیدار نشویم 
و در تودرتوی رویاهامان 
به نبودن سفر کنیم. 
دیگر بازگشتی نیست.
دیگر دردی نیست. 
آنجا آغاز و پایان زمان است.
دیگر تاریخی نیست.
ما اسطوره هستیم.


خواب خوب است

خواب دیدم 
که بر بام جهان
 می رقصیدم 
لبخند می زدم. 
و قلبم 
پر از شعر بود. 
نمی دانم
 بام جهان کجاست. 
شاید 
جایی تنها در خیال من. 
اما در خواب هم خوب است. 
رسیدن به زیباترین نقطه ی هستی. 
جایی که نامش بام جهان بود‌. 
سرد و یخزده. 
اما زیبا و با شکوه. 
شاید روزی ببینمش. 


بعدا نوشت: توی خواب می دونستم اونجا اورست نیست.