۱۳۹۸ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۹۸ خرداد ۲۷, دوشنبه

در مغاک پریشانی

پرسش هایی که در من پیچ و تاب می خورند، در نهایت مرا در هم می پیچند‌. در حالیکه انگشتانم‌از حرکت ایستاده اند، بر آنم که خود را از زنده بگوری نجات دهم. باید به زمان اعتماد کنم. او خوب می داند کدام راه را بر‌ود. 

مرگ در اهتزاز

آدمی تنهاست.
درست مثل برگی 
که بر برکه ای غمگین
رها شده است.
تنها می زید.
همانگونه که تنها می میرد.
یار تنهایی های آدمی
ترس است.


دل

در درون ادمی
جوی کوچکی جاریست. 
زمزمه می کند.
آواز سر می دهد.
آرام می گیرد.
به گلِ می نشیند.
آه روزی که 
 از حرکت بازایستد.

آتش در خرمن

حالا هر نشانه ای
حکم شعری را دارد 
که انگشتانم را به دار می کشند.
...
افراها، 
برایم سرتکان می دهند.
کوچه آواز می خواند.
و جیرحیرک ها می رقصند.
آنقدر حرف نگفته زیاد است که روزها زورم نمی رسد با خودم اینطرف و آنطرف ببرمشان.
همین روزها حتما شعله می شوم. 


۱۳۹۸ خرداد ۲۲, چهارشنبه

در تبعید از خویشتن

صدای تند رعد مرا به خودم آورد. فنجان چای را به کناری می گذارم، کتاب را رها می کنم و به سوی پنجره می روم. به آسمان غرب خیره می شوم. برق آسمان را روشن می کند. بر  بادهای شمال غربی پرواز می کنم.
..‌.
توی خیابان های قونیه راه می روم. باد سردی می‌ وزد. خودم را پیچیده ام توی پالتوی پشمی سیاه و کلاه بافتنی را روی سرم محکم می کنم. شالی هم دور گردنم بسته ام که یخ نزنم. خیابان های قونیه ساکت و اسرار آمیز است‌. در  آن نیمه شب تاریک آذر ماه سال دور، بسیار گیج و سردرگم به نظر می رسم. احساس غربت نمی کنم. اما عادی نیستم. تازه از سماع درویشان بازگشته ام. یک مراسم رسمی اما جالب. با اینحال این چیزی نبود که بخواهد مرا از خودم بگیرد. حتی آنروزها که توی خانقاه کوچک  تبریز  به تماشای درویشان می نشستم، شیفتگی را در خود حس نمی کردم. قید و بندی در کار نبود. همیشه گریخته بودم. از خویشتن. از قوانین نانوشته ای که برای  قلب بشر محدوده تعیین می کند.  چه پای گریزانی!
دوباره در مقابل آرامگاه مولوی بودم. فکرش را هم نمی کردم که روزی به آنجا بر‌وم. پسر و دختر جوانی داشتند قواعد را زیر رو می کردند. تولد دخترک بود. همدیگر را در آغوش کشیده بودند. چند چوب کبریت روی نان گرد ترکی روشن کردند و دخترک شمع ها را فوت کرد. بعد همدیگر را بوسیدند. تولدش را تبریک گفتم. بعد دانستم که ایرانی هستند.  پس از یک گفتگوی کوتاه دوباره به سمت آرامگاه قدم زدم. درها بسته بود. خیلی دیر بود. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود‌. اینجا چقدر شیفته دارد. ظهر توی آرامگاه پسر جوانی را دیدم که بعد یادم آمد او را صبح توی اتوبوس دیده بودم. در واقع از آخرین شهر سفرم تا قونیه با او همسفر بودم. از او در مورد برنامه ی سماع شب پرسیدم. گفت که از استرالیا آمده. و عاشق مولاناست. بعدش هم می خواست برود ایران. فقط یک کوله پشتی داشت. چه سبکبار!
شب تمام نمی شد. یادم می آید گوشه و کنار شمع های روشن می دیدم. شاید هم توهم بود. دلم می خواست اینطور تصور کنم. یا به درجه ی بیشتری از گیجی نیاز داشتم. 
هیچ کجا شراب یافت نمی شد.
در عجبم که چگونه شمس، مولانا را سراغ بطری شراب فرستاد!
همچنان باد می وزد و انگار طوفانی در راه است. البته خوب می شود. مدت هاست بارانی نباریده. 
مدت هاست آسمان و زمین تشنه اند. 
رعد و برق می زند. خیابان های قونیه خیس است. 
بوی عود فضای اتاق را پر کرده.
شمع ها را دوست دارم. 
اتاق تاریک است. و نور لرزان در خاموشی می رقصد. 
قونیه آرام به خواب رفته است. 
تا سپیده دم اندکی نمانده است.
در شب فرو می‌روم. 


درد نابالغ

امید 
وهمی ست بی آغاز و انجام
سرمای خاطره ای ست
که هرگز در چشم هامان مجسم نشده

تاریکی  عظیمی است در شعور روشنایی
خلایی ست به وسعت حسرتی نهفته
ریسمان است
نازک؛ اما پوسیده نیست.
ما به همین ریسمان دل می بندیم
...

به گندمزار خالی خیره می شوم.
و آتش در نگاهم شعله ور می شود.
واژه ها در دوسوی چشمانم‌می رقصند.
انگشتانم از حرکت می ایستند.
...

شهامت نوشتن در من زنده نیست.
اما اینگونه خواهم نوشت:
عاقبت امید ما را خواهد کشت!

۱۳۹۸ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

که بنویسم

آدمی ناچار است که تن به مرگ بدهد. می خواهم این را بگویم: زمانی می رسد که تنها با مردن می توان دوباره زاده شد. مثل دانه ای که پس از تدفین-درست اندکی پس از آنکه به خاک سپرده شد- دوباره جان می گیرد. مثل ققنوس که از خاکستر خویش دوباره برمی خیزد‌.
سال هاست سخن نگفته ام.
انگار هزار سال لال و کور است که اندرون خاک جای گرفته ام‌‌. اما هنوز زمان روییدنم نرسیده است.
واژه ها در من طغیان می کنند‌. 
آه! گویی خودم  یک انقلابی ام که علیه خویشتنم کودتا می کنم. 
پاهایم رسم و رسوم شاعری را از یاد برده اند. 
دیگر رقصیدن نمی دانم. 
دوباره مرا به دنیا بیاور!

۱۳۹۸ خرداد ۱۱, شنبه

تاریخ تلخ

صدای سکوت سپیده دم
بی محابا بلند است.
حتی هیاهوی گنجشک ها
این خاموشی ترسناک را
 نمی شکند.
دنیا بر
 دوشم سنگینی می کند.