۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

افسانه شده


دلم برای آسمانی که ماهش را گم کرده، تنگ شده است. 
دلم برای خاکی که بوی گِل نمناک می دهد تنگ شده است. 
دلم برای خیابان خیسِ پوشیده از برگ های خشکِ زرد و نارنجی تنگ شده است. 
یعنی پاییز، آمدنش را وعده به چه کسی داده است که به اینجا پا نمی گذارد؟! 

باران بارید و او نیامد

ما کجا و پاییز کجا؟! 
مگر راه گم کند! 
گمان می کنم 
 که دستش را حتی 
توی دست باران هم نگذارد. 
پاییز، 
این زمین رنجورِ محزون را 
از یاد برده است. 

با دست های خالی

و عشق 
آخرین امید پاییز است

۱۳۹۶ مهر ۳, دوشنبه

برای یک روز دلتنگی

    من نویسنده ی خوبی نیستم. اگر بلد بودم بهتر بنویسم، حتما  ماه توی واژه هایم می رقصید و ستاره ها سرود کُر می خواندند. حتی شاید گاهی چشمه ای خیلی قدیمی هم می آمد و از وسط نوشته هایم رد می شد. 
    من نویسنده ی خوبی نیستم وگرنه فصل ها مثل دخترکان معصوم و مودب، می آمدند لابلای صفحه های نوشته هایم قدم می زدند و من روی یک نیمکت قدیمی می نشستم و شیفته و شیدا تماشایشان می کردم‌ 
    حتی فکر می کنم، اگر می توانستم بهتر بنویسم، زمان مهربان تر می شد. و من می توانستم از این تاریخ عبور کنم و زخم های کهنه ی تنِ سرزمین محزونم را نبینم‌ می توتنستم بگریزم به هزاران سال قبل. و آدم هایی را ببینم که خودشانند. بی آنکه مجبور باشند چهره هاشان را رنگ کنند یا قلبشان به عاریت بدهند. می توانستم پروانه های آبی کوچک را به دشت های آغشته به رنگین کمان دعوت کنم، و مثل کودکان بی خبر از جنگ ها، لای علف های تازه باران خورده -که بوی سپیده دم می دهند-، ساعت ها  بدَوَم و و رنج بشر را از یاد ببرم. 
      من اگر نویسنده ی خوبی بودم، حتما پاییز می آمد. می آمد و با رنگ های طلایی و نارنحی، درو دیوار خانه ی کوچکم را نقاشی می کشید. حتی بادهای شمال غربی می آمدند، و مشت مشت باران برایم هدیه می آورند. که اینثدر دست خالی، روز را روانه ی شب نکنم و سپیده را روانه ی غروب. 
    من نویسنده ی خوبی نیستم. حالا هِی بگویید خوب می نویسم. دیگر باور نمی کنم

آری باید ببارد!

دلتنگی 
.به بادهای شمال غربی می ماند
همیشه با خودش باران می آورد. 

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

مدت هاست که می خواستم بنویسم


دیوانگی، 
در رگ و خون است. 
زیر پوست آدم است. 
آن کسی را که دیوانه است، 
از خیلی دوردست ها هم
می توان شناخت.
دیوانه را می توان
 از میان واژه ها فهمید. 
و من گمان می کنم 
که دیوانگی آیین زیبایی است. 
دیوانه ها آزاده اند، 
خوب تر می نوشند، 
گیج می شوند 
تلو تلو می خورند. 
و وقتی که می خواهند برقصند، 
خود را به واژه ها می سپارند. 
دیوانگی را پاس بداریم. 

گلی برای ابدیت



ما مست بودیم، 
چنان بی خود، که حتی 
دست هایمان را 
از یاد برده بودیم. 
چنان بی صورت، 
که آینه به ما می خندید. 
با بوسه هایی که 
بر گلبرگ های ماگنولیا، 
محو می شد، 
بی آنکه حتی لبی 
بر صورتمان نقش بسته باشد. 
و محو تماشا بودیم، 
بی چشم 
دنیا در سکوت خود، 
در مرگ دست و پا می زد؛ 
و ما هیچ نمی دیدیم. 
ما به خواب مشغول بودیم. 
به خیالی چنان باران خورده 
که گویی
 از دهان خیس ترین فصل
"ها" شده است، 
و بر جان ما نشسته است. 
دیگر هیچ چیز تمام نخواهد شد. 
جاودانگی حتی افسانه است،
وقتی که از خون ما، 
عطر دیوانه ی مستی می خیزد. 
باید از یاد ببریم، 
هر چه نام و نشان را. 
بادی بوَزَد 
بارانی ببارد 
هر آنچه هست بشوید 
و با خود ببرد. 
با دست خالی، 
بی خویشتن تریم. 

۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

به پاییزِ نیامده


اینهمه انتظار کشیدم که پاییز بیاید؛ نه که نیامده باشد، آمده،  فقط همراه چند عدد توی تقویم... مثل همیشه نیست. باران نباریده،
 و حتی یک برگ نارنجی هم روی زمین یا روی درخت ها ندیدم. من می دانم که چیزیش شده است. البته که پاییز با ناز می آید، اما انگار اینبار قهر کرده است. مگر می شود اول مهر باشد و هنوز از هوا بوی تابستان بیاید؟! می خواهم باور نکنم. اما واقعیت این است که دیر کرده. 

!با اینحال صبح که توی خیابان های پاییز ندیده راه می رفتم، می گفتم پاییز جان خوش آمدی



۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

چیزی نمانده

چشم هایم را باز می کنم، 
رنگ های زرد  و نارنجی را 
پرسه می زنم
و آواز قاصدک را می نوشم. 
منتظر ارمغان پاییزم. 

پاییز می شود

قلبمان پر از کبوتر است 
و در سرمان  
پروانه ها پرواز می کنند. 
دنیا که منطق ندارد. 
پروانه ها و کبوترها، 
با هم کودتا می کنند. 
و عشق 
جهان را  
به تصرف خود در می آورد. 

نگاه

پنجره ای 
مقابل چشمانم 
گشوده است. 
دریا می شوم. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

اگر رها شویم

درست زمانی که مرگ  
از راه می رسد، 
می فهمیم که چقدر 
جانمان  را ننوشته ایم. 
تازه می فهمیم 
که در درونمان انباشتیم 
و ظهور نکردیم. 
آه که جقدر محبوس خویشتنیم!

گذشته


سپس به غروب خیره شدم، 
و دانستم 
که یک عمر، 
چشمهایم را بدهکارم 
به آنجا که نگاهت جا مانده است. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

سپید


برگی نمانده است، 
تا ورق بزنم. 
دوره می کنم 
بیهوده است. 
خط به خط همه را از برم.

وَهم


و من آن غزل کوتاه را 
هی آرام تر می خواندم 
تا تمام نشود. 
چشمهایش 
شاعرانِ قرنِ من بودند. 

۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

شاید گم شده است

 از پشت پنجره، به انجیرهای خشکیده بر شاخه نگاه می کنم و از خود می پرسم، فصل انجیر که گذشته، پس چرا پاییز نمی آید؟ 

دیر شد



راستش را بخواهید، کم کم دارم امیدم را برای آمدن پاییز از دست می دهم.فقط یک روز باران باریده و تمام شده. تازه آن هم که  قسمت من نشده. پیش ترها، شهریور معنای شروع پاییز بود. من از این تابستان طاقت فرسا هیچ سردر نمی آورم. زمین ها آنقدر تشنه اند که بیچاره ها گیاهی نمی زایند. با خودم فکر می کنم که شاید پاییز قهر است با زمین و هوا. چه شده است؟! آخر، همیشه قبل از مرگ، باید یکبار دیگر پاییز را دید. 
کسی چه می داند بهار را روی زمین می بیند یا زیر زمین. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۹, یکشنبه

دانستیم

ما لابلای ورق ها بودیم. 
کتاب های کهنه  
با خطوطی زیبا 
از دست نوشته های
 شاعران و دیوانگان. 
ما رقصیدن آموختیم 
از عاشقانه های  درد 
از دردهای عاشقانه. 
همیشه 
لحظه ای هست 
که به درازا می کشد. 
یک لحظه 
که تا ابد می پاید. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۸, شنبه

پیدایش نکردیم

خیال داشتم 
که از آن کوچه ی اساطیری 
عبور کنیم. 
کوچه ای که هرگز نبود 
و رد پای هیچکس 
بر آن نقش نبسته بود 
دور بود و دیر. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۷, جمعه

تشنگی


درست زمانی که پاییز  
در کوهستان سبز مه گرفته 
از راه رسید، 
من در سرزمین های تفتیده  
به دیدار ایزد بانوی آب ها رفته بودم. 
دستانم را به صدای رود سپردم 
و خیال کردم 
که باران می بارد. 
اینجا همرنگ پاییز نیست. 

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

۱۳۹۶ شهریور ۱۳, دوشنبه

به پاییز در راه

برمی چینم واژه گان را  
تک تک بی صدا
از نگاهت
 به حرفم که می آیی  
چکاوکِ چشمانت گردم! 

.این شعر رو یکی از خوانندگان محترم وبلاگ در کامنت برای من نوشتند که برای تشکر از ایشون اینجا گذاشتم.