۱۳۹۸ خرداد ۷, سه‌شنبه

۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه

اینسوی شعر و شعور

اندکی ترسیده بودم.
من که دور ایستاده ام، 
دور از امواج،
دریا 
چگونه پاهایم را 
نوازش کند؟
نمی خواهم
 پیش از مرگ بمیرم. 
ترس 
ترس نفرین شده
قاتل آدم است. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

"فردا" در زنجیر

آنها
آن دو پروانه 
-یکی قهوه ای با نقطه های سپید
و آن دیگری
سپید با خال های قهوه ای-
افتاده بر خاک، 
واژه بودند 
ترجمان رنج بشر. 
آن دو 
خود ما بودند.
مردگانی در آروزی زندگانی.😔

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۷, جمعه

بی چشم و بی رویا

این تنها کاری بود که می توانستم برای خودم‌انجام دهم: چشم هایم را ببندم و بخوابم. بعد دانستم که همین کار بسیار ساده هم از دستم برنمی آید. خستگی از سر و رویم می بارید. حتی سوختگی انگشتانم هم نمی توانست عامل قابل ملاحظه ای برای بیدار ماندنم باشد.و سر و صدای مردمی توی خیابان ها. انگار تیم دوست داشتنی شان قهرمان شده. 
من از بی نظمی خواب ها عبور کرده ام.
سرزمین من، پر از خالی است. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

چهارپاره

به اندازه ی تمام ترس هایم
کودکی می شوم 
که راهش را گم کرده است.
پرندگان سپید، 
در حالیکه در آسمان سرگردانند،
در جستجوی وطنشان،
به اسارت می روند.
آه که رویای سرخ آزادی
چه دوردست است!
بیا آوازی بخوانیم، 
تا از زنده بگوری عبور کنیم.
اکنون به مرگ نمی اندیشم.
بیا از تاریخ عبور کنیم،
بی آنکه آرزوی در سینه هامان
گلوله باران شده باشد.
می دانم روزی خواهم مرد.
اما 
می خواهم 
پیش از مرگ
یکبار هم که شده
دستان آزادی را در دستانم بفشارم.


دنیای متروکه

به واژه های بی رمق رنگ پریده
تمنا می کنیم
که ما را به بهشت برسانند.
در برزخ اسیر شده ایم.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

مرز دشت های بی انتها

زن، سوار تاکسی شد. جلو نشست و پس از چند ثانیه او و راننده شروع کردند به گفتگو در مورد حیوانی که در دست زن بود. سگ یا گربه نبود. بعد متوجه شدم که خرگوش خریده. برای دخترش. می گفت دخترش سگ و گربه دوست دارد. اما چون خانه شان کوچک است، نمی تواند این حیوان ها را برای او بخرد. خرگوش کوچک تر است و راحت تر می شود توی خانه نگهش داشت. 
صدای خش خش نایلون می آید. احتمالا خرگوش را  توی نایلون گذاشته اند و با او فروخته اند. 
راننده که پسر جوانی است، گفت که وای، سگ و گربه که اصلا! مخصوصا سگ که نجس است. حوصله ی چرندیاتشان را نداشتم. آیا از انسان منفورتر،  ظالم تر و ویرانگرتر موجودی هست؟ 
خود را برترین موجودات می داند، و انگار مالک تمام موجودات روی زمین است‌..
به سگ مرده ی گوشه ی خیابان چشم می دوزم. ماشین زده به او...بعضی ها هم اشکشان دم مشک است.
حالم هیچ خوب نیست‌.
جاده کش می آید. و  توی سرم واژه ها به انواع زبان ها شورش کرده اند. باز هم دست و دلم به نوشتن نمی رود. 
راننده حواسش به موبایلش است که یک عکس را به زن نشان بدهد. نزدیک بود تصادف شود. بعد به راننده ی کامیونی که نزدیک بود به او بزند، می گوید آشغال! 
آنجا کنار اتاقم، درخت یک کلاغ زاییده است. من پرنده ها را دوست دارم. خودم هم فقط کمی مانده بود پرنده شوم. ولی بال هایم در نیامد. حالا فقط به پرواز گنجشگ ها توی هوا نگاه می کنم، و بعد زود سر از گوشه ی آسمان در می آورم. 
سروهای ایرانی، این روز ها از همیشه افتاده ترند. تک و توک، در گوشه ی دامنم جا خوش کرده اند. آنها که می رقصند، سر من هم پایین می آید. 
زن از تاکسی پیاده می شود...
در انبوه تصویرهای رنگارنگ، و در سرمایی که میان چشم هایم گُر گرفته است، به آتش می اندیشم. احتمالا از قلب تکثیر می شود‌. وقتی که خاموش شود، آدم می میرد. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دنیای دیوانگی

وسط خیابان نشسته بود 
و زیرلب  زمزمه می کرد
صدایش را خوب نمی شنیدم.‌
خسته بود.
با پاهای برهنه.
و با موهایی که 
گلوله گلوله 
از سرش رفته بودند.
عشق اما نرفته بود.